eitaa logo
دانلود
💕💕 قصه گل سر گمشده یکی بود یکی نبود.غیر ازخدا هیچ کَس نبود. یه جنگل 🌳🌳🌳داریم مثل تمام جنگلای دنیا قشنگ وپرازدرخت.حیوونهای🐿🦉🐰 زیادی توی جنگل ما زندگی می کنن، که اسم یکی از اونها تانا است.تانا یه گنجشکِ خیلی قشنگیه به طوریکه هر حیوونی اونو می بینه ازش تعریف می کنه و به به و چه چه راه میاندازه.قصّه از اون جا شروع شد که…… تانا یه گل سر خیلی قشنگ داشت وهر روز که از خواب بلند می شد اونو به سرش می زدو این طرف واون طرف جنگل پرواز می کرد.گل سر تانا سفید بودویه نگین طلایی روش داشت.همه ی حیوونهای جنگل 🌳🌳🌳تانا رو به خاطر زیباییش تحسین می کردن.یک روز صبح تانا وقتی از خواب بیدار شد با تعجب دید که گل سر،سر جاش نیست همه جای اتاقش رو گشت ولی افسوس پیدانشد که نشد… تانا با ناراحتی به پیش مادرش رفت.مادر در حال آماده کردن صبحانه بود.تانا به مادرش گفت:مادر جون ،گل سر منو ندیدی؟ مادر گفت؟سلامت کو عزیزم؟تانا خیلی پکر بود با این حال از مادر عذر خواهی کردو گفت:مامان جون سلام من خیلی ناراحتم چون گل سرم نیست.مامان باتعجب گفت یعنی گمش کردی؟تانا با افسوس سرش رو تکون داد. مادر با مهربونی دخترش رو بغل کرد وگفت:برو توی جنگل🌳🌳🌳 و از دوستات بپرس شاید اونا دیده باشن من مطمئنم که حتماً پیداش می کنی .تانا به سمت جنگل 🌳🌳🌳پرواز کرد.اول از همه پیش سنجاب ،یکی از دوستایی که همیشه با تانا بازی می کردرفت.اسم سنجاب🐿 نانی بود.نانی وقتی تانارو دید فکر کرد که مثل همیشه اومده تا با هم بازی کنن ولی تانا خیلی ناراحت بودوقتی نانی رو دید بدون معطلی سلام کردو گفت:نانی تو گل سر منو ندیدی؟نانی با تعجب گفت:مگه گمش کردی؟تانا با ناراحتی گفت:با خودم حدس زدم شاید دیروز که این جا بازی می کردیم گمش کرده باشم.نانی گفت من این جا ندیدیمش ولی اگه پیداش کردم بهت خبر میدم. تانا از نانی تشکر کردو دوباره شروع به پرواز کرد.یاد دوست دیگه اش خرگوش افتاد .اسم خرگوش🐰 پِتی بود.پتی مشغول تمیز کردن دورو بر خونه اش بود تا چشمش به تانا افتاد دست از کار کشیدو به سمت اون رفت.تانا به دوستش سلام کردوبدون معطلی پرسید؟پتی تو وقتی داشتی این جا رو تمیز می کردی گل سر منو ندیدی؟پتی گفت: همون که رنگش سفیدِو خیلی برق میزنه؟ تانا گفت:آره درسته همونه، دیروزگمش کردم .پتی با ناراحتی گفت:چه حیف شد خیلی قشنگ بود. خلاصه تانا گشت و گشت ولی خبری از گل سرنبود.جغددانا 🦉تانا رو دیدو دلیل ناراحتیش رو پرسید.تانا هم خیلی مفصل همه چیز رو برای اون تعریف کرد.جغد دانا🦉 لبخندی زدو گفت:من فکر کنم که بدونم گل سر براق تو باید کجاباید باشه .تانا خندیدو باخوشحالی پرسید:واقعا می گی جغد دانا🦉؟کجاست بیا بریم هر چه زود تر پیداش کنیم.جغد دانا🦉 لبخندی زدو گفت پس پرواز کن و دنبال من بیا.دوتایی پرواز کردن ورفتن هر چی جلو تر رفتن تانا دید که دارن به مغازه ی کلاغ پر سیاه نزدیک میشن.تانا با تعجب پرسید:برای چی ما اومدیم این جا؟ جغد دانا🦉 گفت:وقتی بهم گفتی گل سرت برق میزنه فهمیدم که گل سرت باید پیش کلاغ پر سیاه باشه چون کلاغ فقط چیزای براق و دوست داره و همیشه تو جنگل🌳🌳🌳 می گرده و این وسائل رو جمع می کنه. وا رد مغازه ی پرسیاه شدن ودیدین که پرسیاه داره مغازشو تمیز می کنه.هر دو به پرسیاه سلام کردن .پرسیاه گفت:سلام خیلی خوش اومدین اگه از چیزی خوشتون اومده بگید براتون بیارم.جغد دانا 🦉لبخندی زدوگفت:پرسیاه جان تانا گل سرش رو گم کرده ،می خواستم ببینم تو وقتی صبح داشتی توی جنگل 🌳🌳🌳چرخ میزدی ،پیداش نکردی؟پر سیاه خودش رو کمی تکون دادو ابروهاشو تو هم کشید و گفت:این گل سر چه شکلی بود؟تانا گفت:یه گل سر سفید بود که روش یه نگین براق داشت. پر سیاه گفت :پس اون گل سر قشنگ مال تو بود؟من اونو پایین درخت توت پیدا کردم.تاناخیلی خوشحال شدو گفت:آره خودشه بالای درخت🌳 توت خونه ی ماست. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
328-1RozeBarani-Maryam-www.MaryamNashiba.Com(1).mp3
11.19M
💠 یک روز بارانی 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر کودکانه درباره اقوام ایرانی من اهل گیلانم فرزند شالیزار از عشق لبریزم از عاطفه سرشار هم‌رنگ بارانم همسایه‌ی دریا چون رود می‌فهمم لبخند گل‌ها را چون کوه‌ها محکم چون چشمه جوشانم گیلانی‌ام امّا در فکر ایرانم 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼حضرت یوسف -بهتره با خودمون ببریمش. هر کدام چیزی می‌گفتند و از حضرت یوسف سوالاتی می‌پرسیدند و حضرت یوسف نمی دانست چه جوابی بدهد و بعد از این که با هم مشورت کردند قرار شد حضرت یوسف را به طور پنهانی با خود ببرند و به عنوان برده بفروشد. حضرت یوسف بسیار مهربان بود و با همه به خوبی و مهربانی رفتار می‌کرد و در تمام مدت به فکر پدرش بود و برای حضرت یعقوب دعا می‌کرد و از خدا می‌خواست به او صبر بدهد. حضرت یعقوب به هوش آمده بود اما یک لحظه هم دست از گریه بر نمی داشت و از برادرها می‌پرسید: -راستشو بگین با یوسف چه کردین؟ چه بلایی به سر یوسف من آمده؟ اما برادرهای حضرت یوسف توجهی به حال بد پدرشان نداشتند و به او دروغ می‌گفتند. کاروان به مصر رفتند و حضرت یوسف را به بازار برده فروش‌ها بردند و کنار برده‌ها برای فروش گذاشتند. حضرت یوسف به برده‌ها نگاه می‌کرد و دلش برای آن‌ها می‌سوخت و از این که می‌دید بعضی از مردم بت پرست هستند ناراحت می‌شد. حضرت یوسف هنوز باورش نمی شد که برادهایش این نامهربانی را در حقش کردند. هر بار که به کار زشت بردرهایش فکر می‌کرد و این که حالا پدرش در چه حالی است قلبش به شدت می‌شکست و بغض بدی گلویش را فشار می‌داد که انگار می‌خواست خفه شود. اما بعد با خدای خودش حرف می‌زد و درد و دل می‌کرد و به خدا توکل می‌کرد. در همین لحظه بود که صدای برده فروش بلند شد و فریاد زد: -عزیز مصر این برده را خرید. حضرت یوسف نگاه کرد. مردی پول دار ایستاده و منتظر بود تا حضرت یوسف را با خود ببرد. طنابی که به دور حضرت یوسف بسته بودند را باز کردند و حضرت یوسف  فروخته شد. حضرت یوسف وارد قصر عزیز مصر شد. زلیخا همسر عزیز مصر با دیدن حضرت یوسف از جا بلند شد و گفت: -این را از کجا آوردی؟ عزیز مصر گفت: - این کودک  غلام خوبی است اما چه خوبه که جای فرزند مون باشه. زیبایی حضرت یوسف همیشه همه را به خود جذب می‌کرد و او دانا و قوی بود. کم کم حضرت یوسف بزرگ شد و به سن جوانی رسید. در این سال‌ها زلیخا همیشه محو زیبایی‌های حضرت یوسف بود. زلیخا همیشه به حضرت یوسف فکر می‌کرد و به او علاقه پیدا کرده بود و تصمیم خود را گرفته بود و با این که همسر عزیز مصر بود به حضرت یوسف علاقه داشت و به او نگاه می‌کرد و دوست داشت کنار او باشد. زلیخا با روش‌های زیادی می‌خواست منظور خود را به حضرت یوسف برساند. اما حضرت یوسف که جوان با غیرت و با ایمانی بود اصلاً به زلیخا توجهی نمی کرد و حتی به او نگاه هم نمی کرد. اما زلیخا دست بردار نبود و می‌خواست به خواسته ‌هایش برسد. یک روز زلیخا به یکی از خدمتکارهای خود دستور داد که حضرت یوسف را به اتاقش بیاورد. حضرت یوسف همراه خدمتکار راه افتاد و وقتی از راه رو‌ها می‌گذشت خدمتکار درها را قفل می‌کرد. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
21.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘️لی‌لی حوضک امام رضایی☘️ انگشت‌های مشت بسته‌ی کودک رو یکی یکی باز کنید و این لی‌لی حوضک رو با حوصله برای کودک بخوانید؛ بعد از بازی در مورد زیارت امام رضا ع ، آرزوی سفر مشهد، بلیت گرفتن، سوغاتی و خاطرات زیارت با او گفتگو کنید. ⚘️چند نفر بودن می‌خواستن برن زیارت امام رضا ع ⚘️اولی گفت: دیلینگ دیلینگ ساعت ما زنگ زد و ما بیدار شدیم ⚘️دومی گفت: تلق تولوق، همه سوار قطار شدیم ⚘️سومی گفت: شکر خدا؛ داریم می‌ریم زیارت امام رضا ع ⚘️چهارمی گفت: نبات و زرشک و زعفران، دعا برای بچه‌ها ⚘️انگشت شست گفت: چه کنم ناراحتم؟! نمی‌شه به این سفر برم، کاشکی کبوتر بودم و پرپرپر می‌پریدم؛ زودتر از این‌ها من خودم به اونجا زود می‌رسیدم انگشتای دیگه بش گفتن: ناراحت چرا؟ باهم می‌ریم زیارت امام رضا ع این‌جور شد که همه باهم رفتن مشهد زیارت امام رضا ع 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
ماجرای آقامراد - @mer30tv.mp3
4.06M
یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سلام آقای خوبم امید و سرور ما خورشید عصر غیبت امام آخر ما درسته چشمای ما نمی‌بینن شما رو تو سرمای زمستون نمی‌بینن بهار رو هر صبح و شب همیشه رو به خدا می‌کنیم واسه سلامتی‌تون هر شب دعا می‌کنیم الهی توی دنیا بتابه نور شما الهی زودتر بشه وقت ظهور شما 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼حضرت یوسف حضرت یوسف دید که خدمتکار هفت در را به ترتیب قفل می‌کرد و او وارد اتاق آخر شد و خدمتکار در را از پشت قفل کرد و رفت. زلیخا با آرایش و لباس زیباروی تخت نشسته بود. حضرت یوسف سرش را پایین انداخت تا زلیخا را نبیند. زلیخا از جا بلند شد و با لبخند به حضرت یوسف سلام کرد. حضرت یوسف هنوز سر پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت. زلیخا گفت: -نمی خوایی به من سلام کنی و بهم نگاه کنی من این لباس‌های زیبا رو برای تو پوشیدم. حضرت یوسف با ناراحتی گفت: -پناه بر خدا. چرا دست از گناه بر نمی دارین من در خانه ی شوهر شما بزرگ شده ام و نان او را خوردم او با خوش رفتاری مرا به این سن رسانده. زلیخا گفت: -تو برده ی من هستی و هر کاری که من می‌گم باید انجام بدی. حضرت یوسف گفت: -پناه می‌برم به خدای بزرگ که به جز خدای بزرگ هیچ کس دیگری در قلب و روحم نیست. زلیخا نگاهی به بت کوچکی که گوشه ای از طاقچه ی اتاق بود انداخت و با عجله رفت و پارچه ای را روی بت انداخت تا کارهایش را نبیند. حضرت یوسف پوزخندی زد و گفت: -تو از یک بت بی ارزش و بی شعور می‌ترسی و خجالت می‌کشی اما انتظار داری من از خدای بزرگ که همه چیز را می‌داند و می‌بیند و می‌شنود خجالت نکشم. زلیخا که عصبانی شده بود محکم به صورت حضرت یوسف زد و گفت: -ساکت باش و هر چی که بهت می‌گم انجام بده و این قدر خدای من، خدای من نکن. حضرت یوسف که خیلی از زلیخا عصبانی شده بود می‌خواست زلیخا را کتک بزند که از طرف خدا به او وحی آمد: -ای یوسف زلیخا را نزن و به طرف در فرار کن. حضرت یوسف تا دستور خدا را شنید به طرف در دوید. و زلیخا که می‌دانست درها قفل است به طرف حضرت یوسف حمله کرد و حضرت یوسف به سرعت می‌دوید و تا به درها می‌رسید قفل‌ها باز می‌شد و حضرت یوسف می‌توانست از آن جا فرار کند. او همه ی درها و راه روها را پشت سر گذاشت و قفل‌ها به دستور خدا باز می‌شد. زلیخا که به دنبال حضرت یوسف می‌دوید از پشت پیراهن پیراهن یوسف را گرفت و کشید و پیراهن حضرت یوسف پاره شد. حضرت یوسف به در آخر رسید و وقتی در باز شد ناگهان شوهر زلیخا پشت در ایستاده بود و آن‌ها را دید و با تعجب و عصبانی گفت: -این جا چه خبره؟ زلیخا ترسیده بود و نفس، نفس می‌زد و همسر زلیخا داد زد: -چرا ساکتین؟ یکی از شما حرف بزند. زلیخا که ترسیده بود به دروغ گریه کرد و گفت: -این نتیجه ی همه ی زحمت‌های ما است که او را بزرگ کردیم. حضرت یوسف گفت: -من بی گناه هستم و کار اشتباهی نکردم. همسر زلیخا که ناراحت شده بود نمی دانست چه کند و حرف چه کسی را باور کند. در همین لحظه بود که خدا به حضرت یوسف وحی کرد که برای اثبات بی گناهیش از بچه ای که در آخر راه رو بغل مادرش است بپرسد. حضرت یوسف گفت: -به خدای یگانه، قسم می‌خورم که گناه کار نیستم. و برای این که بفهمید که من راست می‌گم از بچه ای که آنجا ایستاده بپرسین. زلیخا با شنیدن این جمله خنده ای کرد و گفت: -از آن بچه بپرسیم! و چون فکر می‌کرد آن بچه نمی تواند حرفی بزند گفت: -خیلی هم خوبه. من با این کار موافقم. همسر زلیخا از آن مادر و بچه که از فامیلهای زلیخا بودند و چند روزی را برای دیدن زلیخا آمده بودند خواست تا جلوتر بیاید. در همین لحظه بود که آن مادر و بچه ی کوچکش جلو آمدند. بعد از سلام همسر زلیخا دستی به سر آن بچه کشید و گفت: -خب بگو ببینم یوسف گناه کار است یا زلیخا؟ یوسف می‌گه که تو حرف می‌زنی. ناگهان آن بچه به دستور خدا گفت:... ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سخنرانی امام حسن(ع).mp3
11.45M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای شنیدنی سخنرانی امام حسن(ع) در مسجد کوفه🕌 🔵 امام حسن مجتبی(ع) فرمودند: ای مردم کوفه، من آماده ام تا شما را به سوی کسی دعوت کنم که در علم و عدالت و خوبی مانند ندارد... 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
شش دانه قاشق شش دانه بشقاب🍽 نان و نمکدان یک کاسه ی آب دیگی پر از آش یک شام ساده🥣 در دور سفره یک خانواده با مهربانی با هم نشستند در سینه شادی بر چهره لبخند😊 گفتند اول نام خدا را خوردند با هم نان و غذا را🍞 یک سفره خوب یک شام دلخواه بعد از غذا هم الحمدالله🤲 🌸شاعر: مصطفی رحماندوست 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6