eitaa logo
دانلود
بهلول عاقل ترین دیوانه.mp3
3.96M
اسم قصه:بهلول عاقل ترین دیوانه قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺️🌺 📖 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از پست موقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟩🟪🟨🟩🟥🟩🟦🟩🟧🟩 ⚠️گلچین بهترین ها ، پر از مداحی و روضه و نواهای دلنشین👌 رفقا شما هم دعوتید👇 دانلود استوری و عکسهای زیبا جدید فاطمیه🏴👇 یکی از پر طرفدارترین مرجع های دانلود👌 ❤️یاحسین کلیک کن👇 https://eitaa.com/joinchat/3969253975C3dc4e54ecd🖤
قصه ی دوست های جدید دریانورد پیتر، دریانوردی🧔‍♂ بود که کشتی🛳 نو و قشنگی داشت! روزی گفت: «دریانوردی می کنم و تمام دنیا را می بینم!» وقتی دریانورد خود را به عرشه رساند: «هوت… هوت..» کشتی 🛳حرکت کرد. او به دوستانش گفت: «خداحافظ ، من به زودی به خانه 🏠برمی گردم.» دریانورد 🧔‍♂هنگام رفتن، آن قدر به فانوس دریایی که با نور درخشانش چشمک می زد نگاه کرد تا اینکه فانوس از جلو چشمش دور شد و دیگر هیچ چیز دیده نشد ناگهان نهنگی آبی 🐬دریایی از زیر آب بیرون آمد و فواره ای از آب به هوا بلند کرد و در کنار کشتی 🛳شنا کرد. نهنگ 🐬گفت: «به زودی خشکی را می بینی. همان جایی که اسکیموها زندگی می کنند.» دریانورد 🧔‍♂فریاد کشید: «آهای خشکی» وقتی کشتی🛳 نزدیک ساحل رسید، خورشید سرخ شده بود و یخ و برف❄️ همه جا را پوشانده بود. اسکیمویی که خودش را در لباس های گرم🧥🧤 پیچیده بود برای دیدنش فریاد کشید: «خوش آمدی دریانورد🧔‍♂. شما حتما از راه دوری آمده اید؟» اسکیمویی هم که بچه اش را به پشتش بسته بود، از راه رسید و گفت: «به خانه ما بیایید. تا سورتمه راه زیادی نیست.» دریانورد🧔‍♂ با اسکیموهای خندان سوار سورتمه شد. سگ های بزرگ آن را می کشیدند و از روی برف های خشک سر می خوردند. آقای اسکیمو گفت: «این خانه ماست. ما آن را از یخ 🧊می سازیم. ما به آن ایگلو می گوییم»کلبه اسکیمویی گرم و نرم بود. دریانورد در کنار آتش🔥 نشست و برای دوستان جدیدش از خانه خود که خیلی دور بود، تعریف کرد. سوپ ماهی در دیگ می جوشید. دریانورد 🧔‍♂دو بشقاب بزرگ پر، از آن خورد و بعد به خواب سنگینی فرو رفت و آن قدر خوابید تا اینکه موقع رفتن شد. اسکیموها او را تا کشتی🛳 همراهی کردند. دریانورد🧔‍♂ از روی عرشه دستش را برای آنها تکان داد و فریاد کشید: «خداحافظ. خیلی متشکرم. من دوباره بازخواهم گشت و باز هم شما را خواهم دید.» دریانورد🧔‍♂ از آنها خداحافظی کرد و رفت تا برای دوستانش از دوستان جدیدی که پیدا کرده بود، تعریف کند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترانه دکتر دوست بچه هاست ☺️ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔴طرح ۵۰۰ هزار تومانی مشاغل خانگی چیه🤔 مخصوص خانومای خانه‌دار😍⁉️ ✅یک فرصت استثنایی😍طلایی 🔴 هر نفر یک فروشنده😳!!! 📣از مزایای این طرح👇 1⃣ با قیمت عمده و خیلی پایین بدستتون میرسه 2⃣ از محصولات سالم و ارگانیک استفاده میکنید 3⃣ یک نوع اشتغال زایی برای خانم های خانه دار 🔴کافیه عضو کانال ما بشید و از مزایای قیمت های پایین ما بهره مند شوید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3740860419C49339bba0c
🌸خدا که هست مهربون 🌱نعمت داده فراوان 🌸ما هم وظیفه داریم 🌱شکرش به جا بیاریم 🌸 یعنی از اون چه داده 🌱 خوب کنیم استفاده 🌸خدای خوب و دانا 🌱اینو به ما یاد داده 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
16.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن بامزه خرگوش های درخشان 😍 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
یعنی چه ؟ یکی از شب­ های جمعه امام حسن (ع) بیدار شد و مادرش حضرت زهرا (س) را دید که در حال نماز است و برای همه همسایه­ ها با ذکر نام دعا می­ کند. امام حسن (ع) از مادرش پرسید: مادرجان چرا برای خود دعا نمی­ کنید؟ حضرت زهرا (علیهاالسلام) فرمودند: اول همسایه بعد اهل خانه.(الجارثم الدار) بچه های قشنگم شما هم اول برای همسایه و دیگران دعا کنید بعد برای خودتون 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
شعرکودکانه "ام ابیها" 🌷دختر آل طاها ام ابیها 🌷هدیه و لطف خدا ام ابیها 🌷همسر و یار علی ام ابیها 🌷باغ و بهار علی ام ابیها 🌷کوثر قرآن تویی ام ابیها 🌷مادر پاکان تویی ام ابیها 🌷هستی پیغمبری ام ابیها 🌷از همگان برتری ام ابیها 🌷مهر تو مهر خدا ام ابیها 🌷لطف تو بی انتها ام ابیها 🌷راه تو راه دین است ام ابیها 🌷راه خدا همین است ام ابیها 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
داستان بچه قورباغه آوازه‌خوان «بچه قورباغه آوازه خوان» روزی از روزها یک بچه قورباغه همراه مادرش در جنگل زندگی می کرد. این بچه قورباغه آواز می خواند و صدای آوازش که بلند می شد تمام حیوانات جنگل دورش جمع می شدند و به صدای آوازش گوش می دادند. حتی لک لک ها هم که غذایشان قورباغه است، وقتی بچه قورباغه شروع میکرد به آواز خواندن ساکت می شدند و به آواز بچه قورباغه گوش می‌دادند. چند روزی باران سختی آمد و بچه قورباغه نتوانست از خانه خارج شود، آن روز صبح هوا آفتابی بود و بچه قورباغه بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج شد. مادر بچه قورباغه داشت حیاط خانه را که بعد از طوفان حسابی کثیف شده بود را جارو می کرد. به بچه قورباغه گفت: پسرم حواست باشه، عمو لاک پشت گفت که آب برکه بالا آمده و یک ماهی گوشتخوار وارد برکه شده، امروز لطفاً سمت برکه نرو. آفتاب صبحگاهی بدن بچه قورباغه را گرم کرد و نگاهی به مادرش کرد و گفت: مادرجان من با آواز خواندنم حتی لک لک ها را وادار به گوش دادن می کنم این که یک ماهی بیشتر نیست. مادر گفت: عزیزم اینقدر مغرور نباش درسته تو خیلی قشنگ آواز می خوانی اما دلیل بر این نیست که همه جا این توانمندی تو کار بکنه. بچه قورباغه زیر لب قور قوری کرد و از حیاط خانه خارج شد. هوا بسیار عالی بود، خورشید در آسمان می درخشید، آواز چکاوکها از لابلای درختها به گوش می رسید. بوی عطر گلهای جنگی نشاط خاصی را به جنگل بخشیده بود. بچه قورباغه همینطور که توی راه می رفت، خرگوش کوچولو را دید، خرگوش کوچولو در حالی که گاز بزرگی به هویجش می زد گفت: کجا میری؟ - میرم لب برکه، هوا خیلی خوبه یک دوری بزنم. - مراقب باش می گویند یک ماهی گوشتخوار آمده در برکه - نگران نباش، با آواز خواندن باهاش دوست می شوم. بچه قورباغه رفت و رفت تا به لب برکه رسید. جستی زد و روی برگ نیلوفری نشست. برکه آرام بود، صدای دارکوبی که به درخت نوک می کوبید از دور می آمد. بوی گل نیلوفر به مشام می رسید. پرتو نور آفتاب روی شبنمهای گلهای کنار برکه منظره بسیار زیبایی را به وجود آورده بودند. بچه قورباغه از دیدن این همه زیبایی سر ذوق آمد و بادی بر گلو انداخت و آواز بسیار زیبایی را شروع کرد. هنوز از قور قور دوم به قور قور سوم نرسیده بود که یک دفعه ماهی گوشتخوار بزرگی به زیر برگ زد و بچه قورباغه به هوا پرتاب شد و با سر داخل آب افتاد. بچه قورباغه درد شدیدی در ساق پای راستش احساس کرد ولی یک دفعه دید که ماهی گوشتخوار با دهان باز به سمتش می آید. سعی کرد شنا کند اما درد پایش اجازه نمی داد. چند سانتی متر بیشتر نمانده بود که ماهی گوشتخوار بچه قورباغه را بگیره که عمو لاک پشت آمد و با دست به صورت ماهی گوشتخوار کوبید و ماهی فرار را بر قرار ترجیح داد. عمو لاک پشت بچه قورباغه را به ساحل آورد از سر و صداهای ایجاد شده تعدادی از پرنده ها و حیوانات به سمت برکه آمدند. بچه قورباغه درد شدیدی در پای راستش احساس کرد و نمی توانست راه برود. عمو لاک پشت به گنجشک گفت سریع برو و جغد حکیم را خبر کن و بگو پای راست بچه قورباغه آسیب دیده. بچه قورباغه گریه می کرد و می گفت: چرا صدای آواز من روی ماهی تأثیری نداشت؟ لاک پشت گفت: پسرم هر ابزاری در هر جایی کار نمی کند. وقتی مادرت گفته که داخل برکه نرو تو باید گوش می کردی. جغد حکیم با کیف مخصوصش سررسید و بعد از معاینه پای بچه قورباغه گفت: ساق پایش شکسته و باید گچ بگیرم چند هفته ای باید در منزل استراحت بکنه. بعد از گچ گرفتن حیوانات خداحافظی کردند و رفتند و عمو لاک پشت بچه قورباغه را روی لاکش سوار کرد و به سمت خانه آنها راه افتاد. درد پای بچه قورباغه کمتر شده بود و آواز غم انگیزی را سر داد. از آنجا که لاک پشت خیلی آرام راه می رفت کم کم هوا داشت تاریک می شد و هنوز به خانه بچه قورباغه نرسیده بودند. مادر بچه قورباغه دید که هوا تاریک شده و هنوز خبری از پسرش نشده، با نگرانی جلوی در خانه جست و خیز می کرد و نمی دانست کجا برود. هوا کاملاً تاریک شده بود که صدای آواز غم انگیز بچه قورباغه را شنید و به سمت صدا جست زد. با دیدن پای گچ گرفته بچه قورباغه و شنیدن آواز، مادر زیر گریه زد اما عمو لاک پشت گفت، گریه نکن حالش خوبه بعد از رساندن بچه قورباغه، عمو لاک پشت خداحافظی کرد و رفت. شب هنگام وقتی بچه قورباغه در تخت خوابیده بود از پنجره به بیرون نگاه کرد، قرص ماه کامل بود و به زیبایی در آسمان می درخشید. بچه قورباغه به مادرش گفت: مادر معذرت می خواهم که به حرفت گوش ندادم. مادرش بالای سرش آمد و بوسه ای بر گونه بچه قورباغه زد و در همان حال بچه قورباغه به خواب رفت. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6