eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
755 عکس
969 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جعبهٔ ستاره‌های گمشده کلاس سوم مدرسه "آفتاب" پر از هیاهوی بچه‌ها بود که دور نیما، پسرک خلاق کلاس حلقه زده بودند. او با چشمانی برق‌زده فریاد زد: «امسال برای روز معلم، یه جعبه مخصوص میسازیم! توش هرکدوممون یه چیز میذاریم که فقط خانم معلم بتونه ببینه... مثله یه صندوقچه رازِ مدرسه‌ای!» سارا اولین نفر بود که یک پَرِ طلایی لای دفترش گذاشت؛ یادگاری از پروانه‌ای که خانم معلم به او یاد داد نباید از پرواز بترسد. امیرحسین هم یک حلزون پلاستیکی آورد؛ از روزی که خانم معلم به جای دعوا کردنش، به او یاد داد چطور مثل حلزون آرام بگیرد. اما مهدی، پسرک ساکت ته کلاس، فقط گوشه‌ای ایستاده بود و چیزی نگفت. صبح روز معلم، وقتی بچه‌ها خواستند جعبه را به خانم معلم هدیه دهند، متوجه شدند صندوقچه ناپدید شده! نیما پیشنهاد داد همه مثل کارآگاهان کوچک کلاس را گشت بزنند. سارا زیر میزها را چک کرد، امیرحسین توی کمد را ورق زد، و ناگهان مهدی با صدایی لرزان گفت: «من... من دیشب جعبه رو بردم تو اتاق معلم‌ها. میخواستم توش یه چیز بذارم... ولی فراموش کردم برگردونمش!» همه با هم به اتاق معلم‌ها دویدند. جعبه آنجا بود، روی قفسه‌ای بالا. خانم معلم که وارد شد، با تعجب پرسید: «این همه هیاهو برای چیه؟» نیما جعبه را گرفت و گفت: «این هدیه ماست! توش رازهامون رو برات گذاشتیم... ولی مهدی یه چیز دیگه هم توش انداخته!» خانم معلم در جعبه را باز کرد. اول پر سارا را دید و خندید. بعد حلزون امیرحسین را گرفت و گفت: «یادمه اون روز رو...» اما وقتی به ته جعبه رسید، یک نقاشی مچاله دید که تصویر خودش را با بال‌های بزرگ نشان میداد. پشت نقاشی نوشته بود: «خانم معلم، شما بهم یاد دادید حتی اگه آدم ساکتی باشم، توی دلم یه ستاره دارم. ممنون که ستاره منو دیدی... مهدی.» اشک در چشمان خانم معلم حلقه زد. او مهدی را بغل کرد و گفت: «این جعبه پر از ستاره‌های شماست! هرکدومتون یه ستاره‌اید که روزی آسمون رو روشن میکنید.» از آن روز به بعد، هر وقت کسی ناراحت میشد، خانم معلم میگفت: «بیاید یه ستاره دیگه تو جعبه بذاریم!» و آنها با هم آرام میشدند. حالا سال‌ها گذشته، اما آن جعبهٔ چوبی هنوز روی میز خانم معلم است... انگار هر بار که آن را باز میکند، خنده‌های کلاس سوم از آن به پرواز درمی‌آیند و به او یادآوری میکنند که بهترین معلم دنیاست! 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
راز درخت انار در روستایی سرسبز، نزدیک مشهد، پسربچه‌ای به نام حسام زندگی می‌کرد که شیفته قصه‌های پدربزرگش بود. اما این روزها، پدربزرگ بیمار شده بود و سرفه‌های شدیدش دل حسام را به درد می‌آورد. مردم روستا سرگرم آذین‌بندی کوچه‌ها برای تولد هشتمین نور بودند، اما قلب حسام از نگرانی سنگین بود. آن شب، در سکوت حیاط، وقتی نور مهتاب بر شاخه‌های درخت انار قدیمی افتاد. حسام زیر درخت نشست و با زمزمه‌ای پر از امید گفت: «ای امام رضا… اگر پدربزرگم شفا پیدا کند، قول می‌دهم تمام انارهای این درخت را به نام تو ببخشم!» ناگهان، نسیمی شاخه‌ها را لرزاند و میان برگ‌ها، موجود کوچکی با ردایی سبز و گیسوانی از نور نمایان شد—پری‌ که گویی از آسمان آمده بود! با لبخندی دلنشین، دستش را به سمت حسام دراز کرد. در کف دستان پری، یک دانه انار درخشید و با صدایی آرام نجوا کرد: «این دانه، رازی در دل خود دارد...» صبح، حسام دانه را با دقت در خاک کاشت. ناگهان، زمین لرزید و نهالی کوچک از دل خاک سربرآورد! در چشم به هم زدنی، شاخه‌هایش شکوفه دادند و درختی جوان و تنومند پدیدار شد. پری دوباره ظاهر شد، چشمانش برق زد و با شادمانی گفت: «این درخت، هدیه‌ای از امام رضا به توست… اما هر انارش فقط با نام او شیرین خواهد شد!» حسام، نخستین انار رسید‌ شده را چید و به سوی اتاق دوید. پدربزرگ، اولین گاز را زد و لحظه‌ای بعد، گویی نسیمی از شفا در خانه پیچید—سرفه‌هایش آرام گرفت و گونه‌هایش از طراوت گلگون شد! حالا، قصه‌ای تازه در دل خانه شکفته بود. پدربزرگ، در حالی که چشمانش از اشک روشن شده بود، حسام را در آغوش گرفت و زمزمه کرد: «پسرم… با مهربانی‌ و فکر بخشش ، دل امام را شاد کردی.» این نمونه ای از کرامت امام هست. موقع بخشش ،اگر گوش بسپاری، شاید بشنوی که پریِ زمزمه می‌کند: "معجزه در دستان توست… اگر به نام رضا ببخشی!" 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyمداد نق نقو - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 4.12M
🎧داستان های عروسکی 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
داستان نرگس و سفر رویایی قسمت اول: ستاره‌ای که فرشته شد نرگس دخترک کنجکاوی بود که با مادربزرگش در روستایی سرسبز و دورافتاده زندگی می‌کرد.شب‌ها وقتی چراغ‌های خانه خاموش می‌شد، مادربزرگ با داستان‌هایش جهان را برای او زنده می‌کرد. یک شب، مادربزرگ از "دهه کرامت" برایش گفت _ از تولد بانوی مهربانی، حضرت معصومه(سلام‌اله‌علیها) تا تولد امام رضا(علیه‌السلام)، پدر مهربان – نرگس آرزو کرد روزی بتواند به شهرهای مقدس قم و مشهد سفر کند. هنگامی که مادربزرگ خوابید، نرگس کنار پنجره نشست و به آسمان پرستاره خیره شد. ناگهان ستاره‌ای درخشان از آسمان به زمین نزدیک شد... ستاره درخشید و تبدیل به فرشته‌ای با بال‌های نقره ای و موهای طلایی شد! فرشته با لبخندی مهربان گفت: «من فرشته کرامتم! آمده‌ام تا آرزویت را برآورده کنم. می‌خواهی به قم و مشهد سفر کنیم؟» نرگس که از هیجان نفسش بند آمده بود، سری تکان داد. فرشته لباس محلی زیبایی به او هدیه داد؛ لباسی با نقش‌و‌نگارهای روستایی و گردنبندی که مانند ستاره‌ای آبی می‌درخشید. فرشته گفت: «امشب، روز دختر است و این هدیه توست. اول به قم می‌رویم؛ جایی که خانه مهربان‌ترین دختر زمین است.» 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قسمت دوم: سفر به سرزمین نور فرشته و نرگس ناگهان آن دو بالای گنبد فیروزه‌ای حرم حضرت معصومه(سلام‌اله‌علیها) ظاهر شدند. نرگس نفسش بند آمد: «وای! گنبدش مثل آسمان است!» فرشته آرام گفت: «این بانوی بزرگ، با مهربانی‌اش دنیا را نورانی کرد. حالا نوبت توست که این نور را ادامه دهی.» نگاه نرگس متوجه دختر کوچی شد که با گلدان شکسته‌ای اشک می‌ریخت. بی‌درنگ پیش دوید و گفت: «نگران نباش! از گل‌های روستایمان برایت گلدانی می‌سازم.» فرشته دستش را گرفت و مانند باد به روستا بازگشتند. نرگس با شوق گل‌های رنگی چید و با کمک فرشته، گلدانی زیبا ساختند. وقتی به قم برگشتند، گنبد حرم از قبل درخشان‌تر بود؛ گویی مهربانی نرگس بر نور آن افزودبود فرشته این بار دست نرگس را محکم گرفت و آن دو به آسمان مشهد پرواز کردند. نرگس فریاد زد: «گنبد طلایی امام رضا(علیه‌السلام)! انگار خورشید به زمین آمده!» داخل حرم، فرشته زمزمه کرد: «امام رضا(علیه‌السلام) دوستدار کودکان مهربان است...» همان لحظه نرگس پسری را کنار حوض دید که مضطرب به درون حوض نگاه می کرد. نزدش رفت و با خنده گفت: «نترس! من ماهیگیری بلدم... البته از نوع قورباغه‌ای!» پسرک خندید. نرگس اسباب‌بازی‌اش را به او داد و گفت: «این را نگهدار تا دفعه بعد با هم بازی کنیم.» پسرک که حالش خوب شده بود، به نرگس دست تکان داد. فرشته لبخند زد: «امام رضا(علیه‌السلام) حالا از تو راضی است.» 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قسمت سوم: هدیه‌ای از جنس آسمان وقتی نرگس به خانه برگشت، مادربزرگ هنوز خواب بود. فرشته گردنبند ستاره‌اش را نوازش کرد و گفت: «روزت مبارک، دختر گُلی از بهشت! هر بار که مهربانی کنی، این ستاره‌ها درخشان‌تر می‌شوند.» سپس مانند مه در هوا محو شد. صبح مادربزرگ که دوست داشت نرگس خوش حال کندتصمیم گرفت درباره سفر زیارتی به نرگس خبر دهد، اما نرگس با چهره ای شاد از خواب بیدار شد و رو کرد به مادر بزرگ چشمانش هنوز برق می زد. مادر بزرگ پرسید: «خواب خوبی دیدی عزیزم؟» نرگس خندید: «نه! واقعی بود! به قم و مشهد رفتم و یاد گرفتم مهربانی بهترین هدیه است.» مادربزرگ با دیدن گردنبند درخشان، اشک شوقش جاری شد: «دهه کرامت را فهمیدی... مهربانی، بزرگترین کرامت است!» از آن روز، نرگس مهربان برای همسایه پیر نان می‌برد، با بچه‌ها کوچکتر بازی می کرد تا شاد شوند، و حتی به مادربزرگش در جارو زدن کمک می کرد. «جارو کردن» را به رقصی شاد تبدیل می کرد ! و هر بار که مهربانی می‌کرد، ستاره‌های گردنبندش همچون چشمک‌های آسمان می‌درخشیدند... «مهربانی، زبان همه فرشته‌هاست... حتی اگر بال نداشته باشند!» 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
پرنده‌های کوچک و دختر مهربان صبح یک روز بهاری، عسل با صدای جیک‌جیک پرنده‌ها از خواب بیدار شد. پنجره را باز کرد و چند گنجشک کوچک را دید که روی شاخه‌های درخت سیب نشسته‌اند. هوا آفتابی بود و بوی گل‌ها به مشام می‌رسید. ناگهان متوجه شد یکی از پرنده‌ها، بالش را کمی تکان می‌دهد و نمی‌تواند خوب پرواز کند. قلب کوچک عسل به تپش افتاد. با خودش گفت: حتما این پرنده زخمی شده! باید بهش کمک کنم. آهسته به حیاط رفت و چند دانه برنج و کمی نان خشک با خود برداشت. پرنده‌ها اول ترسیدند و پر کشیدن ، اما همان پرنده‌ی کوچولو که بالش درد می‌کرد، نتوانست فرار کند. عسل با مهربانی گفت: نترس، من می‌خوام کمکت کنم. کمی آب و دانه کنارش گذاشت و آرام نشست تا پرنده احساس امنیت کند. کم‌کم پرنده‌ی کوچولو فهمید که عسل دوست مهربونیه و شروع به خوردن دانه‌ها کرد. عسل هر روز به او سر می‌زد، تا اینکه یک روز دید پرنده بهتر شده و می‌پرد! با خوشحالی نوازشش کرد و براش قصه مامان گنجشکه رو گفت تا برای مامانش دلتنگی نکنه. صبح روز بعد، وقتی عسل به حیاط رفت، پرنده آنجا نبود. ناراحت شد، اما ناگهان صدای جیک‌جیک زیادی شنید. وقتی نگاه کرد، دید همان پرنده‌ی کوچولو همراه چند پرنده‌ی دیگر روی شاخه نشسته‌اند! انگار آمده بودند تا به عسل بگویند: *"مرسی که مهربان بودی!"* عسل خندید و فهمید که مهربانی چه زیبا و لذت بخش. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
پرندگان شجاع و دختر مهربان در روستایی کوچک و سرسبز، دختری به نام نغمه زندگی می‌کرد. او مهربان و کنجکاو بود، اما همیشه از اشتباه کردن واهمه داشت. هر بار که می‌خواست چیزی جدید یاد بگیرد، صدای ترس در دلش زمزمه می‌کرد: "اگر خراب کنی، اگر موفق نشوی، اگر دیگران بخندند؟" یک روز، پیرمرد دانای روستا که نغمه را دوست داشت، کنار او نشست و گفت: "نغمه جان، بیا برایت قصه‌ای بگویم." او داستان پرندگانی کوچک را تعریف کرد که وقت پرواز فرا رسیده بود. بعضی از آنها با اعتمادبه‌نفس از لانه بیرون پریدند و بال زدند، اما بعضی دیگر از ترس در کنج لانه لرزیدند. پیرمرد ادامه داد: "آنهایی که پریدند، اول کمی افتادند، اما دوباره بلند شدند. بال‌هایشان قوی‌تر شد، تجربه پیدا کردند و بالاخره بر آسمان تسلط یافتند. اما آنهایی که از لانه بیرون نیامدند، هیچ‌وقت یاد نگرفتند که چطور باید پرواز کنند." نغمه با دقت گوش داد. دلش لرزید. شاید او هم مثل آن پرنده‌های ترسو بود؟ تصمیم گرفت تغییر کند. روز بعد، وقتی در باغ گلکاری می‌کرد و ناگهان یکی از گلدان‌ها شکست، به جای گریه، لبخند زد. "این هم تجربه‌ای دیگر!" کم‌کم، نغمه یاد گرفت که اشتباه کردن بخشی از یادگیری است. هر روز، چیز جدیدی امتحان می‌کرد. گاهی موفق می‌شد، گاهی شکست می‌خورد، اما دیگر از اشتباه نمی‌ترسید. چند ماه گذشت. روزی در روستا، مسابقه‌ای برای پرتاب بادبادک برگزار شد. نغمه هم تصمیم گرفت شرکت کند. بادبادک زیبایی ساخت، اما وقتی آن را بالا فرستاد، نخ آن به شاخه درخت گیر کرد و پاره شد. همه فکر کردند او ناراحت خواهد شد، اما نغمه خندید. "حالا می‌دانم برای بادبادک باید نخ محکم‌تر انتخاب کنم!" پیرمرد دانا از دور نگاهش کرد و لبخند زد. نغمه دیگر از ترس‌هایش عبور کرده بود و حالا پرواز را یاد گرفته بود. و این‌گونه، دختر مهربان، با قلبی آرام و پر از اعتمادبه‌نفس، فهمید که شکست‌ها و اشتباهات، پل‌هایی به سوی موفقیت‌اند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
پکو و بستنی گمشده در یک روز گرم تابستانی، جنگل شاد پر از خنده و بازی بود. پکو، پنگوئن کوچولوی مهربان، با هیجان بستنی رنگارنگی را در دست گرفته بود و آماده بود تا اولین گاز را بزند. اما ناگهان، لولو، روباه بازیگوش، با یک حرکت سریع بستنی را از دست پکو قاپید و در یک چشم‌به‌هم‌زدن آن را خورد! پکو با چشمان گرد و پر از اشک به بستنی گم‌شده‌اش نگاه کرد. سنجاب‌های کناری با تعجب فریاد زدند: "وای نه! لولو باز هم شیطنت کرد! باید کاری کنیم که این بار یاد بگیرد!" پکو مدتی ناراحت و غمگین بود، اما بعد از کمی فکر، نقشه‌ای در ذهنش شکل گرفت. او به خانه رفت و یک کیک زیبا پخت، اما وسط آن را با خمیردندان نعنا پر کرد! سپس با لبخندی ملیح، کیک را به لولو تعارف کرد و گفت: "لولو، این کیک ویژه رو برای تو درست کردم! بخور، ببین چقدر خوشمزه است!" لولو که عاشق شیرینی بود، یک گاز بزرگ زد... و ناگهان، دهانش پر از کف سفید شد! مثل یک فواره، کف از دهانش بیرون زد و همه حیوانات جنگل با خنده و شادی تماشا کردند. اما لولو احساس بدی داشت و با ناراحتی گفت: "این شوخی اصلاً بامزه نبود!" در همین لحظه، خانم جغده، معلم مهربان جنگل، با صدای آرام و پر از محبت گفت: "انتقام گرفتن مثل غلتیدن یک گلوله برفی روی سراشیبی. اول کوچک است، اما کم‌کم بزرگ و بزرگتر می شود. به جای این کار، بهتر است مشکل را با گفتگو حل کنیم." پکو سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت: "ببخشید، من فقط از دستت عصبانی بودم." لولو هم معذرت‌خواهی کرد و قول داد دیگر بستنی کسی را نگیرد. ناگهان یک کامیون بستنی جلوی آنها توقف کرد و کلی بستنی رنگی روی زمین ریخت! حیوانات جنگل با خوشحالی جشن گرفتند و لولو بزرگ‌ترین بستنی را به پکو داد. گاهی یک دل مهربان، از بزرگ‌ترین بستنی دنیا هم شیرین‌تر است! 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyimam-reza-19 (3).mp3
زمان: حجم: 10.35M
سارا کوچولو دلش می خواست بچه ها بره زیارت امام رضا... بشینه و دعا بخونه، برای امام زمان که مهربونه... 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob