eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
759 عکس
960 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
@amooketabi عموکتابی 315-GhahrBade-www.MaryamNashiba.Com .mp3
زمان: حجم: 6.95M
💠 قهر بده 🔻موضوع: قهر کردن 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
باران مهربانی در روستای کوچک «باران‌ریزان»، مردم هر سال دعا می‌کردند که باران بیاید، اما امسال زمین تشنه بود و کسی نمی‌دانست چه کند. کودکان با چشم‌های نگران به آسمان نگاه می‌کردند، اما حتی یک قطره هم نمی‌بارید. در همین روزها، امام حسن مجتبی ؏ از آنجا عبور می‌کردند. مردم که ایشان را شناختند، با امید به سویشان آمدند و گفتند: «ای فرزند پیامبر، دعا کنید باران بیاید!» امام لبخندی زدند و پرسیدند: «در این مدت، به کسی کمک کرده‌اید؟ آیا دست نیازمندان را گرفته‌اید؟» مردم سرشان را پایین انداختند. امام به کودکان نگاه کردند و گفتند: «باران رحمت خدا مانند مهربانی است؛ وقتی شما دست نیازمندان را بگیرید، رحمت خدا هم بر شما نازل می‌شود.» کودکی با کنجکاوی پرسید: «یعنی اگر ما هم مهربان باشیم، باران می‌آید؟» امام لبخند زدند: «دلتان را مانند ابرهای پر از آب کنید، آن‌وقت خواهید دید که چگونه باران مهربانی می‌بارد.» همه به فکر فرو رفتند. از آن روز، مردم روستا هرچه داشتند با یکدیگر تقسیم کردند. همه با لبخند به هم کمک می کردند. چند روز بعد، درست وقتی که همه دل‌هایشان را پر از مهربانی کرده بودند، اولین قطره‌های باران روی زمین افتادند! بچه‌ها با شادی فریاد زدند: «باران آمد! باران مهربانی!» امام معرف به کریم اهل بیت بودند، یعنی آن‌قدر مهربان و بخشنده که مثل باران، به همه محبت می‌کردند. و ما هم اگر مهربان باشیم، دل‌های همه را مثل زمین تشنه، سیراب می‌کنیم! 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی041-BozghaleBazigoosh-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.12M
💠 بزغاله بازیگوش 🔻موضوع: حرف شنوی 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 310-KakolHana-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 6.84M
💠 کاکل حنا 📗 موضوع قصه: عزت نفس (هرچه هستیم بهترین خودمان است) 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
رازِ شب‌های زهرا چند شب بود که عرفان از خواب می‌پرید و صدای پچ‌پچ از آشپزخانه را می‌شنید. زهرا نصف‌شب چکار می کرد؟سرش را از پتو آروم بیرون آورد محدثه کوچولو دید خوابیده،پس مامان و بابا با زهرا جلسه‌ی سری داشتن؟! دیگه طاقت نیاورد. یواشکی از اتاق بیرون رفت، از پشت دیوار سرک کشید و وای خدای من! زهرا داشت نصف‌شب غذا می‌خورد! با وحشت فریاد زد: «مچتو گرفتم! دزدکی غذا می‌خوری؟!» زهرا از خنده افتاد روی زمین. مامان گفت: «این سحریه، زهرا روزه می‌گیره.» عرفان با تعجب گفت: «چند وقته؟!» زهرا لقمه‌ای برداشت و گفت: «از ۹ سالگی. وقتی به سن تکلیف رسیدم.» عرفان اخم کرد: «سن تکلیف؟ اون دیگه چیه؟!» زهرا گفت: «یعنی خدا از یه سنی به بعد، یه عالمه کار مهم بهمون می‌سپره. مثل نماز خوندن و روزه گرفتن.» عرفان فکری کرد و گفت: «پس یعنی خدا بهت اعتماد کرده؟» زهرا لبخند زد: «آره! مثل وقتی که مامان و بابا اجازه می‌دن خودت بری نون بگیری!» این جمله، عرفان را تکان داد. خودش نون بگیرد؟! چه هیجان‌انگیز! فردا با هیجان از خانه بیرون رفت، نان تازه گرفت، سر میز چید، استکان‌های چای را پر کرد و محدثه کوچولو شاد دور میز می چرخید. مامان و بابا متعجب نگاهش کردند. زهرا خندید و گفت: «عرفان مهربونترین برادر دنیاست؟!» عرفان نگاهی به میز انداخت و با غرور گفت: «حالا که بابا بهم اعتماد کرده، باید نشون بدم که می‌تونم!» بابا با افتخار دستی به سر عرفان کشید و نان تازه که بوش همه فضای خونه پر کرده بود به دهانش گذاشت. آن روز، عرفان حس خوبی داشت. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 238-GoshHayeBozorgeMoshKochoolo-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.24M
💠 گوش های بزرگ موش کوچولو 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
بازی سینا و "حکیم" باغ دورهمی خانوادگی توی باغ دایی همیشه برای سینا یک فرصت طلایی بود! اما نه برای خوردن میوه‌های باغ یا آب‌بازی توی استخر، بلکه برای یک کار مهم‌تر: قانع کردن همه برای بازی فکری! سینا وسط حیاط ایستاد و با صدای بلند گفت: خب، کی حاضره یه بازی فکری عالی انجام بدیم؟ ملیکا که داشت از پله‌های عمارت پایین می‌آمد، لبخند زد: سینا، باز شروع کردی؟ ما اومدیم تفریح کنیم، نه کلاس درس! سینا اصرار کرد: ولی این بازی یه چیز دیگه‌ست! اسمش هست: "راز حکیم باغ"! همه کنجکاو شدند. دایی که مشغول چای خوردن بود، پرسید: حکیم باغ دیگه کیه؟ سینا نگاهی به درخت‌های کهنسال انداخت و گفت: "حکیم" یکی از نام‌های زیبای خداست. یعنی کسی که همه‌چیز رو با حکمت و علم می‌سازه. حالا مسابقه ما اینه: هرکس توی این باغ، یه نشونه از حکمت خدا پیدا کنه و بگه چرا حکیمه! بازی شروع شد. ملیکا اول از همه دستش را بلند کرد: این درخت گردو! خدا دونه‌های گردو رو توی یه پوسته محکم گذاشته که نشکنه. معلومه که خیلی حکیمانه‌ست! دایی که مرد شوخ‌طبعی بود،با چشمکی لبخند زد: پس منم می‌گم خدا حکیمه، چون این استخر رو طوری آفریده که آب بازی کنیم! همه خندیدند، اما سینا با شیطنت گفت: دایی‌جان، اون استخر رو خدا نساخته، بناها ساختنش! ولی آب زلالی که توش ریخته شده، کار خداست! همه شروع کردند به پیدا کردن نشانه‌ها؛ از زنبورهایی که گل‌ها را گرده‌افشانی می‌کردند، تا مورچه‌هایی که با نظم حرکت می‌کردند. در آخر، سینا دست‌هایش را بالا برد و گفت: دیدید؟ همه‌جا پر از حکمت خداست! حتی همین که ما کنار هم هستیم و می‌تونیم فکر کنیم، یه نشونه از "حکیم" بودنه! دایی با خنده بلند شد و گفت: باشه، باشه! قبول! امشب جایزه ویژه برای بهترین کشف، یه بشقاب پر از بستنیه! و سینا که از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید، یاد انشاء فردا افتاد که به بازی‌ فکری تبدیل شده بود، سرگرم‌ کننده و پر از یادگیری! 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی272-AsemanPorazShokofe-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 6.53M
💠 آسمان پر از شکوفه 🔻موضوع: همدلی و کمک به دیگران 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 314-RazeKelid-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 12.97M
💠 راز کلید 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
دزدان دریایی👇👇 هوا بسیار گرم بود خورشید بالای سر ما قرار گرفته بود صدای مرغان دریایی همه ی فضا را پر کرده بود من درکابین پایین کشتی در حال کشیدن آب از بشکه بودم و سخت فکرم مشغول ناخدا نادر که الان چه بلایی به سرش می آید. تکان های کشتی زیاد شده بود، ولی من توجهی نمی کردم. در همین فکربودم که صدای وحشتناکی به گوشم رسید، با عجله به بالا رفتم از چیزی که می ترسیدم سرم آمد بود دزدان دریایی حالا به ما حمله کرده بودند. من با ترس و لرز به نزدیکی ناخدا رفتم و آهسته پرسیدم حالا چه کنیم ناخدا؟ ناخدا نگاه نگرانی به من کرد و گفت: هیچکس تکان نخورد و فرمان داد کشتی آهسته حرکت کند. من خیلی نگران بودم در این چند روز دریا از دست دزدان دریایی خیلی ناامن بود. قبل از ما به کشتی دیگری حمله کرده بودند من خیلی آهسته به سمت لبه کشتی حرکت کردم که صدای گوله ای آمد. ناخدا بلند فریاد زد مگر نگفتم کسی حرکت نکند من از ترس تمام لباسهایم خیس عرق شده بود همان جا ایستادم از کشتی دزدان دریایی صدایی بلند شد که یک ربع وقت دارید بدون خون ریزی کشتی را تحویل دهید وگرنه با روش خودمان کشتی رو از شما می گیریم و بعد صدای خنده ی بلندی آمد و همه به هم نگاه می کردند و منتظر تصمیمی از طرف ناخدا بودند. ناخدا بدنش می لرزید و در فکر گرفتن تصمیمی بود. برای مقابله یا از دست دادن کشتی که برای یک ناخدا بسیار سنگین تمام می شود تقریبا 5 دقیقه دیگر باقی مانده بود و در کشتی سکوت محض. ناخدا لبخند تلخی به همه زد و گفت همه آماده باشید ما کشتی را بدون خون ریزی تحویل میدهیم. تا امروز این نا امید ترین حرفی بود که از ناخدا می شنیدم امید همه نا امید شد. ناخدا برای مذاکره به سمت لبه کشتی به حرکت افتاد که صدای وحشتناکی همه را غافلگیر کرد این صدا از پشت کشتی دزدان دریایی به گوش می رسید پلیس دریایی بود. در آن لحظه پلیس در یایی مانند فرشته ای که خدا از آسمان برای ما فرستاده بود به نظرم می آمد. ناخدا با صدای بلند گفت با تمام قدرت حرکت کنید. هرکس به طرفی می دوید ما همینطور از کشتی دزدها دور می شددیم و همه بچه ها آرام تر شده بودند. همه داشتن هورا می کشیدند و همدیگر را بغل می کردند. بر گشتم تا ناخدا را ببنم ولی ناخدا نبود. یکم چشم چرخاندم دیدم نا خدا بر کف کشتی سجده کرده بود و خدا رو شکر می کرد. رفتم بالا سر ناخدا و از کف کشتی بلندش کردم، ناخدا به پهنای صورت اشک می ریخت و بلند می گفت خدایا شکرت، خدایا شکرت. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عمو کتابی 235-MashineKochakeSorati-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 1.99M
💠 ماشین کوچیک صورتی 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عموکتابی A016-AlirezayeBazigoosh-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.97M
💠 علیرضا بازیگوش 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob