eitaa logo
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
203 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
428 ویدیو
27 فایل
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ تأسیس‌کانال:97/5/17 |• #خوش‌امدےرفیق☺️•| |• #تودعوت‌شدهٔ‌شهدایے‌🥀•| . . ←بہ‌وقت‌شام‌مےتونست‌بہ‌وقت‌ تهران‌باشہ شرایــط : @sharait_j گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/149743141
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم تاآخرشب خیلی سبک شده بودم هیچ شب قدری خدارواینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم انقدر خسته بودم‌که همچیو سپردم‌به خودش وگفتم اصن هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه. زمان برگشتمون ندیدمش گذاشتم پای حکمت خدا همینکه امشب تونستم یه بار دیگه ببینمش هم ‌خیلی بود تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم مدام با لبخند روی صورتش نگام‌میکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد ____ محمد: رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم. معلوم نیست تا کجا با خودش برده...! دوییدم تا آشپزخونه. میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با ی صدای ضعیف صدام میکنه: +آقای دهقان فرد! عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم. برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود. قدش تقریبا تا شونم میرسید. چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه. خیلی جدی گفت +ریحانه دستش بند بود داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. این کی بود. سرمو آوردم بالا عه این همون دوستِ ریحانس که. اینجا چیکار میکنه‌. چرا این ریختی شده. داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش میداد از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم. با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم. این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم. خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم. رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها ک منتظرم بودن گرفتم. همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چیشده ک تغییر کرده‌ . شاید ازدواج کرده بود شایدم.... شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود .. ولی حالا هر چی.‌.. خیلی خانوم‌شده بود. حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن. کاش میتونستم باهاش صحبت کنم... کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره. مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم. رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میاورد تو . پامو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات. که روح الله ریکوردر و از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم. +بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن‌ بزار کانال‌ . _برو بابا من‌خودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز‌ . +عه محمد من باید برم کار دارم. _کجا؟ +خالمو برسونم. _عهههه خالتم مگه اومده؟ +اینجوریاس دیگه آقا محمد؟ باید اسم خالمو بیارم ...؟ اره؟ _باشه حالا! برو !خداحافظ +خداحافظ دادا. خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو . سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره! برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد. از جام پا شدم. نگاش به من نبود. داشت با روح الله حرف میزد. +‌کجایی پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون. چشاش ک ب من خورد یه قدم رفت عقب. اروم سلام کرد. منم سلام کردم . نگامو از روش برداشتم ونشستم. دوباره مشغول کار خودم شدم بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو : +چیشددد؟؟؟موش شدی برادر خانم گرام؟ اینو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون. منم سعی کردم لبخندی ک رو لبم جا خشک کرده بود و مخفی کنم. که محسن گفت +بله بله؟چیشده اقا محمد!!! جریان چیه؟ عاشق شدی؟ به ما نمیگی دیگه نه !!! باشه آقا باشه‌ . _هنوز چیزی نشده ک میگم برات. اینو ک گفتم از اتاق رفت بیرون. .منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم. :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
رفقا امروزتولدداریممممممم😃🌈🌹 تولدشهیدمحمد(حسن)رسول خلیله❤️ اگه دوس داشتین برامون مطالب یاعکسایی که درموردشهید هستن روبفرستید😊 تولد،تولد،تولدددددمبارکککک🎀🌈✨🌱💐 منتظرتون هستیم.... @Khbavi
#پامنبربزرگان..🌱🌸 خداگاهی نشون میده به ما ڪه: +ببین هیچ کس دوستت نداره اما یواشکے میآد تو گوشِت میگه +جز من..!♥️ #استادپناهیان..🍃
..🌱🌸 👤|استادمون میگفت: : [بچه وقتے میخواد یه چیزے برا بابا مامانش بخره ، از خودشون پول میگیره و برا اونا میخره و ڪُلے ذوق میڪنه از اینڪه خودش براشون خریده ...؛ در حالیڪه همش از یا ! ما هم اینجورے هستیم ...! یه ڪارِ خوبے ازمون سر میزنه و ذوق میڪنیم ! درحالیڪه همش از ♥️ !] | نبینیم رو💭| @G_IRANI
راست میگن ...❣ حادثه هیچ وقت خبر نمیکنه !❣ مثل که ❣ یهویی شدی همه ی زندگیم ...😍💕❣💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍂🏡 @G_IRANI
😌خاطرات شهید محسن حججی😌 💢از زبان 💢 تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود. حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.☹️ و ها مان با هم خیلی فرق داشت.😮 من از این آدم‌های لارج و سوپر دولوکس بودم و از این های حرص درآر. هر وقت می رفتم خانه خواهرم،می دیدمش می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک می‌کرد.😌 دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته.😑 ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبی‌ها عرفانی هم روی لبش بود😃 کلا از این فرمان آدم‌هایی که دیدنشان لج ما جوان های امروزی را در می آورد😬 بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام می‌کرد.😑سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد لجم می گرفت😏 با خودم می‌گفتم مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟😒 دفعه بعد به زنم گفتم: "یک چیزی بنداز سرت تا این مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا." زنم گفت: "باشه." دفعه بعد پوشید. 😇 این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود فهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم.😯😥 چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود توی میدیدمش. دیدم نه آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم.😍 میگوید..می خندد..گرم می گیرد. کم کم خوشم آمد ازش ولی باز با حزب اللهی بودنش نمی‌توانستم کنار بیایم.😖 . یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی . رفتم داخل. تا من را دید برایم ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.😌 هنوز یک دقیقه نگذشته بود که آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد🙄😳 گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست." نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها سید هستید. هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"😍😌 این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها."😍👌🏻😇 •••••••••••••••••••• عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانه‌مان. گوشه اتاق پذیرایی گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️ بهم گفت:… . ادامه دارد…😌👌🏻💝 @G_IRANI
‌😌خاطرات شهید محسن حججی😌 💢از زبان 💢 . عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانه‌مان. گوشه اتاق پذیرایی گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️ بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد. اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻 گفتم:" مثلاً چی؟" گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. " با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی ولمان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود. نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره می‌بیند مون."😌😇 حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این را نداریم." گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻 نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬 الان که نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی. محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻 ••••••••••••• یک بار با هم رفتیم اصفهان درس . آن جلسه خیلی بهش چسبید.😍 از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. 🤩 جمعه ها که می رفتیم سر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم. توی جلسات دفترچه اش را در می‌آورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را می‌نوشت. از همان موقع بود که بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ . یادم هست آن سال ماه شعبان همه هایش را گرفت😮💪🏻 •••••••••••••• چند وقتی توی مغازه پیشم کار می‌کرد. موقع مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت. می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری." محلی نمی‌گذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻 می رفت من می ماندم و مشتری ها و… خم که رفته بودیم برای ، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون." به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده☹️ @G_IRANI
مݩ‌هماݩ‌رودم ڪه‌بهردیدݩٺ مرداٻ‌شد ماه‌مݩ! بس‌ڪݩ ݩدیدݩ‌هاۍبۍاݩدازه‌را...🌫 @G_IRANI
خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو!🔴‍ «ولی قرآن چیزی دیگه میگه: *أكثر الناس ﻻ‌ ﻳﻌﻠﻤﻮﻥ*" بیشتر مردم نمۍدانند☄‍ *أكثر الناس ﻻ‌ ﻳﺸﻜﺮﻭﻥ*" بیشتر مردم ناسپاس اند☄‍ *أكثر الناس ﻻ‌ ﻳﺆﻣﻨﻮﻥ* " بیشتر مردم ایمان نمی آورند☄‍ *أكثرهم ﻓﺎﺳﻘﻮﻥ*" بیشترشان گناهکارند☄‍ *أكثرهم ﻳﺠﻬﻠﻮﻥ*" بیشترشان نادانند☄‍ *أكثرهم ﻣﻌﺮﺿﻮﻥ*" بیشترشان اعتراض گرند☄‍ *أكثرهم ﻻ‌ ﻳﻌﻘﻠﻮﻥ*" بیشترشان تعقل نمۍکنند☄‍ *أكثرهم ﻻ‌ ﻳﺴﻤﻌﻮﻥ* " بیشترشان ناشنوای اند☄‍ *ﻭﻗﻠﻴﻞ ﻣﻦ ﻋﺒﺎﺩﻱ ﺍﻟﺸﻜﻮﺭ* " و کم اند بندگانی که شاکرند☄‍ *ﻭﻣﺎ ﺁﻣﻦ ﻣﻌﻪ ﺇﻻ‌ ﻗﻠﻴﻞ* " و جز اندکی ایمان نمی آورند☄‍ پس نه تنها اکثریت نشانه حقانیت نیست بلکه در مورد زیادی اکثریت بر خلاف معیارهای الهی رفتار مےکنند. 📜 در بخشی، از وصیت نامه ی یک شهید آمده است : « خواهی نشوی همرنگ ، رسوای جماعت شو »😊 @G_IRANI
✨﷽✨ ✅کار امروز را به فردا واگذار نکنیم ✍آیت الله بهجت(ره) فرمودند: خوب است انسان کار امروز را به فردا، بلکه کار هیچ ساعتی را به ساعت دیگر احاله نکند، مگر از روی عذر؛ وگرنه نمی داند که بعد از این ساعت چه طور می شود. یادم می آید زمانی در ایام تحصیل مریض بودم، و نمی توانستم درس بخوانم و فکر کنم و فرمایش استاد را تعقل نمایم، ولی می توانستم تا محل درس که مقبرهی آقا محمد تقی شیرازی -رحمه الله - بود بروم و در مجلس درس استاد شرکت کنم. اگر نمی رفتم درس فوت می شد، و اگر می رفتم نمی توانستم دربارهی مطالب استاد فکر و تعقل کنم؛ لذا با خود گفتم: می روم و تنها الفاظ را بدون فکر و نظر، در خاطر می سپارم و یادداشت می کنم. به درس رفتم و از اول تا آخر درس، فقط الفاظ را بدون فکر، حفظ و بعد از درس ثبت کردم و عملا حتی یک لفظ را از قلم نینداختم ولی در باره ی آن هیچ فکر نکردم. بعد که حالم مساعد شد، به نوشته ها مراجعه کردم دیدم که درست ضبط کرده ام. بار دیگر مریض شدم، دیدم نمی توانم در درس شرکت کنم، به درس نرفتم ولی نوشته های دیگران را گرفتم و درج کردم. مقصود این که: اگر انسان کاری را که می توانست در وقتش بکند، ولی نکرد، چه بسا بعد دیگر نتواند آن را انجام دهد. بنابراین، نباید انسان درس ها و غیر آن را از وقت خود به وقت و زمان دیگر احاله کند. چرا که چه بسا دیگر موفق به انجام آن نشود، چون در آن زمان هم کارها و وظایفی برای او پیش می آید که دیگر نمی تواند آن کار فوت شده را جبران نماید. 📚 در محضر بهجت ص۳۳۵ و ص۳۳۶ ‌‌ @G_IRANI