یه حرفی زد،به دلم نشست
گفت:
وقتی داری پرت میشی
خدا مجوره از گردن بگیره تورو🙂
شاید دردِت بیاد..
ولی از سقوط نجاتت داده...:)
#اندکی_تأمل
💌ヅ. @G_IRANI🎈
💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچ کس به من نگفت😔
1⃣ قسمت اول
😔هیچ کس به من نگفت: که غیبت شما، به معنای نبودن نیست، بلکه به معنای ندیدن هم نیست، چرا که تو روی فرش مجالس ما، قدم میگذاری، در بین مائی، ما را میبینی و میشناسی، ما هم تو را میبینیم، ولی نمیشناسیم. مگر نه این است که شما را تشبیه کردهاند به یوسف (علیه السلام) که برادران را دید و شناخت، ولی برادران، او را با اینکه دیدند نشناختند.
📖مگر نه این است که در دعای ندبه میخوانیم، ای غایبی که غایب از ما نیستی؛ فدایت شوم، ای دور از مایی که از ما دور نیستی.😔
👌مگر نه این است که وقتی میآیی، خلایق انگشت به دهان میمانند که ما این آقا را نه یکبار، بلکه بارها دیده ایم، پس تو اینجایی در بین ما، ولی غایبی، یعنی ناشناختهای، نشناختن هم گناه ماست، مشکل تو نیست، تو برای من غایبی که نمیشناسمت.
😔ای کاش در نوجوانی به من گفته بودند که با شناخت تو، غیبت حداقل برای خودم، تمام شدنی است.
😔ای کاش بودنت را هر لحظه با تمام وجودم حس میکردم.
✅بارها روی تو دیدم ولی نشناختم
✅لاله از باغ رخت چیدم ولی نشناختم
✅کعبه را کردم بهانه تا بگردم دور تو
✅آمدم دور تو گردیدم، ولی نشناختم
📘برگرفته از کتاب "هیچکس به من نگفت "
#متن_هیچ_کس_به_من_نگفت ۱
#هیچ_کس_به_من_نگفت
💌ヅ. @G_IRANI🎈
💠⚜💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچ کس به من نگفت😔
2⃣قسمت دوم
😔هیچ کس به من نگفت: که دعای ما در فرج شما اثر دارد و آن را نزدیک میکند، نمیدانستم که شما دعا کردنمان را دوست داری و فرمودهای که خیلی برای فرج من دعا کنید.
😢به ما نرسید که راز فرج و ظهورت در دعای شب و روز ما نهفته است و تا دستان تک تک ما آسمانی نشود و چشمانمان از اشک، بارانی نگردد تو نمیآیی.
👌اگر به من گفته بودند که به آیت بصیرت، بهاء الدینی بزرگوار سفارش کردهای که در قنوت نمازش «اللهم کن لولیک…» را زمزمه کند، ما هم از همان دوران نوجوانی، قنوتمان را زیبا میخواندیم.
😢خیلی دیر فهمیدم که بعد از هر نماز، دعای مستجاب دارم که میتوانم با آن، یک سنگ را از سر راه ظهورت بردارم.
💭ای کاش در نوجوانی میفهمیدم که چقدر دوست داری من لب به دعا بگشایم و آمدنت را زمزمه گر باشم تا سهمی هر چند کوچک در شادی دیگران داشته باشم.
🔹بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
🔹دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
🔹بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا
🔹زپشت پرده غیبت به ما نظر دارد
📘برگرفته از کتاب "هیچکس به من نگفت "
✍نویسنده: حسن محمودی
#متن_هیچ_کس_به_من_نگفت 2
#هیچ_کس_به_من_نگفت
💌ヅ. @G_IRANI🎈
روز جمعه وقتی روزِ جمعه ست، از اولِ هفته تا آخرِ هفته که درگیر کلاس و درسی امروز همه رو ببوسی بذاری کنار و خانواده رو دریابی!
حالا چه جوری دریابی!؟
از اون جایی که مادر جانِ من خیلی حَساسِ و میگه کنارِ درس و بحث و کلاس باید کارِ خونه ام بُکنی جمعه ها کَمی، فقط کَمی کارِ خونه ام میکنم ☺️
به نظرم خونه داری ارزشمندترین کارِ یه زنِ،
من وقتایی که دلم بگیره، واقعا از درس و کلاس و فعالیت هام خسته باشم چند روزی رو تعطیل میکنم و میشینم خونه، دلم میخواد خونه داری کنم حالا هر کاری، از گردگیری و آشپزی و شیرین پزی گرفته تا شستنِ ظرفا، وَ واقعا بهم آرامش میده و از زندگی لذت میبرمـ...
دخترا، خانما خونه داری شغلِ شریفیِ خیلی ارزشمندِ، مگر غیر از اینه که حضرت رسول فرمودند: هرگاه زنی برای مرتب کردن خانه چیزی را از جایی به جای دیگر ببرد خداوند به او نظر رحمت می کند؟
کنارِ همه دغدغه ها و فعالیت ها و کلاس و درس یه وقتی ام برایِ خونه داری بذارید نه از رو اِکراه و زور بلکه با عشق برایِ رضایِ خدا. اون وقتِ که خدا هم رحمتش شامل حالمون میشهـ...
#خونه_داری
#جمعه
#جمعه_نوشت
#گُـمـنـٰامـ_نِـوِشـتـ
@G_IRANI
مهدےجان❤️
🌹در غیبٺ سخٺ تو دگرجان دادیم
🌿اے ڪاش جواب نالہ اٺ میدادیم
🌹تو لطف نمودے و ولے حیف ڪہ ما
🌿درغفلٺ و دورے ازشما استادیم
#جمعہ_هاے_بےقرارے💗
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ✨
#تعجیل_فرج_صلوات📿
ヅ💌. @G_IRANI🎈
دلگیرم از خودم که دلم گیر یار نیست
اصلا برای آمدنش بی قرار نیست😔
گیرم رسید روز وصالش چه فایده؟!
وقتی که دل، به شوق وصالش دچار نیست💔
روزی هزار بار دلش را شکسته ام
این گونه زیستن، ادبِ انتظار نیست😔
همسایه ای گرسنه و اهل محله خواب
یعنی در این محله کسی سفره دار نیست؟!
آخر چقدر در پی دنیا دویده ایم؟!
باور کنیم، حرص زدن افتخار نیست
امروز اگر که توبه نکردم، چه می کنم
فردا که زیر خاک، مرا اختیار نیست؟!😔
باید که گردگیری دل کرد و گریه کرد
گریه برای عاشق دلداده عار نیست💔
ای دل به هوش باش و ببین چرخ روزگار
خالی ز لطف و رحمت پروردگار نیست🙃
محمد جواد شیرازی
#مهدیا_شرمنده_ایم 😔
💌ヅ. @G_IRANI🎈
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
سوپرایزه ....🙈 حتما تماس بگیر من خودم که خیلی غافلگیر شدم 😍💖
رفقاااا
واقعیه امتحان کنید
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_شصت_و_هشت
ریحانه مشغول قرص ها بود .
در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم
_پس چیکار میکنین؟
اشاره زد به پای مصنوعی کنارش
بغضم گرفت از نگاه باباش
چه خانواده ی زجر کشیده ای ...
یه دفعه باباش گفت
+میخوای برات تعریف کنم؟
بی اختیار سرمو تکون دادم.
باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم.
از داستان زندگیش میگفت
از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود.
بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت
+مال همون موقع هاس.
ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش.
باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من.
+بیا دخترم !
نمیدونستمباید چیکار کنم.
چفیه رو ازش گرفتم
بهش نگاه کردم.
جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش
که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه.
تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد
داد زد :
+ریحانه!!!!
هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست.
بدو دیگه خسته شدم
آهای کجایی پس؟
بعد دوباره یه دفعه داد زد
+اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم.
دوباره دلم یجوری شده بود.
تپش قلب گرفتم
محمد بود؟
جدی محمد بود؟
وای خدای من.
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد.
دست ب روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم.
خب زیاد هم بد نبودم .
اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت
_ یا الله
و وارد شد.
فهمیده بود من اونجام ؟
نه قطعا متوجه نشده.
اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت.
خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله.
داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت.
میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم.
ی دفعه باباش گفت
+آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا...
مهمون داریم پسرم.
از جام بلند شدم و آروم گفتم
+سلام.
اول رو به باباش سلام کرد
بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگف
ثانیه ها رو شمردم.
۳ ثانیه چیزی نگفت
طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت
_سلام
نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید
میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه .
با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد.
انگار وا رفته بودم.
محمد رفت سمت آشپزخونه.
بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد
ازدواج کرده بود؟
به همین زودی!!
حالا چرا عقیق انداخته دستش؟
احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم
با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه
تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم.
ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
بالاخره با بغض گفتم
_این داداشت میخواست ازدواج کنه؟
چیشد؟
ازدواج کرد؟
چرا به من نگفتی؟
جشن عقد نگرفتن؟
وای وای من چی گفتم؟
تاریخ عقد رو پرسیدم؟
از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت
+نه بابا توهم دلت خوشه !!
دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم.
چی چیو به تفاهم نرسیدی.
تا پریروز داشت واسش میمرد.
یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد
+خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه .به زور سلام میکنه .
هه.
حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند!
حرفاش بهم انرژی داد
تونستم خودمو کنترل کنم
نفهمیدم چطوری
ولی حالم خیلی خوب شده بود
بغضم جاش رو به یه لبخند داد
این یعنی یه فرصت طلایی دوباره .
خیلی خوشحال شده بودم
حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم.
میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود.
میدونستم این اتفاق الکی نیست.
خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود !
دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه .
همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد.
از جام پاشدم و بوسیدمش.
_مرسی بابت امروز ریحانه
خیلی دوست دارم .
بمونی برام تو دخترک مهربونم .
فرشته ی منی اصن تو!!!
اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت:
+بری؟
_اره مامانم اومد بالاخره.
دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم ،دوباره ببینمش،دوباره از نو قند تو دلم آب کنم، ولی تو هال نبود.
از اتاق رفتم بیرون.
رو ب پدرش گفتم
_دست شماهم درد نکنه خیلی زحمت دادم.
شرمنده ببخشید تو رو خدا.
این دفعه لنگه ی شلوارش خالی نبود.
از جاش پاشدو
+نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم.
بهش یه لبخند گرم زدم وگفتم
_خداحافظ
+خدانگهدار
بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و از خونه خارج شدم.
سوار ماشین مامان شدم
با دیدن چهرم ذوق زده شد.
یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش رون
دتاخونه .
حالم بهتر شده بود.
خیلی بهتر از قبل.
#نویسندگان:فاطمه زهر
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_شصت_وهفت
+این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه .
از حرفش خندم گرف.
چقدر محمد سخت گیر بود.
نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه...
ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود.
ریحانه ادامه داد:
+بیا بریم خونمون بعد از شام زنگبزن بیان دنبالت.
_نه اصلا امکان نداره.
این دفعه تا تو نیای من نمیامخجالت میکشم عه .
+نه دیگه فک کردی زرنگی!!!
الان اینجا نزدیک خونه ی ماس.
باید بیای.
وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه.
خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم.
_خدایی نمیام خونتون
نزاشت حرفم تموم شه
دستمو کشید و منو با خودش برد.
دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده.
ولی روم نمیشد.
دیگه در مقابلش مقاومت نکردم.
اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون.
فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم.
تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم .
خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود .
____
چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون.
با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم .
با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه.
این دفعه محمد نبود .اصلا نبود.
میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم رومنمیشد هم نمیدونستم باید چی بگمو چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه.
داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت
+بیا بریم پیش بابام تنهاس
میخام قرصاشو بدم.
چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم.
دوباره با همون صحنه مواجه شدم.
لنگه ی شلوار خالی باباش.
دلم میخاست ازش بپرسم چی شده
که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف
+تو جبهه جامونده.
با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور