میگفت تو خیمهها
درسته همه اصحاب شهید شده بودن...
ولی وقتی اباالفضل میچرخید تو خیمه
خیالِ زنانِ حرم جمع میشد...
میگفتن هنوز عباس هست...
بگذریم...
رقیه وقتی سرشو میذاشت روی شونه های عمو
اصلا یادش میرفت که وسطِ جنگن...✨
بگذریم...
فرقش اینه که عباس تو کربلا
هفده بار اذن میدون گرفت...
ولی وقتی رفت توی خیمهی مشک ها
دید دخترای اباعبدالله شکم هاشون رو
گذاشتن روی رطوبت ماسه ها که
عطششون کم بشه...
از ابیعبدالله رخصت گرفت...
گفت باشه
پس شمشیرتو بده به من...!!
این نیزه رو بگیر...
نه برای جنگ، نه!!!
واسه اینکه مشک رو گیر کنی به نیزه
وقتی رسیدی به فرات...
از روی اسب مشکتو پر کنی...
میگفت از روی اسب
دشمنا رو با دست میگرفت
بلند میکرد...
پرتاب میکرد...
گفت ای دست....!!!
تو خیس بشی...
دست بچه های ابیعبدالله خشک باشه...؟!
حقته که قطع بشی...