شهـره نگارم ز تو عیش و قـرارم ز تو
جانِ بهارم ز تو رســم خزانـم مده
シ
~🦋𝓙𝓸𝓲𝓷↷
-❀ ⃟ ⃟✍️حوصله ی بحر❁༺•-
@Gharargahe_adabiyate_aini❀』
#عرفان
‹💖📓›❀ ⃟ ⃟ شعر و حکمت༺•
گفت با زنجـیر، در زندان شـبی دیوانهای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیدهاند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پای
کاشمیپرسیدکس،کایشان بهچندارزیدهاند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیدهاند
سنگ میدزدند از دیوانه با این عقل و رای
مبحـث فهمیدنی ها را چنین فهـمیدهاند
عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را
در ترازوی چو مـن دیوانهای سنجیدهاند
از برای دیدن مـن ، بارهـا گشـتند جـمـع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیدهاند
جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیدهاند
کردهاند از بیهشی بر خواندن من خندهها
خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیدهاند
من یکی آئینهام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیدهاند
آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست
گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیدهاند
خالی از عقلند، سرهائی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیدهاند
به که از مـن باز بسـتانند و زحمـت کم کنند
غیر ازین زنجیر، گر چیزی بهمن بخشیدهاند
سنگ در دامن نِهـندم تا در اندازم به خلق
ریسمان خویش را با دست من تابیدهاند
هیچ پرسش را نخواهم گفت زینساعت جواب
زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیدهاند
چوب دستی را نهـفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیدهاند
ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران
عیبها دارند و از ما جمله را پوشیدهاند
ننگها دیدیم اندر دفتر و طومـارشـان
دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیدهاند
ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گرانسنگی، چرا لغزیدهاند
«پروین اعتصامی»
『🦋
•🌷𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•
-❀ ⃟ ⃟✍️حوصله ی بحر❁༺•-
•ꕥ◍⃟ کانال #قرارگاه ادبیات آیینی
⇢https://eitaa.com/Gharargahe_adabiyate_aini ❀』
#شعر
#حکمت
📜 شعر انتظار 💛🦋💛
دل سراپرده ی محبت اوست
دیده آییـنه دار طلعت اوست
منکه سردرنیاورم به دوکَون
گردنم زیر بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکرهرکسبهقدرهمت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواهِ عصمت اوست
منکهباشم در آن حرم کهصبا
پرده دار حریم حرمت اوست
بی خیـالـش مبـاد منظـر چشـم
زانکهاینگوشهجایخلوتاوست
هر گـل نو کـه شـد چمـن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دورمجنونگذشتونوبتماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
مُلـکـت عاشـقـی و گنـج طـرب
هر چه دارم ز یمن همت اوست
من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
فقـر ظاهـر مبین که حافظ را
سینه گنجینهی محبت اوست
«حافظ»
『🦋
•🌷𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•
-❀ ⃟ ⃟✍️حوصله ی بحر❁༺•-
•ꕥ◍⃟ کانال #قرارگاه ادبیات آیینی
⇢https://eitaa.com/Gharargahe_adabiyate_aini ❀』
#امام_زمان
#انتظار
❀ ⃟ ⃟ •🍹یک نفس طراوت✓༺• ⃟ ⃟ ❀
دلت را به دست نسیمِ خیال بسپار
و خیالت را در پهنه ی آرزو رها کن...
خیال و آرزو دو بال هنرمند هستی اند
که مجالِ خواستن را
برایت مهیا می سازند...
چه زیباست، این مجال را چون جمالِ یار غنیمت بشماری و لحظه ها را با آرامشِ نفْس بیارایی...
پس، نفس تازه کن و
جانی دوباره به نگاهت ببخش...
-❀ ⃟ ⃟✍️حوصله ی بحر❁༺•-
『🦋
•🌷𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•
-❀ ⃟
•ꕥ◍⃟ کانال #قرارگاه ادبیات آیینی
⇢https://eitaa.com/Gharargahe_adabiyate_aini ❀』
#یاد_خدا
#آرامش
❀ ⃟ ⃟ ☕ یک جرعه معرفت✓༺•
🍃🍓⃢🍒🌸🍎⃢🍩🌸🍒⃢🍓🍃
رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سبب نفعی اندک، آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همیگفتند:
نگار من چو در آید به خنده نمکین
نمک زیاده کـند بر جـراحت ریشان
چهبودیار سرزلفش بهدستمافتادی
چوآستینکریمان به دستدرویشان
طایفه درویشان بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند و او هم در این جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت قدیم تأسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست، این بیتها فرستادم و صلح کردیم:
نه ما را در میان عهد و وفا بود
جفـا کـردی و بد عهـدی نمـودی
بهیکبار ازجهان دل در توبستم
ندانسـتم که برگـردی به زودی
هنوزت گر سر صلح است بازآی
کـز آن مقـبولتر باشـی کـه بودی
«گلستان سعدی»
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
🔘 قرارگاه ادبیات آیینی؛ مجالی برای اندیشیدن در عرصه ی فرهنگ و هنر
「•🌷𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•」
•ꕥ◍⃟ کانال #قرارگاه ادبیات آیینی •
⇢「 https://eitaa.com/Gharargahe_adabiyate_aini 」
#سعدی
#حکمت
🦋⃢🥀یک قاب حسرتꕥ
بگذاشتند مـا را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشمگناهکاران
«سعدی»
『シ
~🦋𝓙𝓸𝓲𝓷↷
-❀ ⃟ ⃟✍️حوصله ی بحر❁༺•-
•ꕥ◍⃟ کانال #قرارگاه ادبیات آیینی
⇢https://eitaa.com/Gharargahe_adabiyate_aini ❀』
#سعدی
#حسرت