💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهفتاد_ونه
ــ آروم خانمی الان همه بیدار میشن
ــ وای شهاب باورم نمیشت همچین آدمی باشه
ــ ولی مهران اعتراف کرد و گفت که زهرا اولین بارشه و به اصرار اونا اومده و خبری از موضوع پارتی نداشته
ــ مهران گفت؟؟
ــ آره
ــ خدای من اصلا باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده ،اصلا تو این پارتی های شیطان پرستی چیکار میکنن مگه؟؟
شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت:
ــ زیاد فضول نکن
ــ اِ شهاب بگو دوست دارم بدونم
ــ نمیشه تا اینجا هم زیادی بهت گفت ، الان که تخلیه اصلاعاتیم کردی... اجازه میدی برم بخوابم خستم بانو
مهیا نگاهی به چشمان سرخ شهاب انداخت و گفت :
ــ شانس اوردی خودمم خوابم میاد والا عمرا میزاشتمت بخوابی
شهاب خندید و چشمان مهیا را بوسید
ــ اینقدر گریه نکن دختر
مهیا لبخندی زد و گفت
ــ فردا کی میری
ــ ظهر ساعت۱
ــ پس برو درست استراحت کن که فردا صبح از ساعت۷ میام خونتون
ــ جان من ۱۲ بیا
مهیا پایش را روی زمین کوبید و اعتراض گونه گفت:
ــ اِ شهاب
شهاب خندید و گفت :
ــ شوخی کردم عزیز دلم تو اصلا بعد نمازصبح بیا باهم کله پاچه بزنیم خوبه؟؟
مهیا صورتش را جمع کرد و "ایشی" گفت که دوباره خنده شهاب در گوشش پیچید
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_سادات
@G_IRANI
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهفتاد_وهشت
مهیا دوباره روی اسم شهاب را لمس کرد و گوشی را روی گوشش گذاشت اما غیر از بوق آزاد چیزی نصیبش نمی شد،...
ساعت از یک شب گذشته بود و مریم نیم ساعت پیش به خانه خودشان برگشته بود و هر چه سعی کرده بود مهیا را آرام کند موفق نشده بود.
کلافه روی تخت نشست...
دوباره اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بودند ، از وقتی شهاب رفته بود تا الان لحظه ای دست از گریه کردن نکشیده بود،
و مریم چقدر به اون چشم وغره رفته بود که چشمانت را داغون کردی اما مهیا الان هیچ چیز برایش مهم نبود وفقط منتظر خبری از شهاب بود.
با شنیدن صدای ماشینی سریع چادر رنگی اش را از روی تخت برداشت و به طرف بالکن رفت،...
با دیدن ماشین شهاب،سریع از پله ها پایین رفت و در را باز کرد،و با دیدن شهاب صدایش کرد:
ــ شهاب
شهاب به سمت مهیا چرخید،کمی مکث کرد و با چند قدم به سمت مهیا رفت
ــ چرا تا الان بیداری؟؟
ــ به نظرت میتونستم بخوابم؟چرا زنگ نزدی ؟مگه قرار نبود به من خبر بدی؟
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ شرمنده،نتونستم تماس بگیرم
مهیا دست شهاب را گرفت
ــ بیا بریم بالا تعریف کن چی شد
ــ نه دیر وقته بزار فردا صبح
ــ شهاب من تا فردا میمیرم بخدا
شهاب اخمی به مهیا کرد و"خدانکنه ای" زیر لب زمزمه کرد
ــ بیا روی همین پله ها بشینیم
مهیا هم به دنبال شهاب وارد شد و روی پله ها نشست
ــ خب بگو چی شد؟
ــ نازنین و اون پسره مهران قراره پارتی میزارن ومهران پیشنهاد میده به نازنین که زهرا رو بیاره اما بهش نگه مهمونی چیه فقط بگه یه دورهمی دوستانه است
ــ مهمونی چی بود مگه؟؟
شهاب نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد
ــ شیطان پرستی
مهیا شوک زده هینی میکشد
ــ چـ... چی... گفتی؟؟
ــ آره متاسفانه. زهرا هم از چیزی خبر نداشته و وقتی میرسن شوکه میشه. اونجا اونقدر شلوغ و ترسناک بوده که هول میکنه و نازنین و مهرانو گم میکنه که گیر چند نفر میفته که خداروشکر نیروهامون به موقع میرسن
_الان کجان؟؟
ــ مهران و نازنین چون خودشون از سردسته های این پارتی و جلسات و فرقه های
شیطان پرستی بودن که تکایفشون معلومه اما زهرا با شهادت چند نفر که گفتن اولین باره میبننش وحال بدش امشب بازداشت شود اما فردا به امید خدا آزاد میشه با اینکه نازنین وقتی فهمید زهرا آزاد میشه گفت که دروغ گفته و زهرا هم با اونا همکاری کرده...
مهیا شوکه داد زد
ــ چـــــییییی ؟؟؟
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_سادات
@G_IRANI
#حاج_احمدمتوسلیان
آرِزو ڪَرده بود
به دَستِ شَقےتَرین
انسانهاۍ روی زَمین
یعنی اِسرائیلیها ڪُشته بِشود
و حالا دست آنهاست..🥀
@dokhtaran_fatmi
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهفتاد_وهفت
_تو آروم باش لطفا،بزار ببینی چی شده؟؟
مریم به سمتشان آمد و ارام شروع کرد به تعریف ماجرا:
ــ از کلانتری زنگ زدن مثل اینکه زهرا و دوستش نازی با چند تا پسر تو یه پارتی گرفتن اونم با وضعیت خیلی بد
مهیا محکم روی صورتش کوبید؛
ـــ یا فاطمه الزهرا
شهاب با اخم دستانش را از صورتش جدا کرد ؛
ـــ نزن روی صورتت این هزار بار
مادر زهرا به سمت شهاب آمد و با التماس روبه شهاب گفت:
ــ مادر تو نظامی هستی، میتونی به دخترم کمک کنی، جان عزیزت
ــ قسم نده مادر جان هرکاری از دستم میاد انجام میدم
اما مادر زهرا بیخیال نشد و ادامه داد؛
ــ مادر خیر از جوونیت ببینی این بچه است زود گول میخوره،اصلا فک کن برا مهیا همچین اتفاقی افتاده اون دوست مهیا است کمکش کن
مادر زهرا از نگرانی تسلطی روی حرف زدنش نداشت و متوجه نمی شد که چه می گوید فقط سعی داشت شهاب را راضی کند که به دخترِ ساده اش کمک کند ونمی دانست که حرفش چه آتشی به جان شهاب کشید
ــ قسمت میدم به مهیا کمکش کن
شهاب چشمانش را فشرد شهین خانم سریع مادر زهرا را به داخل خانه برد شهاب رویه مریم گفت:
ــ مواظب مهیا باش
تا خواست برود مهیا به سمتش دوید
ــ کجا میری شهاب
ــ برم ببینم این دختره کجاست
ــ منم بات میام
شهاب اخمی کرد و غرید؛
ــ کجا میخوای بیای تو
ــ هرجا بری اینجا بمونم دق میکنم
ــ مهیا،تو همین جا میمونی
ــ ولی...
کمی صدایش را بالا برد؛
ــ همینجا میمونی،خبری شد خبرت میکنم
و سریع به سمت ماشینش رفت
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_سادات
@G_IRANI
میخواهمــــــ از آرزوهایمــــــــ بنویسمـــــ......
🌺بہ نامــــــــ خـــــــــدا 🌺
#شـــــهـــــــادت
والسلامــــــــ
@G_IRANI
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهشتاد
مهیا روبه روی شهابی که مشغول کار با لب تاپ بود...
روی تخت خیره به او نشسته بود،اما شهاب تندتند مشغول تایپ کردن بود مهیا که از بی توجهی های شهاب حرصی شده بود لب تاپ را از دست شهاب کشید و با اخم به شهاب که با تعجب به اونگاه می کرد خیره شد؛..
ــ شهاب دوساعت نشستم روبه روت و تو سرت تو این لب تاپه
شهاب خندید و لب تاپ را از از دست مهیا گرفت و گفت:
ــ شرمنده خانومی ،کار مهمی بود الان دیگه تموم میشه دربست در خدمتم
مهیا شروع کرد به غر زدن شهاب ریز خندید و سریع مشغول کار شد.
بلاخره بعد از ربع ساعت کارش تمام شد لب تاپ را بست وکنار گذاشت و به سمت مهیا چرخید:
ــ بفرمایید در خدمتم
ــ شما که همه وقت در خدمت کارت بودی
ــ مهم الانه که درخدمت شما هستم
مهیا به طرف شهاب چرخید و با چشمانی که نم اشک در آن ها موج می زد و دل شهاب را به لرزه در می آورد به شهاب خیره شد و گفت:
ــ قول میدی زود برگردی؟؟
شهاب چشمانش را آرام به علامت مثبت روی هم فشرد
ــ قول میدم،زود برگردم ،تو هم قول بده
مهیا با چانه ی لرزانی گفت:
ــ چی؟؟
ــ مواظب دستت باشی زود باز نکنی گچ دستتو، بی قراری نکنی من همیشه سعی میکنم زود به زود زنگ بزم اما اگه زنگ نزدم نگران نباش چون بعضی وقتا آنتن نمیده و یک چیز دیگه
مهیا منتظر نگاهش کرد؛
_زنگ زدم جواب بدی
مهیا با یادآوری کار بچه گانه اش شرمنده سرش را پایین انداخت که شهاب با دست چانه ی آن را گرفت سرش را بالا آورد:
ــ مهیا جواب منو بده
_قول میدم
شهاب لبخندی زد وادامه داد:
ــ مهیا قسمت میدم به همه ی مقدساتی که می پرستی نگرانم نکن، نمیدونی دوری از تو چقدربرای من سخته،همش به این فکرم که نکنه اتفاقی برای توبیفته و من کنارت نباشم ،مهیا حواست به خودت باشه بزار اونو روی کارم تسلط داشته باشم
مهیا چشمانش را روی هم فشرد که اشک هایش روز گونه های سردش سرازیر شدند که شهاب بی قرار اعتراض کرد:
ــ مهیا من تازه چی گفت ؟گربه نکن عزیز دلم نمیدونی با این اشکات داغونم میکنی
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_سادات
@G_IRANI