#من_زنده_ام
#قسمت_صد_و_بیستم
برای اینکه مقنعه و لباسهای خیسمان که هنوز ازشان خونابه میچکید خشک شوند، راه می رفتیم و لباسها را در تنمان باد میدادیم و حرفها و دل نگرانیها و نگفته هایمان را میگفتیم سرباز در را با عصبانیت باز کرد و قیافه تهاجمی به خود گرفت و گفت:« یا مجوسیات ماتدرن انتن مساجين اهنا العراق، تمشن؟ تحچن؟ كل شي ممنوع. مجوسها مگر نمیدانید شما زندانی هستید. اینجا عراق است راه میروید؟ حرف میزنید؟ همه چیز ممنوع.»
مریم گفت:« خب آدم زنده راه میره و حرف میزنه دیگه»
هرچند سرباز نفهمید که مریم چی میگفت اما همین که متوجه شد مریم به او جواب داده در را باز کرد و به سمت مریم آمد من و فاطمه پریدیم جلوی مریم ایستادیم. با فریاد ما سرباز از اتاق بیرون رفت آن موقع به جرمی که محکومیت آن زندانی شدن نیست پی بردم اما ...؟
آهی کشیدم و گفتم امشب دومین شبی است که ما از ایران بیخبریم و ایران هم از ما بی خبر است. مریم به نظرت دیشب که در خاک ایران و در بیابانهای خرمشهر بودیم و امیدوار به دیوار شهر خودمان تکیه زده بودیم و نیروهای خودی هر لحظه ممکن بود از راه برسند و ما را نجات دهند راحت تر نبودیم؟ چقدر اینجا غریب و تنها شدیم چقدر از ایران دور شدیم. دیشب روی خاک وطن نشسته بودیم و امشب در خاک دشمن.
مریم گفت:« امشب دوشبه که مادرم چشم به راهه.»
فاطمه گفت:«منم روز نوزدهم در پایگاه وحدتی دزفول فقط به عمویم گفتم که به خرمشهر میروم. وقتی که می آمدم خرمشهر به همه چیز فکر میکردم جز اسیری به دست عراقی ها اما انگار تقدیر طور دیگری رقم خورده بود.»
همچنان در حال گفت و گوها بودیم ساعت از دوازده شب گذشته بود اضطراب روز سختی که سپری کرده بودیم اجازه ی خوابیدن به ما نمیداد در باز شد و یک جوان نوزده بیست ساله را در اتاق انداختند.
به چشم هایم شک کردم. جل الخالق ! در عمرم جوانی به آن همه زیبایی ندیده بودم هیچ کس نمیتوانست بیشتر از دو دقیقه به چهره ی او نگاه کند. خداوند همه ی اجزای صورت او را در نهایت دقت و هنر و زیبایی نقاشی کرده بود چهارشانه و میان قامت بود رنگ لباسش را به یاد ندارم بدون اینکه حرفی بین ما رد و بدل شود گاهی نیم نگاهی به او می انداختیم اگرچه ایرانی بود ولی از اینکه او را از بقيه جدا کرده بودند مشکوک شده بودیم. میترسیدیم به او اعتماد کنیم هنوز مفهوم جاسوس و ستون پنجمرا نمی دانستیم نیروها یا عراقی بودند یا ایرانی حد وسط معنا نداشت. بعد از ساعتی فاطمه سکوت را شکست و پرسید:«مجروح هستی؟»
جوان در حالی که گونه هایش از شرم حضور در جمع ما دختران گل انداخته بود با لهجه ی بسیار غلیظ و شیرین آبادانی جواب داد:« دِدِ مگه نمیبینی رو پای خودم دارم راه میرم؟»
از دِدِ گفتنش فهمیدم آبادانی است. مریم پرسید:«اسمت چیه؟»
گفت:« یوسف والی زاده»
گفتم:« چرا آوردنت پیش ما؟»
جواب داد:« دِدِ شما هم مثل خواهرم هستین ؛ اما به خدا مو هم خجالت کشیدم آوردنم اینجا. مو تو اتاق جفت شما بین دویست تا مرد بودم راستش همشون آدم حسابیند به غیر مو که علاقم همه دکتر و مهندسند که دست این نامردها افتادند . به این سرباز دو زاری ها التماس میکنند که در را باز کنند تا دست به آب برسونند نامردا قبول نمیکنند.
انگشتر عروسی و ساعتشونو میگیرند تا بفرستنشون دست به آب به وقت ناچاری گربه میشه خان باجی به مو هم گفتند بلند شو بیا بیرون فکر کردم شاید جنگ تموم شده دارن میفرستنم ایران حالا میبینم آوردنم بین شما دخترها دیگه چی بگم اسیری و بدبختیه.»
فاطمه پرسید:« کی اسیر شدی؟»
- دو روزه اینجام
- کجا اسیر شدی؟
-تو همین جاده ی لعنتی همه مون تو همین جاده اسیر شدیم.
یک دفعه به خودش آمد و دید که ما سه تا دوره اش کرده ایم و تند تند سؤال پیچش کردیم گفت شما خو بیشتر از عراقی ها سؤال پیچم کردین بگین ببینم اصلاً شما اینجا چه کار میکنین؟
بانوان_بهشتی
━━━━⊱♦️⊰━━━━
🍀 اینجا با حال و هوای خادمین صحن حضرت زهرا (س)در نجف آشنا میشی 😍
🌺جهت عضویت کلیک کنید👇
قرارگاه منتظران
@gharargahemontazeran
🌼🍃
🍃
مهربان پروردگارم ...
یقین داریم آنچه برای ما
رقم خواهد خورد در دستان قدرت توست
پس امروز
برای همه لحظات زندگیمان
آنچه را كه خير و صلاح ما
و موجب خشنودی توست طلب میكنیم.
بارالها ...
امروز گره از مشکلات
همه دوستان و عزيزانم باز فرما
آمیـــن یا اَرْحَمَ الرّاحِمین
ای مهربان ترین مهربانان
━━━━⊱♦️⊰━━━━
🍀 اینجا با حال و هوای خادمین صحن حضرت زهرا (س)در نجف آشنا میشی 😍
🌺جهت عضویت کلیک کنید👇
قرارگاه منتظران
@gharargahemontazeran