eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
759 عکس
982 ویدیو
24 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
روزه کله گنجشکی مریم خانم محمدی، داستان جذابی برای بچه‌ها تعریف می‌کرد که ناگهان صدای قار و قور شکم مریم همه‌جا پیچید. بچه‌ها با تعجب به او نگاه کردند. "مریم، صدا از کجا میاد؟" مریم خجالت‌زده لبخند زد و گفت: "روزه کله گنجشکی گرفتم!" بچه‌ها بیشتر کنجکاو شدند و یکی پرسید: "روزه کله گنجشکی چیه؟" مریم برای همه توضیح داد که از سحر تا حالا هیچی نخورده و تا ظهر چیزی نخواهد خورد. بعد، خانم محمدی داستان مریم را با شوخی و خلاقیت برای بقیه کلاس تعریف کرد. او گفت: "مریم با پرنده‌های گنجشک دوست شده و از آن‌ها یاد گرفته که چطور می‌تونند تا ظهر چیزی نخورند. او امروز با شجاعت روزه کله گنجشکی گرفته و حالا قهرمان ماست!" مریم نشون داد با اراده قوی، می‌تونه یک قهرمان باشه و حس خوب نزدیک شدن با خدا رو در خودش تجربه کنه . 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyماهی و رودخونه - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 3.5M
ماهی و رودخونه 🐠🐟🌊 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
جعبهٔ ستاره‌های گمشده کلاس سوم مدرسه "آفتاب" پر از هیاهوی بچه‌ها بود که دور نیما، پسرک خلاق کلاس حلقه زده بودند. او با چشمانی برق‌زده فریاد زد: «امسال برای روز معلم، یه جعبه مخصوص میسازیم! توش هرکدوممون یه چیز میذاریم که فقط خانم معلم بتونه ببینه... مثله یه صندوقچه رازِ مدرسه‌ای!» سارا اولین نفر بود که یک پَرِ طلایی لای دفترش گذاشت؛ یادگاری از پروانه‌ای که خانم معلم به او یاد داد نباید از پرواز بترسد. امیرحسین هم یک حلزون پلاستیکی آورد؛ از روزی که خانم معلم به جای دعوا کردنش، به او یاد داد چطور مثل حلزون آرام بگیرد. اما مهدی، پسرک ساکت ته کلاس، فقط گوشه‌ای ایستاده بود و چیزی نگفت. صبح روز معلم، وقتی بچه‌ها خواستند جعبه را به خانم معلم هدیه دهند، متوجه شدند صندوقچه ناپدید شده! نیما پیشنهاد داد همه مثل کارآگاهان کوچک کلاس را گشت بزنند. سارا زیر میزها را چک کرد، امیرحسین توی کمد را ورق زد، و ناگهان مهدی با صدایی لرزان گفت: «من... من دیشب جعبه رو بردم تو اتاق معلم‌ها. میخواستم توش یه چیز بذارم... ولی فراموش کردم برگردونمش!» همه با هم به اتاق معلم‌ها دویدند. جعبه آنجا بود، روی قفسه‌ای بالا. خانم معلم که وارد شد، با تعجب پرسید: «این همه هیاهو برای چیه؟» نیما جعبه را گرفت و گفت: «این هدیه ماست! توش رازهامون رو برات گذاشتیم... ولی مهدی یه چیز دیگه هم توش انداخته!» خانم معلم در جعبه را باز کرد. اول پر سارا را دید و خندید. بعد حلزون امیرحسین را گرفت و گفت: «یادمه اون روز رو...» اما وقتی به ته جعبه رسید، یک نقاشی مچاله دید که تصویر خودش را با بال‌های بزرگ نشان میداد. پشت نقاشی نوشته بود: «خانم معلم، شما بهم یاد دادید حتی اگه آدم ساکتی باشم، توی دلم یه ستاره دارم. ممنون که ستاره منو دیدی... مهدی.» اشک در چشمان خانم معلم حلقه زد. او مهدی را بغل کرد و گفت: «این جعبه پر از ستاره‌های شماست! هرکدومتون یه ستاره‌اید که روزی آسمون رو روشن میکنید.» از آن روز به بعد، هر وقت کسی ناراحت میشد، خانم معلم میگفت: «بیاید یه ستاره دیگه تو جعبه بذاریم!» و آنها با هم آرام میشدند. حالا سال‌ها گذشته، اما آن جعبهٔ چوبی هنوز روی میز خانم معلم است... انگار هر بار که آن را باز میکند، خنده‌های کلاس سوم از آن به پرواز درمی‌آیند و به او یادآوری میکنند که بهترین معلم دنیاست! 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
راز درخت انار در روستایی سرسبز، نزدیک مشهد، پسربچه‌ای به نام حسام زندگی می‌کرد که شیفته قصه‌های پدربزرگش بود. اما این روزها، پدربزرگ بیمار شده بود و سرفه‌های شدیدش دل حسام را به درد می‌آورد. مردم روستا سرگرم آذین‌بندی کوچه‌ها برای تولد هشتمین نور بودند، اما قلب حسام از نگرانی سنگین بود. آن شب، در سکوت حیاط، وقتی نور مهتاب بر شاخه‌های درخت انار قدیمی افتاد. حسام زیر درخت نشست و با زمزمه‌ای پر از امید گفت: «ای امام رضا… اگر پدربزرگم شفا پیدا کند، قول می‌دهم تمام انارهای این درخت را به نام تو ببخشم!» ناگهان، نسیمی شاخه‌ها را لرزاند و میان برگ‌ها، موجود کوچکی با ردایی سبز و گیسوانی از نور نمایان شد—پری‌ که گویی از آسمان آمده بود! با لبخندی دلنشین، دستش را به سمت حسام دراز کرد. در کف دستان پری، یک دانه انار درخشید و با صدایی آرام نجوا کرد: «این دانه، رازی در دل خود دارد...» صبح، حسام دانه را با دقت در خاک کاشت. ناگهان، زمین لرزید و نهالی کوچک از دل خاک سربرآورد! در چشم به هم زدنی، شاخه‌هایش شکوفه دادند و درختی جوان و تنومند پدیدار شد. پری دوباره ظاهر شد، چشمانش برق زد و با شادمانی گفت: «این درخت، هدیه‌ای از امام رضا به توست… اما هر انارش فقط با نام او شیرین خواهد شد!» حسام، نخستین انار رسید‌ شده را چید و به سوی اتاق دوید. پدربزرگ، اولین گاز را زد و لحظه‌ای بعد، گویی نسیمی از شفا در خانه پیچید—سرفه‌هایش آرام گرفت و گونه‌هایش از طراوت گلگون شد! حالا، قصه‌ای تازه در دل خانه شکفته بود. پدربزرگ، در حالی که چشمانش از اشک روشن شده بود، حسام را در آغوش گرفت و زمزمه کرد: «پسرم… با مهربانی‌ و فکر بخشش ، دل امام را شاد کردی.» این نمونه ای از کرامت امام هست. موقع بخشش ،اگر گوش بسپاری، شاید بشنوی که پریِ زمزمه می‌کند: "معجزه در دستان توست… اگر به نام رضا ببخشی!" 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyمداد نق نقو - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 4.12M
🎧داستان های عروسکی 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
داستان نرگس و سفر رویایی قسمت اول: ستاره‌ای که فرشته شد نرگس دخترک کنجکاوی بود که با مادربزرگش در روستایی سرسبز و دورافتاده زندگی می‌کرد.شب‌ها وقتی چراغ‌های خانه خاموش می‌شد، مادربزرگ با داستان‌هایش جهان را برای او زنده می‌کرد. یک شب، مادربزرگ از "دهه کرامت" برایش گفت _ از تولد بانوی مهربانی، حضرت معصومه(سلام‌اله‌علیها) تا تولد امام رضا(علیه‌السلام)، پدر مهربان – نرگس آرزو کرد روزی بتواند به شهرهای مقدس قم و مشهد سفر کند. هنگامی که مادربزرگ خوابید، نرگس کنار پنجره نشست و به آسمان پرستاره خیره شد. ناگهان ستاره‌ای درخشان از آسمان به زمین نزدیک شد... ستاره درخشید و تبدیل به فرشته‌ای با بال‌های نقره ای و موهای طلایی شد! فرشته با لبخندی مهربان گفت: «من فرشته کرامتم! آمده‌ام تا آرزویت را برآورده کنم. می‌خواهی به قم و مشهد سفر کنیم؟» نرگس که از هیجان نفسش بند آمده بود، سری تکان داد. فرشته لباس محلی زیبایی به او هدیه داد؛ لباسی با نقش‌و‌نگارهای روستایی و گردنبندی که مانند ستاره‌ای آبی می‌درخشید. فرشته گفت: «امشب، روز دختر است و این هدیه توست. اول به قم می‌رویم؛ جایی که خانه مهربان‌ترین دختر زمین است.» 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قسمت دوم: سفر به سرزمین نور فرشته و نرگس ناگهان آن دو بالای گنبد فیروزه‌ای حرم حضرت معصومه(سلام‌اله‌علیها) ظاهر شدند. نرگس نفسش بند آمد: «وای! گنبدش مثل آسمان است!» فرشته آرام گفت: «این بانوی بزرگ، با مهربانی‌اش دنیا را نورانی کرد. حالا نوبت توست که این نور را ادامه دهی.» نگاه نرگس متوجه دختر کوچی شد که با گلدان شکسته‌ای اشک می‌ریخت. بی‌درنگ پیش دوید و گفت: «نگران نباش! از گل‌های روستایمان برایت گلدانی می‌سازم.» فرشته دستش را گرفت و مانند باد به روستا بازگشتند. نرگس با شوق گل‌های رنگی چید و با کمک فرشته، گلدانی زیبا ساختند. وقتی به قم برگشتند، گنبد حرم از قبل درخشان‌تر بود؛ گویی مهربانی نرگس بر نور آن افزودبود فرشته این بار دست نرگس را محکم گرفت و آن دو به آسمان مشهد پرواز کردند. نرگس فریاد زد: «گنبد طلایی امام رضا(علیه‌السلام)! انگار خورشید به زمین آمده!» داخل حرم، فرشته زمزمه کرد: «امام رضا(علیه‌السلام) دوستدار کودکان مهربان است...» همان لحظه نرگس پسری را کنار حوض دید که مضطرب به درون حوض نگاه می کرد. نزدش رفت و با خنده گفت: «نترس! من ماهیگیری بلدم... البته از نوع قورباغه‌ای!» پسرک خندید. نرگس اسباب‌بازی‌اش را به او داد و گفت: «این را نگهدار تا دفعه بعد با هم بازی کنیم.» پسرک که حالش خوب شده بود، به نرگس دست تکان داد. فرشته لبخند زد: «امام رضا(علیه‌السلام) حالا از تو راضی است.» 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قسمت سوم: هدیه‌ای از جنس آسمان وقتی نرگس به خانه برگشت، مادربزرگ هنوز خواب بود. فرشته گردنبند ستاره‌اش را نوازش کرد و گفت: «روزت مبارک، دختر گُلی از بهشت! هر بار که مهربانی کنی، این ستاره‌ها درخشان‌تر می‌شوند.» سپس مانند مه در هوا محو شد. صبح مادربزرگ که دوست داشت نرگس خوش حال کندتصمیم گرفت درباره سفر زیارتی به نرگس خبر دهد، اما نرگس با چهره ای شاد از خواب بیدار شد و رو کرد به مادر بزرگ چشمانش هنوز برق می زد. مادر بزرگ پرسید: «خواب خوبی دیدی عزیزم؟» نرگس خندید: «نه! واقعی بود! به قم و مشهد رفتم و یاد گرفتم مهربانی بهترین هدیه است.» مادربزرگ با دیدن گردنبند درخشان، اشک شوقش جاری شد: «دهه کرامت را فهمیدی... مهربانی، بزرگترین کرامت است!» از آن روز، نرگس مهربان برای همسایه پیر نان می‌برد، با بچه‌ها کوچکتر بازی می کرد تا شاد شوند، و حتی به مادربزرگش در جارو زدن کمک می کرد. «جارو کردن» را به رقصی شاد تبدیل می کرد ! و هر بار که مهربانی می‌کرد، ستاره‌های گردنبندش همچون چشمک‌های آسمان می‌درخشیدند... «مهربانی، زبان همه فرشته‌هاست... حتی اگر بال نداشته باشند!» 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob