eitaa logo
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
200 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
428 ویدیو
27 فایل
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ تأسیس‌کانال:97/5/17 |• #خوش‌امدےرفیق☺️•| |• #تودعوت‌شدهٔ‌شهدایے‌🥀•| . . ←بہ‌وقت‌شام‌مےتونست‌بہ‌وقت‌ تهران‌باشہ شرایــط : @sharait_j گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/149743141
مشاهده در ایتا
دانلود
∞|بِـہ‌یاٰدِ‌خُداٖیِ‌مَہدْیّ. . .♡
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت کم کم، همه عزم رفتن کردند... تنها کسی که دوست نداشت به این زودی؛ این مهمانی تمام شود؛ مهیا و شهاب بودند. اما با حرف احمد آقا با ناامیدی بهم نگاه کردند. ـــ خب ماهم دیگه رفع زحمت کنیم. همه در حیاط ایستاده بودند و از شام و دعوت، تشکر میکردند. اما مهیا گوشه ای ساکت با بغضی پنهان سرش را پایین انداخته بود و به سنگ فرش ها؛ خیره شده بود. میترسید که سرش را بالا بیاورد و اشک هایش سرازیر شوند. شهاب کنارش ایستا‌د و دستانش را گرفت؛ که صدای نگران شهاب در گوشش پیچید. ـــ چرا اینقدر سردن دستات، مهیا؟! مهیا نمیتوانست چیزی بگویید... چون مطمئن بود، با اولین حرفی که میزد؛ اشک هایش سرازیر می شوند. و اصلا دوست نداشت، با گریه کردن، عزیزش را آشفته و پریشان کند. فقط آرام زمزمه کرد: ــ خوبم... و بدون خداحافظی، همراه مادرش از خانه خارج شدند.... شهاب قدمی برداشت که به سمت مهیا برود و از او دلیل حال پریشان و آن بغضی که سعی در مخفی کردنش دارد را، بپرسد؛ اما با باز شدن در خانه و رفتن مهیا به داخل خانه، قدم رفته را برگشت. مهیا سریع از پله ها بالا رفت.... به محض باز کردن در ورودی، سریع خودش را به اتاق رساند و در را بست. مهلا خانم و احمد آقا متوجه ناراحتی مهیا شدند و ترجیح دادند او را تنها بگذرانند. چون دلداری دادن آن ها در این وضعیت حالش را بدتر می کرد. پشت در ایستاد و اجازه داد، اشک هایش سرازیر شوند؛ تا آرام بگیرد... اما حالش بدتر شد. روی زمین نشست. دستانش را جلوی دهانش گذاشت، تا صدای هق هقش به گوش مادر و پدرش نرسد. احساس خفگی می کرد، دوست داشت به اتاق قبلیش برود و پنجره بزرگ اتاقش را باز کند و نفس عمیقی بکشد. شاید بتواند از این بغض لعنتی، راحت شود. به طرف چادر و سجاده اش رفت. آن ها را برداشت و آرام در را باز کرد. کسی نبود به طرف بالکن رفت. در را باز کرد. هوا خنک بود. سجاده را پهن کرد. سریع وضو گرفت و چادرش را سرش کرد. ــ الله اکبر! دور رکعت نماز، شاید میتوانست دل این دختر عاشق و دلباخته که همسرش فردا راهیه سوریهمی شد را، آرام کند. مهیا تسلط بر احساسات خود نداشت. حین نماز گریه می کرد. بعد اینکه سلام نمازش را داد؛ سر بر مهر گذاشت و به خودش اجازه داد که گریه کند. شاید ذره ای آرام بگیرد... سر از مهر بلند کرد و به مناره های نورانی مسجد، که از اینجا کامل دیده می شدند؛ خیره شد. در این هوای تاریک و خنک این مناره های روشن و غم رفتن شهاب و شرمندگی از حضرت زینب_س دلش را به بازی گرفتند. گریه می کرد و التماس خدا می کرد، که شهاب را از او نگیرد. سرش را به در بالکن تکیه داده بود و دستش را جلوی دهانش گرفته بود و فقط خیره به مناره ها هق هق می کرد. آرام زمزمه کرد: ــ یا حضرت زینب_س... فقط از تو میخوام... بهم صبر بدی... فقط همین... 🍃ادامہ دارد.... ✍ @G_IRANI
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را نشان می داد... یعنی دو ساعت مانده به رفتن شهاب... همه در خانه محمد آقا جمع شده بودند. ولی مهیا روی تخت خوابیده بود و نگاهش به ساعت و چفیه مشکی که شهاب در اردوی راهیان نور به او داده بود؛ در رفت وآمد بود. در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. نگاهی غمگین به دخترکش انداخت. با اینکه مهیا چراغ های اتاق را خاموش کرده بود؛ اما ناراحتی در چهره اش بیداد می کرد. مهلا خانم باورش نمی شد، دخترک چند ماه پیش که دغدغه اش ست کردن رنگ رژ و لاک و شالش بود؛ از دیشب تا الان نخوابیده بود و در غم رفتن همسرش به سوریه میسوخت... چراغ ها را روشن کرد که با صدای مهیا دوباره آن ها را خاموش کرد. ــ مامان... خاموش کن لطفا! مهیا نمی خواست کسی چشمان سرخ و کبود بی خوابی و گریه زاریش را کسی ببیند. تخت تکان خورد. متوجه نشستن مادرش شد. دستان مهلا خانم، نوازشگرانه روی موهای مهیا نشست. صدای گرم مادرش در گوشش پیچید. ــ دو ساعت دیگه شهاب میره...نمی خوای بریمـ... مهیا با صدای آرامی که هر کسی غم و ناراحتی را در آن حس می کرد گفت: ــ نه... الان نه! مهلا خانم به نوازشش ادامه داد و آرام گفت: ــ همه رفتن! حتی بابات الان اونجاست! ــ همه مثل من نیستن... فضای تاریک اتاق و صدای پر غم و چشمان کبود از گریه ی مهیا؛ فضا را عذاب آور کرده بود. ــ میدونی شهاب تا الان چند بار زنگ زده؟ گوشیتو چرا خاموش کردی؟ شهاب چه گناهی کرده، تا الان چند بار اومد دم در سراغتو گرفته!! پاشو مادر، حال اونم تعریفی نداره... میدونم آرزوش بود بره... ولی جدایی از تو سختشه... پاشو آماده شو الان باید کنارش باشی... پاشو دخترم! مهلا خانم بوسه ای بر پیشانی مهیا گذاشت و از جایش بلند شد. قبل از خروج از اتاق، سریع چراغ ها را روشن کرد و قبل از اینکه مهیا اعتراضی کند؛ از اتاق خارج شد. مهیا خسته از روی تخت بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت. وقتی چهره اش را در آیینه دید، شوکه شد. چشمان سرخ و کبودش شب بیداری و گریه های شبانه اش را فاش می کرد. آبی به صورتش زد و به اتاق برگشت سریع لباس هایش را تن کرد و چادر به دست از اتاق خارج شد. مهلا خانم با دیدن چشمان دخترکش شوکه شد؛ اما حرفی نزد. آرام آرام از پله هاپایین آمدند. مهیا نگاهی به کوچه انداخت. چند ماشین کنار در خانه ی محمد آقا پارک کرده بودند. در باز بود. در را باز کرد و وارد شد. آقایان در حیاط نشسته بودند. محمد آقا به طرف عروسش رفت. با دیدن چهره عروسش، ناراحت بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت. ــ بیا برو تو بابا جان! شهاب از صبح منتظرت بود. مهیا سری تکان داد و وارد خانه شد. صدا از آشپزخانه می آمد. به طرف آشپزخانه رفت. سلامی کرد، که همه به سمتش برگشتند و باز هم عکس العملشان مثل بقیه بود. شهین خانوم با دیدن چشمان مهیا بغض کرد. مریم اشکی که روی گونه اش ریخت را سریع پاک کرد. اینقدر وضعیت مهیا بد بود؛ که سوسن خانوم و نرجس هم ناراحت شدند. با صدای شهاب به خودشان آمدند... 🍃ادامہ دارد.... ✍ @dokhtaran_fatmi
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ــ یا الله! شهاب وارد آشپزخانه شد. اما متوجه مهیا نشد. ــ مامان مهیا نیومده؟! من دیگه برم دنبال... شهاب با دیدن مهیا حرفش نا تمام گذاشت. احساس می کرد قلبش فشرده شد. در دل خود گفت: ــ این دختر با خودش چه کرده...؟! آرام به او نزدیک شد. ــ مهیا...! مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب عصبی شده بود. نمی توانست مهیا را در این حال و هوا ببیند. برایش سخت بود. از دست خودش که باعث و بانی ناراحتی مهیا بود؛ عصبی بود. آشفته دستی در موهایش کشید. نمی توانست جلوی بقیه با مهیا حرفی بزند. دست مهیا را گرفت ــ با اجازه من یکم با مهیا کار دارم! دیگر اجازه ای نداد کسی حرفی بزند. دست مهیا را کشید و با خود به اتاقش برد. در را بست و به سمت مهیا چرخید. ــ سرتو بالا بگیر مهیا! مهیا نمی خواست؛ که شهاب با دیدن چشمانش پریشان شود. شهاب خودش چانه ی مهیا را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ این چیه مهیا؟؟؟ مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد: ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟! مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند. شهاب چشمان مهیا را نوازش کرد. مهیا چشمانش را بست. ــ گریه نکن! حرفت رو بزن... چرا داری از من مخفی میکنی؟! بگو بزار آرومت کنم... مهیا حرفی نزد. اما شدت اشک هایش بیشتر شد. شهاب عصبی دستانش را قاب صورت مهیا کرد و با صدای بلند غرید: ـــ گریه نکن لعنتی! حرف بزن دارم میمرم! بگو بزار این آتیشی که به جونم افتاده خاموش بشه... شهاب مهیا را محکم در آغوش کشید. مهیا هق هق می کرد و پیراهن شهاب را در دست مچاله کرده بود. شهاب متوجه درد کشیدنش بود. آرام موهایش را نوازش کرد. می دانست که آشوبی در دل عزیز دلش شده... هق هق کردن هایش و در مشت گرفتن پیراهنش، عمق درد همسرش را احساس می کرد. حرفی نزد و فرصت داد که اول گریه هایش را تمام کند. بعد... اما گریه های مهیا تمام نشدنی بودند. انگار می خواست تمام گریه های شبانه و تنهایی اش را الان.. در آغوش تکیه گاهش و مرد زندگیش جبران کند. و چه خوب که شهاب بدون اعتراض این اجازه را به عزیز دلش داد و ثانیه ای از نوازش سرش دست بر نمی داشت. اما هق هق های همسرش، آنقدر جانسوز بودند که نم اشک را در چشمان او هم نشاند... 🍃ادامہ دارد.... ✍ @G_IRANI
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا در میان هق هق اش، ناخواسته چیزی به زبان آورد،.. که باعث شد؛ دست شهاب از نوازش کردن دست بردارد. خیلی آرام آن را به زبان آورده بود، شاید حتی در حد یک زمزمه... اما شهاب آن را شنید. شهاب شانه هایش را گرفت و از خودش جدا کرد. ــ تو چی گفتی مهیا؟! مهیا حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ مهیا! حرفتو دوباره بزن... مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ هیچی...چیزی نگفتم! به طرف وسایل چرخید. ــ اصلا بیا وسایلتو جمع کنیم. وقت نداریم. شهاب بازویش را گرفت. ــ مهیا جواب منو بده... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ تو گفتی نرو! درست شنیدم؟! ــ شهاب... من... شهاب نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. ــ تو پشیمون شدی مهیا؟؟ ــ نه! نه! باور کن شهاب، نمیدونم چی شد، یدفعه ای از دهنم پرید. اصلا منظوری نداشتم. من تصمیم رو گرفتم... هیچوقتم پشیمون نمیشم! شهاب متوجه پریشان حالی مهیا شد. ــ باشه عزیز دلم! آروم باش! دستان مهیا را گرفت و اورا روی تخت نشاند. تو یه لحظه اینجا بشین تا من بیام. ــ کجا داری میری؟! ــ الان برمیگردم... با بسته شدن در، نگاهی به اتاق انداخت. به این فکر کرد، کی میتواند دوباره پا به این اتاق بگذارد؟ چشمه اشکش بار دیگر جوشید. بر دلش ترس بدی افتاده بود. نبود شهاب در کنارش، کابوس بدی بود. در باز شد و شهاب، بشقاب به دست، به سمت مهیا آمد و کنارش نشست. چشمش که به چشمان گریان مهیا افتاد. اخمی کرد. ــ باز گریه کردی؟! مهیا جوابی نداد و فقط خیره به خیار های حلقه حلقه شده، ماند. ــ اینا برا چین؟! شهاب لبخندی زد و شانه های مهیا را گرفت و مجبورش کرد، که روی تخت دراز بکشد. ــ اِ شهاب چیکار میکنی؟! ــ الان میفهمی! شهاب حلقه ای از خیارها برداشت. ــ چشماتو ببند... مهیا چشم هایش از تعجب گرد شده بود. ــ من میگم ببند... تو گرد میکنی؟! مهیا آرام چشم هایش را بست، که سرمای حلقه ی خیار را روی چشمانش حس کرد. ــ شهاب چیکار میکنی؟! ــ هیچی زدی چشمای خوشکل زنمو داغون کردی، منم دارم بهشون میرسم. مهیا خندید و زیر لب دیوونه ای گفت. همیشه شهاب میتوانست حال و هوایش را عوض کند... 🍃ادامہ دارد.... ✍ @G_IRANI
⚘﷽⚘ 🍁چشمان به راهی💫 است که ازخود به یادگار گذاشته اند 🍁اما چشم ما به است که با آنان رو برو خواهیم شد😔 @G_IRANI
✅حداقل برای ی نفر جهت تبلیغ دین ارسال کن باذکرصلوات ✅از امام دوازدهم چه می دانید.......؟؟؟؟ 🍂حضرت مهدی(عج) در چند سالگی به امامت منصوب شدند؟ ✅ 5 سالگی 🍂غیبت صغری امام زمان(عج) چند سال طول کشید؟ ✅69سال 🍂غیبت کبری امام زمان(عج)از چه سالی شروع شد؟ ✅از سال 329 قمری 🍂اولین نشانه ظهور حضرت مهدی(عج) چیست؟ ✅طلوع خورشید از مغرب 🍂نمایندگان امام زمان(عج)در غیبت کبری چه کسانی هستند؟ ✅مراجع شیعه که عالم به فقه، روایت و کتاب خدا هستند 🍂هنگامی که حضرت مهدی (عج) به دنیا آمد بر بازوی راستشان چه نوشته بود؟ ✅"جاءالحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا " 🍂کدام معصوم فرموده :«زمان ظهور مربوط به خداوند است و هرکس آن را معین کند،دروغ گفته است»؟ ✅حضرت مهدی(عج) 🍂از جمله مواریث انبیاء(ع) که حضرت می آورند، چیست؟ ✅منبر حضرت سلیمان(ع) 🍂امام زمان(عج) در چه روزی ظهور خواهند کرد؟ ✅جمعه 🍂حضرت مهدی(عج) از کجا ظهور خواهد کرد؟ ✅شهر مکه 🍂اولین آیه ای که حضرت هنگام ظهور تلاوت می فرمایند، کدام آیه است؟ ✅" بقیة الله خیر لکم ان کنتم مۆمنین " 🍂محل حکومت ایشان پس از ظهور کدام شهر است؟ ✅شهر کوفه 🍂پس از ظهور جایگاه قضاوت و حکمرانی امام زمان (عج) کجاست؟ ✅مسجد کوفه 🍂یاران نخستین امام زمان(عج) هنکام ظهور در کجا با ایشان بیعت می کنند؟ ✅در خانه خدا بین رکن و مقام 🍂یاران حضرت مهدی(عج) چند نفرند؟ ✅313 نفر 🍂هنگام ظهور چه تعداد زن همراه حضرت ولی عصر(عج) هستند؟ ✅13 زن 🍂اولین شخصی که در زمان ظهور با آن حضرت بیعت می‌کند، کیست؟ ✅جبرئیل(ع) 🍂کدام پیامبر هنگام ظهور با ایشان نماز می گذارند؟ ✅حضرت عیسی(ع) 🍂در روایات آمده که برای آن حضرت خانه ای است، نام آن خانه چیست؟ ✅بیت الحمد 🍂نام شمشیر آن حضرت چیست؟ ✅سیف الله 🍂چه تعداد دعای بزرگ از طرف حضرت مهدی(عج) وارد شده است؟ ✅40 دعا 🍂کدام مسجد به دستور خاص حضرت مهدی(عج) بنا شده است؟ ✅مسجد مقدس جمکران 🍂در وجود حضرت مهدی(عج) چه ویژگی ای از حضرت نوح(ع) است؟ ✅عمر طولانی 🍂بزرگترین عبادت در زمان غیبت کبری چیست؟ ✅انتظار فرج امام زمان(عج) 🍂کدام زیارت مربوط به امام زمان(عج) است؟ ✅زیارت شریف آل یاسین 🔴دعای مخصوص حضرت ولیعصر(عج) چیست؟ ✅👈دعای عهد 🍂نماز مخصوص امام زمان(عج) چند رکعت است؟ ✅ 2 رکعت 🍂کدام دعاست که از طرف آن بزرگوار توصیه شده هر روز خوانده شود؟ ✅دعای فرج 🍂 سلامتی و تعجیل در امر فرج حضرت صاحب الزمان(عج) صلوات بر محمد و آل محمد ✅حداقل برای یک نفر جهت تبلیغ دین ارسال کنید باذکرصلوات 🔰🔰🔰🔰
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
شبتون#مهدوی😍
نمازشب یادتون نره راستی رفقابذارید یه زرنگی بتون یادبدم هرکس قبل ازخواب ۳بارسوره توحیدوبخونه صواب ختم کامل قران وداره😍
☺️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🔴اگر در لشکر حسین زمان نباشید پس بی شک در لشکر یزید و کفر حساب میشوید!! 🔰گفت: سرت رو بنداز پایین زندگیتو بکن.به هیچ چیز فکر نکن، ما بی طرفیم، کار به کسی نداریم... ✅گفتم: زیارت عاشورا را خوانده ای؟ 🔴دو دسته جمله دارد: یا سلام یا لعن! ♻️جامعه هم دو دسته دارد... مورد سلام اهل بیت علیه السلام و مورد لعنشان... 💥عاقبت هم دو دسته میشوند، بهشت و جهنم،حد وسط ندارد. 🌀گفت: حتی بی طرف ها؟؟؟؟! ✅گفتم: در زیارت عاشورا جوابت هست... "و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله" 🌹امام صادق(علیه السلام) آن بی طرف ها را هم لعن کرده... 💠هر که در لشکر حسین(علیه السلام) نباشد، خواه در محفل شراب باشد یا نماز... یزیدی است... 🌀گفت: زمانه عوض شده،فرق کرده... ✅گفتم: باز زیارت عاشورا جوابت را داده، (و اخر تابع له علی ذلک) تا اخرالزمان هر کسی مثل این ها باشد لعن شده.. قرار نیست که فامیلیش یزیدی باشد!! 🌀گفت: با این حساب کل یوم عاشورا یعنی چه؟ ✅گفتم: یعنی حسین زمان و شمر امروزت را بشناس... عاشورا تمام تاریخ را دو دسته کرده است،یا حسینی یا یزیدی! 🌀گفت: حسین زمان که در غیبت است؟ ✅گفتم: اگر میخواهیم کوفی نباشیم باید بدانیم تا حسین نیامده، "مسلم "ولی امر است. 🔴ببین چقدر گوش به فرمان ولی فقیه(مسلم زمان) هستی... ⚡️اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا @G_IRANI
💔 یک شب خانه محمد بودم. نیمه های شب که از خواب بیدار شدم دیدم یک نفر در تاریکی ایستاده و مشغول نماز خواندن است. جلو رفتم دیدم محمد است. ابتدا فکر کردم نمازش را نخوانده و این موقع شب مشغول خواندن نماز است. گفتم:«چه کار می کردی؟ که الآن داری نماز می خوانی؟» گفت:« نماز شب می خوانم.» نماز شبش ترک نمی شد. از زمانیکه جبهه رفته بود، بیشتر علاقه مند شده بود، هر وقت از جبهه می آمد بچه ها را به می برد و اگر هم در خانه بود، را بر پا می کرد. 📚اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان ... @G_IRANI
💠💠💠💠💠💠💠💠 🎴 ... اگر کسي سر زده به خانه تان بيايد شما سريع يک سري وسايل را از وسط اتاق جمع مي کنيد ؟ يعني اين که اينها در مقابل ميهماني که مي خواهد وارد بشود زشت است.  آيا زندگي ما جوري هست که هر وقت  (عج) بخواهد وارد زندگي هاي ما بشود خيلي راحت در را باز مي کنيم يا مي خواهيم خيلي سريع فلان عمل، اخلاق و زشتي را جمع کنيم؟  اگر من اين جور هستم که جمع مي کنم یعني به مقدار تناسب رابطه ام را با امام زمان (عج) از دست مي دهم. بعد مي نشينم و مي گويم که آقا فدايت بشوم، چرا نمي آيی؟ 💠💠💠💠💠💠💠💠 🍃[ @G_IRANI ]🍃 ┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄