#سرباز_مولا
خب دیگه خیلی ها باید برن مدرسه و دانشگاه....🎒📚
مهم نیست که چه پایه ای باشی
مهم نیست چه رشته ای باشی
کدوم دانشگاه مهم اینه که تو
#سرباز_مولا باشی.....
ببین همون اول که میری سر کلاس بگو مولای من ! من سرباز شما هستم🍂
اگه درس میخونم برای اینه که نگن بچه شیعه بی سواده...😌☺️
نگن بچه شیعه هیچی نداره...😉
کسی جرأت نکنه به وطن مون دین مون یا ناموس مون بد نگاه کنه...✌️🏻
چرا!
چون من یه بچه شیعه ام💪🏻
دینم محمدے
ولایتم حیدرے
شورم حسینے
و مکتبم مهدوے
باید فقط به #عشق_مولا اونقدر درس بخونی و بگی درس میخونم تا یاورت باشم درس میخونم که یه اختراع خوب کنم👨🔬
یه کمکی به مسلمون ها بکنم😇
درس میخونم تا دینم رو ترویج بدم🕋
تا بتونم به فرمان رهبرم یه پزشک خانم یا آقا باشم👩🏻🔬👨🏻🔬
و یا حتی اگر بهترین شغل یعنی خونه داری رو انتخاب میکنم یه مادر باسواد باشم....☺️
مولای من!
می خوام توی هر لباسی که باشم برای مسلمون های جهان
برای تو مفید باشم..🔬🔭
میخوام به همه ثابت کنم من عقب مونده نیستم کلی علم دارم کلی توانایی دارم💪🏻💎
می خوام از اسلام تصور دین دانا ها رو بسازم...
مولای من هدفم تویی هدفم اینه که #سرباز شما باشم...💌🖇
پس کمک کن تا به هدفم برسم آخه خودتون گفتید هدفت رو خدایی کن خدا خودت هوا تو داره🍃📿🔮
پس!!!!!
بدون هر تستی که درست میزنی📖✍🏻
هر سوالی که جواب میدی👨🏻🏫👩🏻🏫
هر امتحانی که نمره خوب میاری🗒 #نگاه_مولاست...
#نگاه_مولا_روزی_تون....🎁
بگو خدای من!
این بدن این مغز این چشم این گوش
و...👂🏻👀
فدای یاری #مولا🦋🕸
با تمام تنم جهاد میکنم....💫
#ظهور_نزدیک_است....
🍃@G_IRANI
📚 رمان #جانم_میرود..
📚 پارت #نوزدهم
مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش
را ماساژ می داد
ـــ آروم باش مامان باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش
ــــ خانم مهدوی
مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت
چادرش را درست کرد
بله بفرمایید
ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درست؟؟
ـــ بله
ـــ حالشون چطوره
ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده
ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟
ــ نخیر ما بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود
و با دست اشاره ای به مهیا کرد
مهیا از جایش بلند شد
ـــ س سالم
ـــ سالم .شما همراه آقای مهدوی بودید
ــ بله
ـــ اسم و فامیلتون
ـــ مهیا رضایی
ـــ خب تعریف کنید چی شد ???
و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه...
🍃ادامه دارد...
📚 #فاطمه_امیری
@G_IRANI
📚 رمان #جانم_میرود
📚 قسمت #بیستم
مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حالش اصال خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود
ـــ شما گفتید که رفتید تو پایگاه
ـــ بله
ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود
ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم
ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های
شمارا تایید کنه
شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه
نمی توانست سر پا بایستد
سر جایش نشست
ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش
محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد
شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد
ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن
محمد آقا نزدیک شد
ـــ سالم خسته نباشید من پدر شهاب هستم
ما از این خانم شکایتی نداریم
ـــ ولی ..
مریم کنار مهیا ایستاد
ـــ هر چی ما راضی نیستیم
ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء اهلل که بهتر بشن
ـــ خیلی ممنون
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی االن تمامیه معادالتش بهم
خورده بود
ـــ مهیا مادر
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود
دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر
توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد...
🍃ادامه دارد....
📚 #فاطمه_امیری
@G_IRANI
سلام.بر.رفقای خوبمون
رفقا.کانالمون نیاز.به ادمین داره
اگه کسی سعادت خدمت به شهادرو.داره به ایدی زیرمراحعه کنه👇👇👇
@Khbavi❤️