eitaa logo
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
202 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
428 ویدیو
27 فایل
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ تأسیس‌کانال:97/5/17 |• #خوش‌امدےرفیق☺️•| |• #تودعوت‌شدهٔ‌شهدایے‌🥀•| . . ←بہ‌وقت‌شام‌مےتونست‌بہ‌وقت‌ تهران‌باشہ شرایــط : @sharait_j گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/149743141
مشاهده در ایتا
دانلود
📚نام کتاب: پرواز شماره ۲۲ ( خاطرات خلبان عراقی) 🖋نویسنده: عصام عبدالوهاب الزبیدی 📑انتشارات: سوره مهر 📓تعداد صفحات: ۸۴ 📖توضیحات: این کتاب خاطرات خلبان عراقی ، عصام عبدالوهاب الزبیدی ، از دوران کودکی تا هنگام فرودآمدن با چتر نجات در دزفول است. وی در خانواده ای مذهبی در بغداد به دنیا آمد و پس از درگذشت پدر، که مقارن شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بود، به عنوان سرپرست یک خانواده دوازده نفره مجبور به کار شد. پس از پایان تحصیلات ، به علت مشکلات مالی ، وارد دانشکده نیروی هوایی شد. پس از موفقیت در خلبانی، ازدواج کرد و سعی کرد از جنگ دور باشد، با وجود این مأموریت هایی به وی داده شد.  این خلبان در اولین مأموریت، که بمباران اردوگاه های نظامی ایران در حاج عمران بود، بمب ها را دورتر از مرکز انداخت. وی در بمباران فاو، مهران و جزایر مجنون شرکت داشت که در هر سه مورد بمب ها را دورتر از هدف انداخت. در بمباران سکوی پرتاب موشک هاواک موسوم به خ ـ ۲۸ نیز سه بار بمب ها را بی هدف رها کرد و در آخرین مأموریت خود که پشتیبانی از هواپیماهای بمب افکن بود، به علت اتمام ذخیره بنزین مجبور شد که از چتر نجات استفاده کند ... مقام معظم رهبری، در تاریخ ۲۷ خرداد ۱۳۷۱ آن را مطالعه کردند و در تقریظی بر آن نوشتند: «این کتاب از جهت ارائه اطلاعاتی درباره نیوری هوایی عراق و برخی مسائل جنبی خالی از فایده نیست.» معظم له در همان تقریظ آورده اند: «اشتباه گرفتن دزفول به جای العماره نقطه شیرین و جالب داستان است.» 🎈 . @G_IRANI
✅ پاسخ به شبهه سیمین دانشور در مورد حجاب #پویش_حجاب_فاطمے
کتاب حسین از زبان حسین علیه السلام " روایت دوران ولادت امام حسین (ع) تا شهادت از زبان خود حضرت " 🔺 این کتاب در هشت فصل دوران ولادت امام حسین (ع) تا شهادت آن حضرت و پس از آن را روایت می کند. 🔺 همچنین ماجرای اسارت کاروان تا بازگشت به کربلا و سپس مدینه از زبان حضرت زینب (سلام الله علیها) روایت می شود. 🔺 فصل های این کتاب عبارت اند از: «دوران رسول خدا (ص)، دوران امیرالمومنین (ع)، دوران امام حسن (ع)، امامت، آغاز مبارزه آشکار با حاکمیت اموی، از مکه تا کربلا، و تو چه می دانی کربلا چیست، پس از شهادت امام حسین (ع)». نویسنده: حجت الاسلام محمد محمدیان 💌. @G_IRANI
Do not busy your mind for petty works; it may prevent you from more important things. ذهنت را به بـرنامه‌های کـم اهمیت، مشغول نساز تا مبادا از کارهای مهم بـاز بمانی. | | 💌. @G_IRANI
موفقيت ميدونى يعنى چى ؟ يعنى : دلسرد نشدن وسط راه ... خيلى از ما ، براى موفق شدن تاريخ مشخص ميكنيم و اگر سر تاريخ مشخص موفق نشيم ، خودمون رو بازنده و ناموفق تصور ميكنيم ! براى موفقيت نبايد تاريخ مشخص كرد ، فقط بايد تلاش كرد و ادامه داد ، بدون دلسرد شدن و خسته شدن ... تاريخ مشخص نكن ، بيخيال باش ، اينطورى جاده خاكى رسيدن به موفقيت ، صاف و آسفالت ميشه ... براى يكبار هم كه شده ، دست از پيش بينى كردن آينده بردار و با اميد و تلاش ، فقط ادامه بده و كم نيار ، موفق ميشى ، قول ميدم ...⏱ 💌. @G_IRANI
❄️ نه زمستان باش که بلرزانی ☀️ و نه تابستان باش که بسوزانی 🌺 بهـار بـاش کـه برویـانی نیم روزتان خوش.🌸🍃 💌. @G_IRANI
از ‌خُدا‌ پُرسیدَݦ🍃 چِرا اَول ‌آدݦ ‌عاشِق‌ میشه ‌بَعد ‌ٺَنها گُفټ: مَنم‌ اَول ‌عاشِق‌ شُدَم‌ بعد ‌ٺَنها گُفټم:عاشِق‌ چه کَسۍ؟! گُفټ:ٺو…🌸 گفټم:چه ‌کَسۍ تَنهات‌ گُذاشٺ؟! گفټ:خودِ تو...🌾 گفټم:بِزار ‌بیام‌ پیشِٺ خَندید و‌ گُفټ: مَن‌ پیشِٺم تو کُجایۍ؟!🌍... 💠•| @G_IRANI
ما تا میایم بخونیم ایت الله هاشمی رفسنجانی بهرمانی، خروجی رو رد کردیم بعد اینا واسه اختصار تو تابلوها، شهیدش رو حذف کردن! 🔺سادات موسوی🔺 ||•🏴 @G_IRANI
💠 ❁﷽❁ 💠 📚رمـــــان 📚 پارت مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود بلاخره تصمیم خودش را گرفت در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت _اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطرهای اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند _ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید _چی؟؟ احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد _اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی مهیا با خنده اعتراض کرد _اِ بابا احمد اقا خندید _اروم دختر مادرت بیدار نشه دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد _خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید _ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن _الان دیگه مرخصن مهیا تشکر کرد احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند... مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید 🍃ادامہ دارد.... ✍ @G_IRANI❤️
💠 ❁﷽❁ 💠 📚رمـــــان 📚 پارت چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود از جایش بلند شد _ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت یاد آن شب، مریم، اون پسره افتاد بی اختیار اسمش را زمزمه کرد _سید،شهاب،سیدشهاب تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند _نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست؟؟؟ نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت در آیینه نگاهی به خودش انداخت _وای که چه خوشکلم و یک بوس برای خودش انداخت به طرف اتاق پدرش رفت تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت. با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما دیگر فایده ای نداشت... 🍃ادامہ دارد.... ✍ @G_IRANI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا