eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
759 عکس
960 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
@amooketabi عموکتابی 314-RazeKelid-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 12.97M
💠 راز کلید 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
دزدان دریایی👇👇 هوا بسیار گرم بود خورشید بالای سر ما قرار گرفته بود صدای مرغان دریایی همه ی فضا را پر کرده بود من درکابین پایین کشتی در حال کشیدن آب از بشکه بودم و سخت فکرم مشغول ناخدا نادر که الان چه بلایی به سرش می آید. تکان های کشتی زیاد شده بود، ولی من توجهی نمی کردم. در همین فکربودم که صدای وحشتناکی به گوشم رسید، با عجله به بالا رفتم از چیزی که می ترسیدم سرم آمد بود دزدان دریایی حالا به ما حمله کرده بودند. من با ترس و لرز به نزدیکی ناخدا رفتم و آهسته پرسیدم حالا چه کنیم ناخدا؟ ناخدا نگاه نگرانی به من کرد و گفت: هیچکس تکان نخورد و فرمان داد کشتی آهسته حرکت کند. من خیلی نگران بودم در این چند روز دریا از دست دزدان دریایی خیلی ناامن بود. قبل از ما به کشتی دیگری حمله کرده بودند من خیلی آهسته به سمت لبه کشتی حرکت کردم که صدای گوله ای آمد. ناخدا بلند فریاد زد مگر نگفتم کسی حرکت نکند من از ترس تمام لباسهایم خیس عرق شده بود همان جا ایستادم از کشتی دزدان دریایی صدایی بلند شد که یک ربع وقت دارید بدون خون ریزی کشتی را تحویل دهید وگرنه با روش خودمان کشتی رو از شما می گیریم و بعد صدای خنده ی بلندی آمد و همه به هم نگاه می کردند و منتظر تصمیمی از طرف ناخدا بودند. ناخدا بدنش می لرزید و در فکر گرفتن تصمیمی بود. برای مقابله یا از دست دادن کشتی که برای یک ناخدا بسیار سنگین تمام می شود تقریبا 5 دقیقه دیگر باقی مانده بود و در کشتی سکوت محض. ناخدا لبخند تلخی به همه زد و گفت همه آماده باشید ما کشتی را بدون خون ریزی تحویل میدهیم. تا امروز این نا امید ترین حرفی بود که از ناخدا می شنیدم امید همه نا امید شد. ناخدا برای مذاکره به سمت لبه کشتی به حرکت افتاد که صدای وحشتناکی همه را غافلگیر کرد این صدا از پشت کشتی دزدان دریایی به گوش می رسید پلیس دریایی بود. در آن لحظه پلیس در یایی مانند فرشته ای که خدا از آسمان برای ما فرستاده بود به نظرم می آمد. ناخدا با صدای بلند گفت با تمام قدرت حرکت کنید. هرکس به طرفی می دوید ما همینطور از کشتی دزدها دور می شددیم و همه بچه ها آرام تر شده بودند. همه داشتن هورا می کشیدند و همدیگر را بغل می کردند. بر گشتم تا ناخدا را ببنم ولی ناخدا نبود. یکم چشم چرخاندم دیدم نا خدا بر کف کشتی سجده کرده بود و خدا رو شکر می کرد. رفتم بالا سر ناخدا و از کف کشتی بلندش کردم، ناخدا به پهنای صورت اشک می ریخت و بلند می گفت خدایا شکرت، خدایا شکرت. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عمو کتابی 235-MashineKochakeSorati-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 1.99M
💠 ماشین کوچیک صورتی 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عموکتابی A016-AlirezayeBazigoosh-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.97M
💠 علیرضا بازیگوش 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi 4_5936067449328763815.mp3
زمان: حجم: 2.06M
💠 پرپری 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
آرزوی کوه کوچک👇👇 در کوهستان، یک کوه کوچک بود که قدش به آسمان نمی رسید. او هیچ وقت نتوانسته بود سرش را از بین ابرها عبور دهد. همچنین هیچ وقت روی سرش یک کلاه برفی نداشت. چون کلاه های برفی برای کوههای خیلی بلند است. کوه کوچک گاهی سعی می کرد روی پنجه هایش بایستد و قدش را بلند تر کند تا شاید بتواند آسمان بالاتر از ابرها را ببیند. اما این کارها فایده ای نداشت. چون قد او اینطوری فقط یک خورده بزرگتر می شد و این یک خورده فایده ای نداشت. او یک روز از کوه بلندی که در کنارش بود خواست که از آنسوی آسمان برایش حرف بزند. و به او بگوید که بالاتر از ابرها چیست. برایش تعریف کند که خورشید از نزدیک چه شکلی است. اماکوه بلند با غرور و تکبر گفت اینها رازهایی است که ما نمی توانیم به تو بگوییم این چیزها را فقط ما حق داریم ببینیم و بدانیم. این حرفها دل کوه کوچک را می شکست. اما از ایمان او به خدای بزرگ کم نمی کرد. کوه کوچک در دلش به قدرت عجیب خداوند ایمان داشت و می دانست اگر خدا بخواهد هر کار غیر ممکنی هم اتفاق می افتد و هر آرزویی برآورده می شود. روزها و سالها گذشت اما همچنان کوه کوچک از پایین به آسمان خیره می شد و در دلش دعا می کرد. تا اینکه یک روز ورق تقدیر برگشت و اتفاقات جدیدی زندگی کوهها را تغییر داد. آدمها به سراغ کوه بلند آمدند و شروع به منفجر کردن قسمتهایی از آن کردند. آنها متوجه شده بودند در درون کوه بلند معدنی از سنگهای ساختمانی وجود دارد. آدمها برای در آوردن سنگها هر روز قسمتی از کوه بلند را منفجر و خراب می کردند و خاک آن را روی کوه کوچک می ریختند. این قضیه آنقدر ادامه پیدا کرد تا کم کم کوه کوچک بلند و بلندتر شد و کوه بلند کوچک و کوچکتر شد تا اینکه بعد از یک سال از کوه بلند جز یک تپه ی معمولی چیزی باقی نماند. اما حالا قد کوه کوچک تا بالاتر از ابرها می رسید و کلاه برفی اش تا نزدیکی چشمهایش می رسید. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی4_5976607070110090425.mp3
زمان: حجم: 2.01M
💠 جوجه گنجشک 🔻موضوع: آزاد کردن گنجشک 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 172-TotoKcholoVa1HarfeTazeh-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.25M
💠 طوطی کوچولو و یک حرف تازه 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
پادشاه یک ستاره👇👇 حالا شما در حال تماشای یک پادشاه هستید. یک پادشاه که برای خودش یک قصر خیلی کوچک دارد. خب! حالا زیاد توی چشم هایش زل نزنید چون ممکن است... این پادشاه برای خودش یک ستاره ی واقعی دارد، ستاره ای که از آسمان شکارش کرده است. داستانش خیلی مفصل است، اما برایتان خلاصه اش را می گویم، فقط شما هم قول بدهید به چشم های پادشاه خیره نشوید. یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود. سال ها پیش که پادشاه ما هنوز پادشاه نشده بود و قصری نداشت، هر شب نزدیک صبح بالای کوه می رفت و کلی سبزی و گل و گیاه می چید و می گذاشت توی بقچه اش و هر کس توی روستا مریض می شد پیش او می رفت و او با گل ها و سبزی هایش مریض ها را درمان می کرد. یک شب پادشاه ما که هنوز آن زمان پادشاه نشده بود و او را توی روستا «عمو گلی» صدا می کردند بالای کوه رفته بود. ستاره ی پر نوری را در آسمان دید که خیلی خیلی به زمین نزدیک شده بود. آن قدر نزدیک که اگر عموگلی دستش را بالا می آورد می توانست ستاره را از آسمان بچیند. عموگلی که تا حالا ستاره ای را به این نزدیکی ندیده بود. دستش را بالا برد تا ستاره را از آسمان بچیند. ستاره که ترسیده بود. به عمو گفت: «من اشتباهی این قدر به زمین نزدیک شده ام. راهم را گم کرده ام. من را نچین. خانه ی من زمین نیست. جای من توی آسمان است.» ستاره خیلی زیبا بود. خیلی خیلی زیبا بود. عمو گلی می خواست ستاره فقط مال خودش باشد. پس محکم ستاره را گرفت و آن را پایین کشید ستاره دردش آمد. ناله ای کرد و از آسمان کنده شد. آن روز عمو از بالای کوه گل نیاورد و ستاره را به جای گل و سبزی توی بقچه اش پیچید و به خانه اش برگشت. از آن روز دیگر عمو صبح ها بالای کوه نرفت و دیگر حال هیچ مریضی را خوب نکرد، چون همه ی وقتش را صرف ستاره می کرد و همیشه مواظب بود ستاره اش فرار نکند. بعداز چند روز عموگلی با خودش گفت: «من از همه قدرت و زورم بیشتر است، چون زورم به یک ستاره رسیده و توانسته ام آن را از آسمان بکنم. پس من پادشاه هستم!» عموگلی که دیگر اجازه نمی داد کسی او را عموگلی صدا بزند، خانه ی چوبی اش را فروخت و با پولی که جمع کرده بود، برای خودش یک قصر کوچک ساخت و از آن روز دیگر توی قصرش با ستاره اش تنها زندگی می کرد، چون خودش را پادشاه می دانست و سختش بود با مردم معمولی زندگی کند. حالا عموگلی سال هاست که پادشاه شده و برای خودش زندگی می کند، تنهای تنها با ستاره ای که همیشه توی قفس است. در تمام این سال ها اهالی ده. خانه ی چوبی عموگلی را برایش خالی نگه داشته اند و امیدوارند که روزی او پشیمان شود و به خانه اش بر گردد و مثل همیشه با گل ها و سبزی هایش حال همه را خوب کند. کسی نمی داند چرا، اما وقتی کسی به چشم های پادشاه خیره می شود او بغض می کند و نزدیک است که گریه اش بگیرد. نمی دانم، اما شاید به خاطر این باشد که او تنهاست و هیچ وقت به تنهایی عادت نمی کند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی079-MagmagOrdakKocholoMehrabon-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.19M
💠 مگ مگ اردک کوچولو مهربون 🔻موضوع: مراقبت از خواهر و برادر 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی026-DerakhteSibeTalaeei-www.MaryamNashiba.Com_.mp3
زمان: حجم: 1.54M
💠 درخت سیب طلایی 🔻موضوع: مهربونی و انجام کارهای خوب 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
الاغ حکیم👇👇 الاغ خاکستری دوست داشت یک جهانگرد بشود و همه ی دنیا را ببیند. او راجع به جهانگردی چیزهای زیادی شنیده بود. با خودش فکر می کرد اگر به همه جای دنیا سفر کند و همه چیز را به چشم خود ببیند حتما یک الاغ دانا و حکیم می شود. بنابراین الاغ خورجینش را از وسایل مورد نیاز پر کرد و به راه افتاد. ابتدا به سمت شهرهای شمالی رفت. کناره های جاده پر از علفهای تازه و خوشمزه بود. الاغ تمام راه مشغول خوردن علفها شد. و چنان زیاد خورد که شکمش باد کرد و دیگر توان راه رفتن نداشت و مجبور شد شب را همان جا بماند. فردا صبح سفرش را ادامه داد. در حالیکه تمام راه سرش پایین بود و مشغول خوردن. یک جا در گوشه ای از مسیر تصادف شده بود و عده ی زیادی در آنجا جمع شده بودند، بعضی ها کمک می کردند بعضی ها درباره ی تصادف صحبت می کردند و... اما الاغ متوجه هیچ چیز نمی شد. کمی جلوتر یک آبشار زیبا منظره ی بسیار جالبی درست کرده بود. خیلی ها مشغول تماشا بودند. عده ای فیلمبرداری و عکاسی می کردند... اما الاغ همچنان سربه زیر بود و می خورد. و باز هم خورد و خورد تا شکمش باد کرد و مجبور شد چند ساعت همانجا بخوابد. خوابهای طولانی بعد از یک عالمه خوردن به الاغ خیلی کیف می داد. الاغ از سفرش خیلی راضی بود چون اینطوری خور و خوابش بهتر شده بود. او تعجب می کرد که وقتی دانا و حکیم شدن این همه کیف دارد چرا دیگران این کارها را نمی کنند. خلاصه ،اگر چه سفر الاغ سالها طول کشید، اما پرخوری و نفهمی الاغ باعث شد تا او هیچ چیزی از سفرش نفهمد و یاد نگیرد. بعد از سالها سفر، الاغ هیچ فرقی نکرده بود. او فکر می کرد حکیم و دانا شده است اما حتی یک داستان جالب هم از سفرش به یاد نداشت تا برای کسی تعریف کند. البته او به هر که می رسید راجع به همه چیز نظر می داد و بسیار هم حرف می زد اما باز هم همه او را یک الاغ نفهم می دانستند و هیچ کس او را به عنوان یک الاغ دانا و حکیم قبول نداشت. اما این چیزها مهم نبود چون بالاخره الاغ خودش نمی دانست چقدر نادان است او خودش خودش را بسیار قبول دارد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob