eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.9هزار دنبال‌کننده
758 عکس
958 ویدیو
22 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شعر بمناسبت اولین سالگرد شهدای خدمت رئیسی قهرمان خادم خوب قرآن یاور و یار رهبر همیشه بود در میدان با تلاش و پر توان شکست کمر دشمنان خادم حضرت رضا عالم و خوب و دانا یاور محرومان بود حریف دشمنان بود. در پرواز ورزقان به آرزویش رسید شهید راه دین شد در ورزقان شهید شد شاعر: تسبیح 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐝عنوان: زنبور و گل آفتاب گردان 🌻☀️ در میان دشتِ طلاییِ تابستان، گل آفتابگردانی به نام تابان سر به آسمان کشیده بود. او بلندترین و درخشان‌ترین گل منطقه بود و هر روز با غرور، چهره‌اش را به سمت خورشید می‌چرخاند. اما با وجود زیبایی‌اش، تابان احساس تنهایی می‌کرد. همه گل‌ها و حشرات دور و برش بودند، اما کسی جرئت نزدیک شدن به او را نداشت. شاید به خاطر قامت بلندش، یا شاید ترس از تیغ‌های نازکی که روی ساقه‌اش می‌درخشیدند. یک روز، زنبور کوچکی به نام "زوزو" 🐝 که تازه از کندو بیرون آمده بود، با وزوزی خسته به نزدیکی تابان رسید. بال‌هایش از پروازهای طولانی لرزه داشت و گرده‌های گل‌های ریز دشت، موهای نازکش را سفیدپوش کرده بود. تابان که تا به حال زنبوری را از نزدیک ندیده بود، با کنجکاوی پرسید: «تو... کیستی؟» زوزو مکثی کرد و با خستگی گفت: «من زوزوام. باید تا غروب به کندو ام برگردم، اما امروز گل‌ها کم شده‌اند... نمی‌دانم چرا.» تابان سرش را کمی خم کرد و پرسید: «چرا اینقدر خودت را خسته می‌کنی؟ مگر خورشید همینجا نیست که تو استراحت کنی؟» زوزو خندید: «خورشید برای توست، تابان. اما من باید برای هفته‌ام غذا جمع کنم. هر قطره شهد، زندگیِ ده‌ها زنبور را نجات می‌دهد.» تابان ساکت شد. تا آن روز فکر می‌کرد تنها وظیفۀ او تحسین خورشید است، اما حالا حرف‌های زوزو ذهنش را مشغول کرده بود. ناگهان پیشنهادی داد: «می‌خواهی از شهد من برداری؟ من هر روز آنقدر نور می‌گیرم که ساقه‌ام پر از شیره‌ی طلایی است... ولی هیچکس آن را نمی‌خواهد.» زوزو چشمانش از شگفتی گرد شد. با احتیاط روی گلبرگ‌های زرد تابان نشست و برای اولین بار، تابان لمسِ پاهای نرمِ یک دوست را احساس کرد. زوزو شهدِ گرم و شیرین او را چشید و بی‌اختیار گفت: «این بهترین شهدی است که تا به حال خورده‌ام!» از آن روز، زوزو هر صبح به دیدار تابان می‌رفت و او دیگر تنها نبود. حتی زنبورهای دیگر هم کم‌کم جرئت کردند به گلِ بلندِ آفتابگردان نزدیک شوند. تابان فهمید که زیبایی‌اش نه فقط برای خورشید، بلکه برای بخشیدن زندگی به دیگران است. تابستان که به پایان رسید، تابان سرش را پایین آورد و دانه‌هایش را به باد سپرد... دانه‌هایی که هرکدام قصۀ دوستی یک گل و زنبور کوچک را در دل داشتند. 🌾💛 پایان. 🌸نویسنده: عابدین عادل زاده ┄─┅ •••‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌🌸❃ ⃟📕 ⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ ❃🌸••• ‌┅─┄ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
4⃣7⃣4⃣ قصه شب 💠 جوجه گنجشک‌ها را نجات بده 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: مهربانی امام رضا علیه‌السلام با حیوانات 📎 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸 وقت نماز اتل متل پروانه نشسته روی شانه صدا میاد چه نازه می­گه وقت نمازه به این صدا چی می­گن اذان و اقامه می­گن شیطونه ناراحته دنبال یه فرصته می­گه آهای مسلمون نماز رو بعدا بخون هر کسی که زرنگه با شیطونه می‌جنگه وقت نماز که می­شه هر کاری تعطیل می­شه نماز چه قدر شیرینه اول وقت همینه 📎 📎 📎 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
15.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ چرا نباید وسط حرف دیگران بپریم؟! 📎 📎 📎 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
38.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[°•💚☁️•°] 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 این قسمت :امام رضا علیه السلام/میزبان خورشید 🍎 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
21.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[°•💚☁️•°] 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 این قسمت :اختراع اقارضا 🍏 🍎 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قصه_کودکانه : آرزو🐜🐜🐜🐞 سه مورچه که باهم دوست بودند ؛ درحال بردن دانه به لانه به یک سه راهی رسیدند. مورچینه راه اول را نشان داد و گفت:« بهتره از این راه بریم چون این راه میانبره و زودتر به لونه می رسیم.» مورانه گفت:«نه اتفاقا أین راه دورتره بایداز راه وسط بریم » موراچه شاخک هایش را تکان داد وگفت:« اصلا بیایید مسابقه بدیم هر کسی از راهی که فکر می کنه نزدیکتره حرکت کنه هر کس زودتر رسید برنده ست» مورانه و مورچینه هم قبول کردند . موراچه تا سه شمرد و هر سه به راه افتادند . موراچه همین طور با سرعت قدم بر می داشت . صدایی شنید. انگار کسی از بین بوته ها کمک می خواست. جلوتر رفت کفشدوزک غریبه ای را دید ؛ کفشدوزک به پشت افتاده و دست و پا می زد. اونمی توانست برگردد. موراچه خیلی ناراحت شد . می خواست به کمک کفشدوزک برود، یادش افتاد اگر به او کمک کند حتما دیر میشود و مسابقه را می بازد. شاخک هایش را به هم زد . کمی فکر کرد. با خودش گفت:« اگر من کمکش نکنم ممکنه ساعت ها همین طور بمونه اون اینجا غریبِ نباید تنهاش بذارم ، برای مسابقه هم فکری می کنم» بعد هم جلوتر رفت دانه اش را بر زمین گذاشت و گفت:« سلام کفشدوزک الان کمکت می کنم » کفشدوزک که از دیدن موراچه خیلی خوشحال شده بود آهی کشید و گفت:« سلام خداروشکر شما اینجایید ، من تازه به این دشت اومدم ، داشتم پرواز می کردم که به این بوته ها خوردم و افتادم .» موراچه با کمک یک تکه چوب به کفشدوزک کمک کرد و او را برگرداند. کفشدوزک از موراچه تشکر کردو گفت:« دوست خوبِ من هر زمان کاری داشتی روکمک من حساب کن خونه ی جدیدِ من درست کنار رودخونه زیر بوته تمشکه » موراچه دانه اش را برداشت و گفت:« ممنون حتما به دیدنت میام الان باید برم تا دیر نشده ،وگرنه مسابقه رو می بازم .» کفشدوزک بالهایش را باز و بسته کرد و گفت:« مسابقه؟!» موراچه ماجرای مسابقه را برای کفشدوزک تعریف کرد. کفشدوزک دستش را روی چانه گذاشت ؛ کمی فکر کرد بعد از جا پرید و گفت:« فهمیدم پاهای منو بگیر من پرواز میکنم و تو رو به لونه می رسونم و برای دوستانت می گم که بهم کمک کردی و برای همین دیر رسیدی» موراچه با خوشحالی پاهای کفشدوزک را گرفت . آن ها با هم به آسمان پرواز کردند. موراچه از ان بالا همه دشت را می دید . خندید و گفت:«همیشه دوست داشتم یه روزی پرواز کنم تو منو به ارزوم رسوندی» 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
یک_داستان_یک_پند درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند.  شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسه‌هایی عسل و بادام ریخته و به درویش‌های مسجد می‌داد. به هر یک از آنها هم کاسه‌ای داد.  درویش از بازرگان پرسید: «این هدیه‌ها برای چیست؟» بازرگان گفت: «هفت روز پیش مال‌التجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا می‌آوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبان‌ها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهی‌های دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است. درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین می‌فرستد بعد فرو می‌نشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.» 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
41.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهارت های زندگی 📼 این قسمت: عیب هر کس رو به خودش بگو ( غیبت کردن ) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob