منتظر نظرات شما هستیم😇
حرفتو ناشناس بزن🙂❤️
https://harfeto.timefriend.net/149743141
.
.
.
شدہ تاحالا با دلت خلوت ڪنے ؟
بشینے یڪ ساعت تمام بـہ حرفاش گوش ڪنی؟
میدونے حرف دلت چیه؟
اروم میگـہ بهت !حواست بـہ خالقت هست؟!😊
#حرف_دل💚
#جوانان_ایرانے
✉️ڪانالے مخصوص دهـہ هفتادے تا دهـہ نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
خواهران عزیز و دختران من! اعتقادم این است که اگر در بخشی از جامعهٔ اسلامی_چه در ایران و چه در بعضی کشورهای دیگر_ نسبت به زن مسلمان ، کوتاهی هایی صورت می گیرد، قدری تقصیر مردان و قدری هم تقصیر خود بانوان است؛ چون آن کسی که باید شأن اسلامی زن را بشناسد و از آن دفاع کند، در درجه اول خود بانوان هستند.
باید بدانند که خدا و قرآن و اسلام، درباره آنها چه قضاوتی دارد، از آنها چه می خواهد، مسئولیت آنها را چه چیزی معین می کند و از آنچه که اسلام فرموده و خواسته، دفاع کنند و بخواهند.
اگر نخواهند، کسانی که به هیچ ارزشی پایبند نیستند، به خود اجازه خواهند داد که به زن ستم کنند.
✍سید علی خامنه ای💫
#پویش_حجاب_فاطمے
. .
.
.
#راه_نجات ⛓
از ڪالا و تولید ایرانے بایستے حمایت بشود... 🤝
🌱بیانات مقام معظم رهبرے 🌱
.
#لبیڪ_یا_خامنه_ای🌱♥️
#جوانان_ایرانے
✉️ڪانالے مخصوص دهـہ هفتادے تا دهـہ نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
. .
.
.
#سخنی_با_جوانان 🎈
جوان ها بایدخودشان را تقویت ڪنند . ✌🏻💚
🌱بیانات مقام معظم رهبرے 🌱
.
#لبیڪ_یا_خامنه_ای🌱♥️
#جوانان_ایرانے
✉️ڪانالے مخصوص دهـہ هفتادے تا دهـہ نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
فارغ از هر نتیجه ای ما با این شخص پدرکشتگی داریم!
#انتقام_سخت
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت11
ارمیا دوباره دست برد و حلقه را برداشت. آن را بین دو انگشت شست و
اشارهی دستانش گرفت. دست چپش را برای گرفتن دست آیه پیش برد
که دست آیه لرزید و کمی عقب رفت. ارمیا چشمانش را بست و نفس
گرفت... زینب با مهدی در حال جمع کردن سکههایی بودند که زهرا خانم
بر سر عروس و داماد ریخته بود. صدای خندهشان میآمد. به صدای
خندهی زینب گوش داد و دلش را آرام کرد. الان دیگر او مَرد آیه بود، پدر
زینب بود، اما برای آیه زود بود، باید فرصت میداد!
نفس گرفت و دست چپش را عقب کشید. با احتیاط حلقه را در دست
آیه کرد بدون هیچ برخوردی میان دستانشان. آیه لب گزید. میدانست
ارمیا را ناراحت کرده! میدانست غرور مردش شکسته شد میان آنهمه
نگاه؛ اما مگر دست خودش بود؟ هنوز دستان سید مهدی در یادش بود!
"خدایا چه کنم؟!"
رها جعبهی حلقه را به سمتِ آیه گرفت. انگشتر عقیق در آن میدرخشید.
حلقه را که برداشت، بوسید و با لبخند به آن نگاه کرد. بعد نگاهش را به
ارمیا دوخت و گفت:
_حلقهی سید مهدیه؛ بعد از شهادتش یه پلاک
و این انگشتر و قرآنش رو برام آوردن، خیلی برام عزیزه؛ اگه دوست
ندارید، یکی دیگه براتون میگیرم!
ارمیا لبخندش را به چهرهی آیه پاشید:
_هر چیزی که مربوط به سید مهدی باشه برای شما خیلی عزیزه، همین که
منو در این حد دونستید که این رو به دستم بسپرید، برای من دنیا دنیا
ارزش داره!
آیه نگاهش را به زمین دوخت:
_من زن و دخترِ سید مهدی رو هم به دست شما سپردم!
چیزِ شیرینی در تمام وجود ارمیا جریان پیدا کرد:
_تمام سعیمو میکنم که امانتدارِ خوبی باشم!
دستش را به سمت آیه گرفت و آیه آرام انگشتر را به انگشتش کرد.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت12
سایه که ظرف عسل را برداشت، نگاه آیه هراسید و لب به دندان گرفت.
ارمیا مداخله کرد:
_محمد جان، داداش من بیا این خانومتو ببر؛ خب زنم از خجالت آب شد،
این کارا چیه؟
آیه لبخند شرمگینی زد و نگاهش را به زمین دوخته نگاه داشت. محبوبه
خانم دخالت کرد: _شگون داره! بذارید دهن هم که زندگیتون شیرین
بشه!
زهرا خانم هم تایید کرد و فخرالسادات عسل را از دست عروس کوچکش
گرفت و مقابل ارمیا نگه داشت.
اجبار سخت اما شیرینی بود. خودش هم دلش میخواست اما این نگاه و
ترس آیه را دوست نداشت. نگاهش که به ز ینب افتاد لبخند زد: _زینبم،
عزیزم بیا پیش بابا!
زینب با لبخند به سمت ارمیا آمد. ارمیا ظرف عسل را از دست
فخرالسادات گرفت و به دست زینب داد. زیر گوشش چیزی گفت و زینب
سری به تایید تکان داد. انگشتش را به داخل ظرف عسل کرد و به سمت
دهان مادرش برد. آیه نگاهش بغض گرفت... دهان گشود و شیرینی
عسل را با انگشتان دخترکش به جان گرفت و بعد پشت دستان کوچک
دخترش را بوسید. زینب دوباره انگشت به درون ظرف عسل برد و آن را
به سمت دهان ارمیا برد... ارمیا دهان باز کرد و شیرینترین عسل دنیا را
در کام گرفت و همانجایی را بوسه زد که آیه بوسیده بود.
یوسف خندهای سر داد:
_خوب از زیرش در رفتینا، خداییش چطور این فکر به سرتون زد؟
ارمیا: دست کم گرفتیا، ما خودمون فرماندهی عملیاتیما! رکب نمیخورم،
دست کم گرفتی داداش؟
مسیح همانطور که عکس میگرفت:
_خدا به داد زنداداش برسه، زنداداش حواست بهش باشه!
رها صورت آیه را بوسید:
_نگران آیه نباشید که خودش یه پا چیریک شده! خدا به داد داداش شما
برسه، این آیه خانوم رو من میشناسم! با یه اشاره داداش شما کُل
نقشههاش رو عوض کرد، اونم تو چند ثانیه!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت13
سایه که ظرف عسل را برداشت، نگاه آیه هراسید و لب به دندان گرفت.
ارمیا مداخله کرد:
_محمد جان، داداش من بیا این خانومتو ببر؛ خب زنم از خجالت آب شد،
این کارا چیه؟
آیه لبخند شرمگینی زد و نگاهش را به زمین دوخته نگاه داشت. محبوبه
خانم دخالت کرد: _شگون داره! بذارید دهن هم که زندگیتون شیرین
بشه!
زهرا خانم هم تایید کرد و فخرالسادات عسل را از دست عروس کوچکش
گرفت و مقابل ارمیا نگه داشت.
اجبار سخت اما شیرینی بود. خودش هم دلش میخواست اما این نگاه و
ترس آیه را دوست نداشت. نگاهش که به ز ینب افتاد لبخند زد: _زینبم،
عزیزم بیا پیش بابا!
زینب با لبخند به سمت ارمیا آمد. ارمیا ظرف عسل را از دست
فخرالسادات گرفت و به دست زینب داد. زیر گوشش چیزی گفت و زینب
سری به تایید تکان داد. انگشتش را به داخل ظرف عسل کرد و به سمت
دهان مادرش برد. آیه نگاهش بغض گرفت... دهان گشود و شیرینی
عسل را با انگشتان دخترکش به جان گرفت و بعد پشت دستان کوچک
دخترش را بوسید. زینب دوباره انگشت به درون ظرف عسل برد و آن را
به سمت دهان ارمیا برد... ارمیا دهان باز کرد و شیرینترین عسل دنیا را
در کام گرفت و همانجایی را بوسه زد که آیه بوسیده بود.
یوسف خندهای سر داد:
_خوب از زیرش در رفتینا، خداییش چطور این فکر به سرتون زد؟
ارمیا: دست کم گرفتیا، ما خودمون فرماندهی عملیاتیما! رکب نمیخورم،
دست کم گرفتی داداش؟
مسیح همانطور که عکس میگرفت:
_خدا به داد زنداداش برسه، زنداداش حواست بهش باشه!
رها صورت آیه را بوسید:
_نگران آیه نباشید که خودش یه پا چیریک شده! خدا به داد داداش شما
برسه، این آیه خانوم رو من میشناسم! با یه اشاره داداش شما کُل
نقشه هاش رو عوض کرد، اونم تو چند ثانیه!
صدرا دستش را روی شانه ی رها گذاشت و به سمت خود کشید:
_پس بیا اینور که بدآموزی داره آیه خانم!، من زندگیمو دوست دارم.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت14
همه تبریک میگفتند و شوخی و خندهها به راه بود. از پلههای محضر
پایین آمدند و آیه همانطور که زینب دست او و ارمیا را میکشید با رها
صحبت میکرد. ارمیا متوجه شد که آیه کلافه شده است. زینب را بغل
کرد و به سمت آیه رفت:
_چیزی شده؟
آیه چادرش را مرتب کرد و گفت:
_نه چیزی نیست، به آقا یوسف و آقا مسیح بگید برای ناهار بیان خونه؛
مثل اینکه تدارک دیدن برای ناهار!
ارمیا سری تکان داد و از آنها دور شد، میدانست که کلافگی آیه برای
چیز دیگریست اما کار ی از دستش برنمیآمد، آیه نمیخواست بگوید.
همه میخواستند سوار ماشینها شوند که محمد به سمت ارمیا رفت و
کلید ماشینش را در دستش گذاشت:
_موتورتو بده من، تو با خانومت با ماشین من برید!
ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت. محمد دست روی شانهاش
گذاشت:
_سرتو بالا بگیر! این چه کاریه؟ باهات تعارف ندارم، تو عین مهدیای برام!
ارمیا لبخند دردناکی زد:
_شرمندهتم به خدا!
محمد ابرو در هم کشید:
_این حرفا رو نزن، برو زودتر تا این زنداداش فراری من فرار نکرده!
ارمیا نفس عمیقی کشید و با افسوس گفت:
_هنوز ازم فراریه، خجالت نیست، میفهمم که بهخاطر زینب راضی شده،
اما همینم خداروشکر!
کلید موتور را در دست محمد گذاشت و تشکر کرد.
در را که برای آیه باز کرد با شرمندگی گفت:
_بهخدا شرمندهام! تو همه چیز داری و من هیچ چیزی ندارم به پات
بریزم!
آیه هیچ نداشت که بگوید. سوار ماشین محمد شد؛ انتخاب سید مهدی
بود دیگر !
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️