amooketabi عموکتابی 317-GhazaKhordaneMaryam-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
11.74M
💠 غذا خوردن مریم کوچولو
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
سه پروانه کوچولو👇👇
سه پروانه به رنگ های سفید و قرمز و زرد در باغی زندگی می کردند. آن ها با هم برادر بودند و همدیگر را بسیار دوست داشتند. آن ها هر روز با روشن شدن هوا به باغ می رفتند و در میان گل های باغ بازی می کردند و می رقصیدند. این سه برادر هیچ وقت خسته نمی شدند چون شاد و سرحال بودند.
یک روز باران شدیدی گرفت و بال های آن ها را خیس کرد. آن ها سریع به سمت خانه شان پرواز کردند، اما وقتی به آنجا رسیدند متوجه شدند در قفل است و آن ها کلیدش را ندارند. به خاطر همین پشت در ماندند و خیس و خیس تر شدند.
آن ها کمی فکر کردند و بعد تصمیم گرفتند پیش گل لاله ی زرد و قرمز بروند. آن ها گفتند: لاله ی عزیز غنچه هایت را باز می کنی و ما را در خود پناه می دهی تا ما سه برادر از طوفان نجات پیدا کنیم؟
لاله جواب داد: فقط پروانه ی قرمز و زرد می توانند بیایند داخل، چون آن ها شبیه من هستند. اما پروانه ی سفید نمی تواند و باید برای خود جایی دیگر پیدا کند.
پروانه ی زرد و قرمز گفتند: اگر به پروانه ی سفید اجازه ندهی ما هم قبول نمی کنیم و با هم زیر باران می مانیم.
باران شدید و شدیدتر شد و پروانه های بیچاره خیس و خیس تر شدند. به خاطر همین پیش زنبق سفید رفتند و گفتند: زنبق جون، اجازه می دهی ما درون غنچه ی تو بیاییم تا باران تمام شود.
زنبق سفید گفت: پروانه ی سفید اجازه دارد اما قرمز و زرد نه!
پروانه کوچولوی سفید گفت: اگر به برادرهای من اجازه ندهی من هم قبول نمی کنم. بهتر است هر سه زیر باران خیس شویم تا از هم جدا شویم.
سه پروانه کوچولو باز پرواز کردند و به سمتی دیگر رفتند.
خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و از همه ی ماجرا باخبر شد او فهمیدکه این سه برادر چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند خیس شوند اما از هم جدا نشوند. پس خورشید خانم ابرها را هل داد و از پشت آن بیرون آمد و شروع به تابیدن کرد.
بال های پروانه های کوچولو خشک شد و بدنشان گرم و گرم تر شد. آن ها دیگر غصه نمی خوردند و در میان گل ها تا شب بازی کردند. شب وقتی آن ها به خانه شان برگشتند دیدند در خانه باز است. آن ها به خانه شان رفتند و تا صبح استراحت کردند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 206-ManInoMikhamManOnoMikham-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
2.13M
💠 من اینو میخوام!! من اونو میخوام!!
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 315-GhahrBade-www.MaryamNashiba.Com .mp3
زمان:
حجم:
6.95M
💠 قهر بده
🔻موضوع: قهر کردن
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
باران مهربانی
در روستای کوچک «بارانریزان»، مردم هر سال دعا میکردند که باران بیاید، اما امسال زمین تشنه بود و کسی نمیدانست چه کند. کودکان با چشمهای نگران به آسمان نگاه میکردند، اما حتی یک قطره هم نمیبارید.
در همین روزها، امام حسن مجتبی ؏ از آنجا عبور میکردند. مردم که ایشان را شناختند، با امید به سویشان آمدند و گفتند: «ای فرزند پیامبر، دعا کنید باران بیاید!»
امام لبخندی زدند و پرسیدند: «در این مدت، به کسی کمک کردهاید؟ آیا دست نیازمندان را گرفتهاید؟»
مردم سرشان را پایین انداختند. امام به کودکان نگاه کردند و گفتند: «باران رحمت خدا مانند مهربانی است؛ وقتی شما دست نیازمندان را بگیرید، رحمت خدا هم بر شما نازل میشود.»
کودکی با کنجکاوی پرسید: «یعنی اگر ما هم مهربان باشیم، باران میآید؟»
امام لبخند زدند: «دلتان را مانند ابرهای پر از آب کنید، آنوقت خواهید دید که چگونه باران مهربانی میبارد.»
همه به فکر فرو رفتند. از آن روز، مردم روستا هرچه داشتند با یکدیگر تقسیم کردند. همه با لبخند به هم کمک می کردند.
چند روز بعد، درست وقتی که همه دلهایشان را پر از مهربانی کرده بودند، اولین قطرههای باران روی زمین افتادند! بچهها با شادی فریاد زدند: «باران آمد! باران مهربانی!»
امام معرف به کریم اهل بیت بودند، یعنی آنقدر مهربان و بخشنده که مثل باران، به همه محبت میکردند. و ما هم اگر مهربان باشیم، دلهای همه را مثل زمین تشنه، سیراب میکنیم!
#داستانهای_کودکانه
#کریم
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی041-BozghaleBazigoosh-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
2.12M
💠 بزغاله بازیگوش
🔻موضوع: حرف شنوی
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 310-KakolHana-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
6.84M
💠 کاکل حنا
📗 موضوع قصه: عزت نفس (هرچه هستیم بهترین خودمان است)
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
رازِ شبهای زهرا
چند شب بود که عرفان از خواب میپرید و صدای پچپچ از آشپزخانه را میشنید. زهرا نصفشب چکار می کرد؟سرش را از پتو آروم بیرون آورد محدثه کوچولو دید خوابیده،پس مامان و بابا با زهرا جلسهی سری داشتن؟!
دیگه طاقت نیاورد. یواشکی از اتاق بیرون رفت، از پشت دیوار سرک کشید و وای خدای من! زهرا داشت نصفشب غذا میخورد!
با وحشت فریاد زد: «مچتو گرفتم! دزدکی غذا میخوری؟!»
زهرا از خنده افتاد روی زمین. مامان گفت: «این سحریه، زهرا روزه میگیره.»
عرفان با تعجب گفت: «چند وقته؟!»
زهرا لقمهای برداشت و گفت: «از ۹ سالگی. وقتی به سن تکلیف رسیدم.»
عرفان اخم کرد: «سن تکلیف؟ اون دیگه چیه؟!»
زهرا گفت: «یعنی خدا از یه سنی به بعد، یه عالمه کار مهم بهمون میسپره. مثل نماز خوندن و روزه گرفتن.»
عرفان فکری کرد و گفت: «پس یعنی خدا بهت اعتماد کرده؟»
زهرا لبخند زد: «آره! مثل وقتی که مامان و بابا اجازه میدن خودت بری نون بگیری!»
این جمله، عرفان را تکان داد. خودش نون بگیرد؟! چه هیجانانگیز!
فردا با هیجان از خانه بیرون رفت، نان تازه گرفت، سر میز چید، استکانهای چای را پر کرد و محدثه کوچولو شاد دور میز می چرخید.
مامان و بابا متعجب نگاهش کردند. زهرا خندید و گفت: «عرفان مهربونترین برادر دنیاست؟!»
عرفان نگاهی به میز انداخت و با غرور گفت: «حالا که بابا بهم اعتماد کرده، باید نشون بدم که میتونم!»
بابا با افتخار دستی به سر عرفان کشید و نان تازه که بوش همه فضای خونه پر کرده بود به دهانش گذاشت. آن روز، عرفان حس خوبی داشت.
#داستانهای_آموزشی
#سن_تکلیف
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 238-GoshHayeBozorgeMoshKochoolo-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
2.24M
💠 گوش های بزرگ موش کوچولو
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
بازی سینا و "حکیم" باغ
دورهمی خانوادگی توی باغ دایی همیشه برای سینا یک فرصت طلایی بود! اما نه برای خوردن میوههای باغ یا آببازی توی استخر، بلکه برای یک کار مهمتر: قانع کردن همه برای بازی فکری!
سینا وسط حیاط ایستاد و با صدای بلند گفت: خب، کی حاضره یه بازی فکری عالی انجام بدیم؟
ملیکا که داشت از پلههای عمارت پایین میآمد، لبخند زد: سینا، باز شروع کردی؟ ما اومدیم تفریح کنیم، نه کلاس درس!
سینا اصرار کرد:
ولی این بازی یه چیز دیگهست! اسمش هست: "راز حکیم باغ"!
همه کنجکاو شدند. دایی که مشغول چای خوردن بود، پرسید:
حکیم باغ دیگه کیه؟
سینا نگاهی به درختهای کهنسال انداخت و گفت:
"حکیم" یکی از نامهای زیبای خداست. یعنی کسی که همهچیز رو با حکمت و علم میسازه. حالا مسابقه ما اینه: هرکس توی این باغ، یه نشونه از حکمت خدا پیدا کنه و بگه چرا حکیمه!
بازی شروع شد. ملیکا اول از همه دستش را بلند کرد:
این درخت گردو! خدا دونههای گردو رو توی یه پوسته محکم گذاشته که نشکنه. معلومه که خیلی حکیمانهست!
دایی که مرد شوخطبعی بود،با چشمکی لبخند زد:
پس منم میگم خدا حکیمه، چون این استخر رو طوری آفریده که آب بازی کنیم!
همه خندیدند، اما سینا با شیطنت گفت:
داییجان، اون استخر رو خدا نساخته، بناها ساختنش! ولی آب زلالی که توش ریخته شده، کار خداست!
همه شروع کردند به پیدا کردن نشانهها؛ از زنبورهایی که گلها را گردهافشانی میکردند، تا مورچههایی که با نظم حرکت میکردند. در آخر، سینا دستهایش را بالا برد و گفت: دیدید؟ همهجا پر از حکمت خداست! حتی همین که ما کنار هم هستیم و میتونیم فکر کنیم، یه نشونه از "حکیم" بودنه!
دایی با خنده بلند شد و گفت: باشه، باشه! قبول! امشب جایزه ویژه برای بهترین کشف، یه بشقاب پر از بستنیه!
و سینا که از خوشحالی بالا و پایین میپرید، یاد انشاء فردا افتاد که به بازی فکری تبدیل شده بود، سرگرم کننده و پر از یادگیری!
#داستانهای_آموزنده
#اسماء_الحسنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی272-AsemanPorazShokofe-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
6.53M
💠 آسمان پر از شکوفه
🔻موضوع: همدلی و کمک به دیگران
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 314-RazeKelid-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
12.97M
💠 راز کلید
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob