eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
چالش امشب خواهران و برادران راس ساعت ۲۱ برای ثبت نام به https://eitaa.com/Hadidelha99 مراجعه کنید تا ساعت ۲۰:۴۵وقت ثبت نام دارید دیگه تمدید هم نمیشه حداکثر ۱۰ نفر
چالش امشب راجب معما های قرانیه مسابقه تا جایی ادامه پیدا میکنه که فقط یک نفر بمونه به ۳ نفر اول کل جایزه ها تعلق میگیره باقیه شرکت کنندکان که حتی فقط ثبت نام کردن نتونستن انلاین شن یا حذف شدن از هر جایزه یدونه تعلق می گیره
جایزه هامون 😍: ۱۰ تا والیپر ۱۰ تا پروفایل ۵ تا تم ۲ تا رمان ۲ تا کتاب باموضوعات مختلف ۲ تا کتاب شهدایی کسی دست خالی بیرون نمیره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسامی شرکت کنندگان چالش امشب ☺️: ۱:نازنین جون ۲:یا صاحب الزمان ۳ : اخت ابراهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسیجی 🧕 هفتاد _سوم برگه امضا شده رو به نازی دادم و بعد خارج شدن ناز ی از اتاق رو به پرهام گفتم:می خوام چند روزی نبینمش. پرهام دیگه حرفی نزد و من هم برای تماس گرفتن با آقای رحیمی مسؤول خرید مواد اولیه ی شرکت پشت میز کارم نشستم ولی به جای برداشتن گوشی تلفن ناخواسته کامپیوتر رو روشن کردم و به تماشای آرام که رو ی میز نشسته بود و حرف می زد نشستم و نازی رو توی مانیتور دیدم که وارد اتاق شد و برگه ای که مطمئن بودم برگه ی درخواست مرخصیه رو به آرام داد. بر خلاف انتظارم که فکر می کردم از دو روز مرخصیش خوشحال میشه، با دیدن کاغذ اخماش رو توی هم کشید و لبخند تلخی به رو ی نازی زد و چیزی بهش گفت که فکر کردم داره ازش تشکر می کنه. معنی اخمش رو نمی فهمیدم من بیشتر از اون چیزی که خواسته بود بهش داده بودم ولی او ناراحت شده بود! با صدای پرهام که با کنایه گفت:من نمی دونم اون تو چی داره که تو بهش زل زدی. به خودم اومدم و چشم از مانیتور کامپوتر برداشتم که پرهام کلافه از رفتار من، از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. رحیمی که گویا از تماس من نا امید شده بود خودش تماس گرفت و از خالی بودن جای چکی که برای خرید جنس به فروشنده داده بودیم گله کرد. به محض قطع کردن تماس با عصبانیت از بی فکری پرهام به اتاقش رفتم و رو بهش که پشت میزش نشسته بود توپیدم: پرهام تو چه غلطی می کنی که جای چکا همیشه خالیه؟ پرهام که از حرف من جا خورده بود با تعجب گفت: مگه امروز چندمه؟ _امروز روز سر رسید چکه، پاشو تا این سعید ی به بابام گزارش نداده برو و جاش رو پر کن. آزاد 👆🙂 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa