14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ برای مردم فیلم بازی کنم؟
🔺پاسخ جالب حجت الاسلام مومنی به یک سوال:
«فرض کنید فرمانده عملیات هستید، به نیروهاتون چجوری دستور میدید؟»
🔺یک روایت تکان دهنده از جبهه
@GOOLLEYAS
1_892630476.mp3
9.28M
#کارگاه_انصاف ۳۰
💢 گاهی ممکن است ما در معرض ظلم قرار بگیریم ؛ از سوی کسانی که حق ولایت بر گردن مان دارند..
حال این ظلم میتواند آگاهانه باشد، یا ناآگاهانه و ناخواسته!
▫️در چنین حالتی منصفانهترین رفتار و واکنش از سوی ما چه میتواند باشد؟
#استاد_شجاعی 🎤
@GOOLLEYAS
🔴اشاره رهبرانقلاب به تکنیک وارونه نمایی حقیقت
رهبرانقلاب:
🔹کار دیگر دشمن وارونه نمایی حقیقت است و اینقدر با جرات و قاطعیت این دروغ را میگویند که هرکسی گوش کند خیال میکند این راست میگوید
🔹الان 6 سال است که همدست عرب آمریکا مردم مظلوم یمن را در خانه و خیابان و بیمارستان و مدرسه بمباران میکند و آنها را محاصره اقتصادی و غذایی و نفتی کرده است و این با چراغ سبز دولت دموکرات وقت آمریکا انجام شد
🔹به مجردی که یمنی ها از خود دفاع میکنند و به بمباران های 6 ساله جواب میدهند صدای تبلیغات همه اینها بلند میشود و که حمله شد و سازمان ملل هم میگوید و زشتی کار سازمان ملل از آمریکا بیشتر است
🔹اون را برای 6 سال بمباران محکوم نمیکنند اما این را بخاطر دفاع محکوم میکنند
@GOOLLEYAS
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ حکمت 81 نهج البلاغه
🍃در کلام امیرالمومنین علی علیه السلام، ارزش هر انسان به چیست؟!
شرح توسط:استاد حسن زاده
پخش در
برنامه گلستانه 🌸
#کاشان_پایتخت_نهجالبلاغه 💐
وعده ما
#جمعه_شبها
ساعت ۲۱
پای درس نهجالبلاغه
شبکه پنج سیمای اصفهان 📺
╭═◆💚◆═╮
@pnahj_ir
╰═◆💚◆═╯
*۷ فرمان رهبرانقلاب به فعالان فضای مجازی*
*✅صامدون*
https://chat.whatsapp.com/BWiPerO63Qh5QyJpujO61Y
https://chat.whatsapp.com/HQoJw2TXgY60BUzifHjyW4
16.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدئوی جواب کلیپ غیر اخلاقی ساسی که اینستاگرام مدام پاکش میکند
@GOOLLEYAS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید مدرسه های اسرائیلی چگونه روی اعتقادات دانش آموزانشان کار میکنند اون وقت شبکه نفوذ در مدارس کشور ما شهادت و جهاد را حذف میکند !!
⭕️ اینگونه اعتقاد سازی میکنند
@GOOLLEYAS0
✍️سرگذشت_واقعی شهیده_زینب_کمائی
قسمت 0️⃣3️⃣
هروقت به تنگ می آمدم، می نشستم و به یاد خانه ی تمیز و قشنگم در آبادان گریه می کردم. خانه ای که دور تا دورش شمشاد سبز بود و باغچه ای پر از گل و سبزی داشت. اتاق هایی که ديوارهای رنگ روغن شده اش مثل آینه بود و از صافی و تمیزی می درخشید. آشپزخانه ای که من از صبح تا شب در حال نظافتش بودم و بذار و بردار می کردم. در کمتر از یک ماه، صدام، زندگی من و بچه هایم را شخم زد. آواره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت کاری در حقشان نکرده بودیم.
بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند. مینا و مهری شب و روز گریه می کردند و غصه ی رفتن به آبادان را میخوردند. زینب آرام و قرار نداشت. اخلاقی هم که داشت این بود که سریع با وضعیت جدید کنار می آمد. هیچ وقت تحمل نمی کرد که زندگی اش بیهوده بگذرد. زینب رفت و در کلاس های قرآن و نهج البلاغه ی بسیج که در مسجد نزدیک محل زندگی مان بود، شرکت کرد. یک کتاب نهج البلاغه خرید. اسم معلم کلاسشان آقای شاهرخی بود. زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی (ع) کار می کرد. دخترهای فامیلی جعفر، حجاب درست و حسابی نداشتند. زینب با آنها دوست شد و دربارهٔ حجاب و نماز با آنها حرف میزد. مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاس ها رفتند. آنها می دانستند که فعلاً مجبورند در رامهرمز بمانند؛ پس لااقل کلاسی بروند، چیزی یاد بگیرند تا زمان آن قدر برایشان سخت نگذرد. البته مینا و مهری بیشتر به این نیت رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند. زینب از همه فعال تر و علاقه مندتر در کلاس ها شرکت می کرد.
شهرام را که نه سال داشت، به دبستان بردم. شهرام با چهار ماه تأخیر سر کلاس رفت. توی دبستان هم شهرام را تحویل نگرفتند و آنقدر به شهرام بد گذشت که بعد از چند روز حاضر به رفتن به مدرسه نشد. همین که همه به آنها جنگ زده یل می گفتند، برای بچه ها سخت بود. بچه ها از این اسم بدشان می آمد. خودم هم بدم می آمد. وقتی با این اسم صدایمان می کردند، فکر می کردم که به ما «طاعونی»، «وبایی» میگویند. انگار که ما مریض و بدبخت بودیم و بیچاره ترین آدمهای روی زمین.
هوا حسابی بود و رختخواب نداشتیم. زیر پایمان هم فرش نداشتیم. آذرماه، مهران یک فرش و چند دست رختخواب و پتو و چرخ خیاطی و مقداری خرت و پرت برای ما آورد. اما مشکل ما با این چیزها حل نمی شد. مادرم در کنار ما بود و شب و روز غصه ی من و بچه هایم را می خورد. دخترها حسابی لاغر شده بودند و اصلا از محیط رامهرمز خوششان نمی آمد.
یکی از خدمتگزارهای بیمارستان شرکت نفت، به نام آقای مالکی، فامیل خیلی دور جعفر بود. خانواده ی مالکی در رامهرمز بودند و او ماهی یک بار برای مرخصی و دیدن خانواده اش به رامهرمز می آمد. سه ماه از رفتن ما به رامهرمز می گذشت که مینا و مهری از طریق آقای مالکی فهمیدند که تعدادی از دوست هایشان مثل سعیده حمیدی و زهره آغاجری، در بیمارستان شرکت نفت آبادان مشغول امدادگری مجروحین جنگ هستند. مینا برای سعیده حمیدی نامه نوشت و به دست آقای مالکی داد. آقای مالکی یک ماه بعد که به رامهرمز آمد، جواب نامه را آورد. سعیده در نامه نوشته بود که بیمارستان احتیاج به نیروی امدادگر دارد و همینطور خبر داده بود که زهره آغاجری، ترکش خمپاره خورده و مجروح شده است. بعد از رسیدن نامه ی سعیده حمیدی، مینا و مهری دوباره مثل روز اول شدند؛ بنای گریه و زاری گذاشتند و چند روز لب به غذا نزدند. خودم، مادرم، زینب، شهلا و حتی شهرام هم دیگر طاقت ماندن نداشتیم. شرایط زندگی مان هم خیلی سخت بود. مادرم هم که رفتارهای بد و ناپسند فامیل جعفر را میدید، به من می گفت: کبری، تو چهار تا دختر داری. اینجا جای تو نیست.
ادامه دارد....
@GOOLLEYAS
گل یاس
✍️سرگذشت_واقعی شهیده_زینب_کمائی قسمت 0️⃣3️⃣ هروقت به تنگ می آمدم، می نشستم و به یاد خانه ی تمیز و ق
✍️سرگذشت_واقعی شهیده_زینب_کمائی
قسمت 1️⃣3️⃣
همه با هم تصمیم گرفتیم که به آبادان برگردیم. اما راه آبادان بسته شده بود. قسمتی از جاده ی آبادان و ماهشهر دست عراقی ها بود. از راه زمینی نمی شد به آبادان رفت. دو راه برای رفتن به آبادان بود؛ یا از طریق شط و با لنج، یا از هوا و با هلیکوپتر، وسایلمان را جمع کردیم. هر کدام یک چیزی در دستمان بود. فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و فریمازو بخاری و... یک مینی بوس پیدا کردیم. راننده ی مینی بوس همراه با زن و بچه اش بود. داستان ما را فهمید و ما را به ماهشهر رساند. در ماهشهر ستادی بود که به آن «ستاد اعزام» میگفتند. ستاد اعزام به کسانی که می خواستند به آبادان بروند، برگ ورود یا، به قول خودشان، برگ عبور می داد. من به آنجا رفتم و ماجرای مشکلات خانواده ام را گفتم. مسئول ستاد اعزام گفت: خانم، آبادان امنیت ندارد. فقط نیروهای نظامی در آبادان هستند. همه ی مردم شهر فرار کرده اند و خانواده ای آنجا زندگی نمی کند. ستاد اعزام خیلی شلوغ بود. مرتب عده ای می رفتند و عده ای می آمدند. من به مسئول ستاد گفتم: یا به من در ماهشهر یک خانه برای زندگی بدهید یا به من و خانواده ام نامه بدهید که به خانه ی خودم در شهرم برگردم. مسئول ستاد که هیچ امکاناتی نداشت و نمی توانست جوابگوی من باشد، قبول کرد و نامه ی عبور به من داد. دیگر به هیح عنوان حاضر به برگشت به رامهرمز نبودیم، مینا نذر کرده بود که اگر به آبادان برسیم، زمین آبادان را ببوسد و هفت بار دور خانه بچرخد. انگار نه انگار که می خواستیم داخل جهنم برویم. آبادان و خانه ی سه اتاقه ی شرکتی، بهشت ما بود؛ حتی اگر آتش و گلوله روی آن می بارید؛ بهشتی که همه ی ما آرزوی دیدنش را داشتیم.
با اسباب و اثاثیه ی مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم. بابای مهران که در ماهشهر بود، از رفتن ما به آبادان باخبر شد. خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد. اما نه او، که هیح کسی نمی توانست جلوی ما را بگیرد. تعداد زیادی از رزمنده ها منتظر سوار شدن به لنح بودند. تعدادی از مردهای آبادانی هم که در دستشان گونی و طناب و کارتن بود، می خواستند به شهر برگردند و اثاثیه ی خانه شان را خارج کنند. برخلاف آنها، ما ہاچرخ خیاطی و فرش و رختخواب و ظرف و ظروف در حال بر گشتن به آبادان بودیم. آنها با حالت تمسخر به مانگاه می کردند. یکی از آنها به گفت: شما اثاثیه تان را به من بدهید، من کلید خانه ام را به شما می دهم،بروید آبادان و اثاثیه ی ما را بردارید.» بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود. او با عصبانیت اسباب و اثاثیه را از ما گرفت و به خانه ی خواهرش در ماهشهر برد. ما شش تا زن، با شهرام که تنها مرد کوچک ما زنها بود و آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود، سوار لنج شدیم. همه ی مسافرهای لنج، مرد بودند. علی روشنی، پسر همسایه مان در آبادان، همسفر مادر این سفر بود. وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم. اوایل بهمن ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود. از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم. اولین بار بود که سوار لنج شده بودیم و میخواستیم یک مسیر طولانی را روی آن باشیم؛ آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم. توی دلم آشوبی بود، اما به رو نمی آوردم. بابای مهران هم قهر کرده و رفته بود. اگر خدای نکرده اتفاقی برای ما می افتاد، من مقصر می شدم.
چهار تا دخترها چادر سرشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند. شهرام هم با شادی شیطنت می کرد و بین مسافرها می دوید. آنها هم سر به سرش می گذاشتند. شهرام، هم قشنگ و هم خوش سر و زبان بود. او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمیخورد. چندین ساعت در سوز و سرما روی آب بودیم تا بالاخره بعد از سه ماه آوارگی به شهرمان رسیدیم.
ادامه دارد ...
@GOOLLEYAS
1_895134173.mp3
10.65M
#کارگاه_انصاف ۳۱
▪️انصاف خداوند حکم میکند؛ که بندگانش هم پاداش اعمالشان را بطور کامل دریافت کنند، هم جزای اعمالشان را.
♨️ پس چرا اینهمه مسئولان و ظالمانی که در حق بسیاری از انسانها ظلم میکنند، از بقیه سرحالتر و موفقترند؟
#استاد_شجاعی 🎤
@GOOLLEYAS
AUD-20210314-WA0246.mp3
2.81M
🎧 بهشت بر هر فحاشی حرامه☝️
❓بر من و شما چطور
@GOOLLEYAS
عجب سالی در پیش داریم!!!
پایانش جمعه
ونیمه شعبانش هم جمعه
عاشورایش عصرجمعه
23رمضان شب قدرشب جمعه
آخرین روز رمضانش جمعه
عید غدیر وکامل شدن دین روزجمعه
الهی : کاش اولین جمعه موعود هم در این سال رقم بخورد
تا ارکان جمعه کامل شود
وبجای اللهم عجل لولیک الفرج،
بااشک شوق درسجده شکر بگوییم:
أللهم لک الحمد ولک الشکر لفرج ولیک...
ببین برای آمدنت چقدر بهانه میچینم ...
عجیب تر اینه که سال 1400 دوتا نیمه شعبان داریم
⭕یکی 9 فروردین 1400
⭕یکی هم 27 اسفند 1400 روز جمعه
یعنی در یک سال دوبار به یمن قدوم مطهر ربیع الانام ، امام زمان علیه السلام ، جشن میگیریم،
سالی که نکوست ، از بهارش پیداست...
هر وقت عدد ۱ قبل از ۴ قرار میگیرد ، دل، هواخواه می شود
بیتاب می شود ، ...
۱۴ معصوم ، معصوم چهاردهم ، سال ۱۴۰۰ ...
بارالها، آغاز قرن ۱۴ را آغاز تاریخ حکومت مهدوی مقدر فرما.
ان شاالله سال ظهور صاحب الزمان باشد .
*【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】*
ا┄┅═✾🍀🌼🍀✾═┅┄