134-TopBaziBaMah-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.25M
#قصه_شب
💠 توپ بازی با ماه
🔻موضوع: ماه، رویا
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از زیارت خوب🌸
17.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زنده_از_حرم
روضه خوانی حاج احد سبزی در اجتماع مردمی امت حزب الله در محکومیت جنایات رژیم صهیونیستی
📍رواق امام خمینی (ره)
زیارت خوب🌸
https://eitaa.com/joinchat/3969253975C3dc4e54ecd
🔸️شعر
🔶 دعای کودک
برای ظهورِ مهدی
«عجل الله فرجه»
#کودکانه
🌸 برای صاحب الزمان
💚 همیشه میکنم دعا
🌼 بیا بیا ظهور کن
🌱 امامِ غایبم بیا
🌸 تو ای نوادهیِ علی
💚 امیدِ این دلِ منی
🌼 بیا بیا ظهور کن
🌱 که من ببینمت دمی
🌸 از جمعه ها عبور کن
💚 غم را زِ دلها دور کن
🌼 چشمِ دل ما را بیا
🌱 با مقدمت پر نور کن
🌸🌼🍃🌼🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#یک_قصه_یک_حدیث
🌸انعکاس
رمزی کوچولو برای پدرش که داشت روی زمین کار میکرد غذا میبرد. او فکر کرد یک چهرهی نامشخص در پشت سنگهای بالای تپه باشد. چون فکر کرد باید آن شخص یک بچهی دیگر باشد او را صدا زد و گفت: "هی!"
بازتاب صدا را شنید که از بالای کوه میگفت: "هی!"
در حالیکه تشخیص نداده بود که این بازتاب صدای خودش است. او فکر میکرد که یک بچهی دیگر بالای کوه است که دارد او را اذیت میکند.
"فقط وایسا و ببین که وقتی بالا آمدم چه بلایی سرت در میآورم!"
صدا پاسخ داد:
"فقط وایسا و ببین که وقتی بالا آمدم چه بلایی سرت در میآورم!"
رمزی که واقعا عصبانی شده بود با تمام وجود صدا زد:
"بیا بیرون و بگذار تو را ببینم، ای ترسو!"
زمانی که همان صدا را شنید او به طرف پرتگاه شروع به دویدن کرد. او خیلی زود خسته شد اما نتوانست در آنجا چیزی بیابد. او فکر میکرد که آن بچه باید جایی خود را مخفی کرده باشد. از تخته سنگها بالا رفت در حالی که داشت تمام وقت فریاد میزد. او داشت فکر میکرد که چه بلایی سر آن بچه در خواهد آورد زمانی که او را به چنگ خود در بیاورد. اما بچهی ترسو هیچ گاه جرات نکرد بیرون بیاید.
بعد از مدتی طولانی، به یاد پدرش افتاد. تا الان باید پدرش خیلی منتظرش شده باشد. زمانی که پیش پدرش رسید ماجرا را برای او تعریف کرد. پدرش به او گوش داد و ضرب المثلی را برای او یادآور شد:
"آن کس که هرچه را میخواهد میگوید، هر آنچه که نمی خواهد را میشنود."
اگر رمزی فقط حدیث بعدی از امیر المومنین علیه السلام را شنیده بود آنطور عمل نمی کرد:
«عوّد لسانک حسن الکلام تأمن الملام؛»
🍃«زبان خویش را به سخنان پسندیده عادت ده تا از سرزنش (دیگران) در امان باشی»
🌸🍂🍃🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
19.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسم قصه:شهدای قدس❤
قصه گو:فاطمه سادات افروزه🌺☺
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
دعای آهوها.mp3
3.91M
اسم قصه:دعای آهو ها
قصه گو:فاطمه سادات افروزه
📖:#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
🔸️شعر صبح جمعه
🌸چون صبح جمعه میرسد
🌱مثل کبوتر میپرم
🌸خوشحال و خندان میروم
🌱همراه بابا تا حرم
🌸تا گنبد زرد حرم
🌱از دور پیدا میشود
🌸بر روی لبهای پدر
🌱گل خندهای وا میشود
🌸از شوق دیدار رضا
🌱من شادمانه میدوم
🌸انگار او مثل گل است
🌱من نیز یک پروانهام
🌸من مینشینم در حرم
🌱آرام پهلوی پدر
🌸آنجا زیارتنامه را
🌱میخواند او با چشمتر
🌸پشت ضریح و پنجره
🌱اینجا و آنجا، هرکجا
🌸بر روی لبهای همه
🌱روییده گلهای دعا
🌸یک دفعه من توی خیال
🌱یک بچه آهو میشوم
🌸با شادمانی ناگهان
🌱سوی ضریحش میدوم
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ وضو
آموزش وضو برای کودکان
آموزش وضو در قالب یک کلیپ زیبا
شعر وضو
من بچه ی خندانم
وضو رو خوب می دانم
می شورم صورتم را
دست راست و چپم را
مسح می کشم سرم را
پای راست و چپم را
#وضو
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🍁پاییز اومد دوباره
🍁برگا شدن ستاره
🍁ستاره طلایی
🍁زرد و سرخ و حنایی
🍁آمد باد شبانه
🍁برگا را دانه دانه
🍁از شاخهها جدا کرد
🍁توی هوا رها کرد
#شعر #پاییز
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_پانزدهم
برادر بزرگتر گفت:
-ما پیمان الهی گذاشته بودیم. شما همان کسانی هستین که بر سر یوسف آن بلا را آوردین، برید، برید خانوادهها منتظرن و به غذا و گندم احتیاج دارن. من آن قدر این جا میمونم تا شاید بنیامین برگرده یا این که پدر اجازه بده من برگردم...
یکی از آنها گفت:
-حالا به پدر چی بگیم؟
برادر بزرگتر گفت:
-برین و به پدر بگین که پسرت دزدی کرد این چیزی است که ما دیدیم، دیدیم که کاسه ی گران قیمت از بار او پیدا شد. این همان چیزی است که با چشم دیدیم و خدا عالم است.
آنها شرمنده و سرافکنده به کنعان برگشتند.
حضرت یعقوب که برای برگشت آنها نشسته بود از دور آنها را دید که بر میگردند اما چهرههایی ناراحت و سرافکنده دارند. به دقت نگاه کرد و بنیامین و پسر بزرگش را ندید و نگران شد.
آنها آمدند و با شرمندگی سلام کردند.
حضرت یعقوب گفت:
-سلام بر شما، چه شده؟
برادرها هر کدام به هم نگاه کردند و هیچ کدام نمی توانستند حرفی بزنند. تا این که یک نفر از آنها در حالی که سر به پایین داشت همه چیز را تعریف کرد.
حضرت یعقوب گفت:
-ای وای بر شما میفهمین دارین چی میگین!
یکی از برادرها گفت:
-اما پدر آن چه گفتیم کل ماجراست نه کمتر و نه بیشتر، اگه به ما اعتماد نداری خب از مردمی که زودتر از ما برگشتن بپرس، در مصر تحقیق کن. مطمئن باش که جز حقیقت چیز دیگه ای نمی گیم.
حضرت یعقوب گفت:
-آه خدای من، اما من صبرم را از دست نمی دم. میدونم تو از همه چیز آگاه هستی.
از جا بلند شد و با حال و احوال بد به اتاقش رفت.
در این لحظه بود که غم شدیدی وجودش را فرا گرفت و به شدت گریه کرد و با صدای بلند نام یوسف را صدا میزد.
برادرها که نام حضرت یوسف را از زبان پدر شنیدند به شدت شرمنده شده بودند و به فکر فرو رفتند.
حضرت یعقوب حالا بنیامین را هم از دست داده بود و پسر بزرگش هم در مصر مانده بود و یوسف، پسری که هر لحظه به او نگاه میکرد و آرامش میگرفت دیگر نبود!
حضرت یعقوب آن قدر گریه میکرد تا این که چشمهایش نابینا و سفید شده بود. برادرها که عذاب وجدان داشتند به یاد کارهای بد خودشان در حق یوسف افتاده بودند و این که سالها به پدرشان ظلم کرده بودند و حالا بنیامین هم از دست پدر رفته بود.
یکی از آنها در اتاق حضرت یعقوب را که صدای گریه ی او شنیده میشد زد و گفت:
پدر خواهش میکنم، به خدا قسمت میدهیم این قدر گریه نکن ممکنه بیمار بشی و از دست بری.
حضرت یعقوب با ناراحتی گفت:
-من گله ای از شما نکردم که این طور میگین. من غم و غصه ام را پیش خدا بردم و به او شکایت میکنم. خدا لطف بسیار داره و من از رحمت خدا چیزهایی میدانم که شما نمی دانید.
حضرت یعقوب در تنهایی خودش گریه میکرد.
قلب حضرت یعقوب دوباره زخم دیگری پیدا کرده بود و میگفت:
-من هیچ وقت یوسفم را فراموش نمی کنم. چهره ی زیبا و نورانی اش همیشه جلوی رویم است. یوسف من هیچ وقت نمرده.
زمانی که بار دیگر گندمها تمام شده بود و برادرها مجبور بودند به مصر بروند.
حضرت یعقوب رو به آنها گفت:
-وقتی به مصر میرسین از یوسف و بنیامین سراغ بگیرین. شما نباید از رحمت خدا غافل بشین چون نا امید شدن از درگاه خدا بدترین گناههاست
بعد از دخترش خواست تا برایش کاغذ و قلمی بیاورد تا نامه ای بنویسد.
وقتی دخترش کاغذ و قلم را آورد او در نامه این چنین گفت:
به نام الله
نامه ای از طرف یعقوب پسر اسحاق به عزیز مصر، ای عزیز بدان که ما خاندان ابراهیم هستیم همان کسی که خدای بزرگ او را از آتش سوزان نجات داد و خاندان ما همیشه به بلا و سختی و آزمایش مبتلا میشوند و غم و اندوه زیادی به من رسیده.
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
D1737802T17070904(Web)-mc.mp3
1.93M
💗بچه ها توی کلاس ساکتِ ساکت نشسته بودن. قلب الهه تند و تند می زد، اون هیچ کسی رو نمی شناخت.
الهه دلش می خواست توی خونه بود و کنار مادرش می نشست. اون دوست داشت گریه کنه، با خودش فکر کرد: «خوش به حال الهام که الان توی خونه است.»...
#گلچین_قصه_های_کیهان_بچه_ها
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
⁉️نگران مشکل زندگیت نباش😍
مشاوران خوب🌸 افتتاح شد👌
🔻با توجه به درخواست های زیاد شما مادران و همسران گلمون☺️👇
✅گروه مشاوران خوب و با تجربه👌
📌 راز موفقیت در تربیت فرزند ✔️
📌 نکات کلیدی و مهم 💢
📌سوال و پاسخ مادران
📌 و .....
🔰 با مشاوران ویژه👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3260481775C385a8c99aa