eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
779 عکس
983 ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
89.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💿 کارتون امیر و ملیکا 📼 این قسمت : امام علی علیه السلام 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 134-TopBaziBaMah-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.25M
💠 توپ بازی با ماه 🎾 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
خفاش های حلیه گر👇👇 سال ها قبل، حیوان ها پادشاهی نداشتند برای همین حیوان ها می گفتند: شیر باید پادشاه جنگل شود. و پرندگان می گفتند: باز پرنده باید پادشاه شود. حیوانات جنگل و پرندگان با هم بحث و دعوا کردند اما به نتیجه ای نرسیدند. خفاش های که حیله گر و مکار بودند پیش حیوان ها رفتند و گفتند: از اونجایی که ما خودمون هم حیوون هستیم دوست داریم شیر شجاع سلطان جنگل بشه. مطمئناً اون از همه ی ما قویتره. با گفتن این حرف حیوان ها فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند. خفاش ها پیش پرنده ها هم رفتند و گفتند: از اون جایی که ما هم پرنده ایم دوست داریم باز شجاع سلطان بشه. اون برای این مقام از همه شایسته تر و بهتره. پرنده ها هم فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند. چند روز گذشت و یک روز پرنده ها فهمیدند که خفاش ها با آن ها با صداقت رفتار نکردند. حیوان های جنگل گفتند: خفاش ها فکر می کنند خیلی زرنگند، ما باید درس خوبی به اونا بدیم. روز بعد پرنده ها و حیوان های جنگل با هم آشتی کردند و شیر را به عنوان سلطان جنگل انتخاب کردند. سلطان جدید به خفاش ها گفت: شما باید انتخاب کنید عضو کدوم گروه هستید. خفاش ها فکر کردند: ما باید جزو گروه حیوان ها باشیم چون الان شیر سلطان است. خفاش ها گفتند: ما حیوان هستیم! همه ی حیوان ها گفتند: اما شما بال دارید و حیوانات بال ندارند. شما باید جزو دسته ی پرندگان باشید. پرندگان گفتند: خفاش ها بچه دارند. آن ها تخم نمی گذارند ولی پرندگان تخم می گذارند و از اونجایی که خفاش ها بچه به دنیا می آورند ولی تخم نمی گذارند پس جزو دسته ی پرندگان نیستند. خفاش ها که دیگر بیچاره و درمانده شده بودند همان جا ایستادند و نمی دانستند چه کار باید بکنند. از آن زمان به بعد خفاش های حیله گر در طول روز در مکان های دنج و خلوت پنهان می شوند و فقط شب ها وقتی همه خوابند برای پیدا کردن غذا از لانه هایشان بیرون می آیند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
74.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📀 پویانمایی زیبای پهلوانان 📼 ف ۳ ق ۹ : صفار 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
74.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📀 پویانمایی زیبای پهلوانان 📼 ف ۳ ق ۹ : صفار 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
16.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 همسفر آشر ✍️ نویسنده: مجتبی ملک‌محمد 🎤 با اجرای: ناهید هاشم‌نژاد، مهران زارع و محمدعلی حکیمی 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودک با فضائل امیرالمؤمنین 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
www.ziaossalehin.ir | ضیاءالصالحینسرود ته ماجرا _ قدس .mp3
زمان: حجم: 3.9M
🎧 سرود ته ماجرا 🎼 گروه همخوان محیصا 🎙 عبدالحسین شفیع پور 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
نماهنگ ماه من علی۳1_5083730638.mp3
زمان: حجم: 5.51M
آهنگ ماه من علی 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
سه پروانه کوچولو👇👇 سه پروانه به رنگ های سفید و قرمز و زرد در باغی زندگی می کردند. آن ها با هم برادر بودند و همدیگر را بسیار دوست داشتند. آن ها هر روز با روشن شدن هوا به باغ می رفتند و در میان گل های باغ بازی می کردند و می رقصیدند. این سه برادر هیچ وقت خسته نمی شدند چون شاد و سرحال بودند. یک روز باران شدیدی گرفت و بال های آن ها را خیس کرد. آن ها سریع به سمت خانه شان پرواز کردند، اما وقتی به آنجا رسیدند متوجه شدند در قفل است و آن ها کلیدش را ندارند. به خاطر همین پشت در ماندند و خیس و خیس تر شدند. آن ها کمی فکر کردند و بعد تصمیم گرفتند پیش گل لاله ی زرد و قرمز بروند. آن ها گفتند: لاله ی عزیز غنچه هایت را باز می کنی و ما را در خود پناه می دهی تا ما سه برادر از طوفان نجات پیدا کنیم؟ لاله جواب داد: فقط پروانه ی قرمز و زرد می توانند بیایند داخل، چون آن ها شبیه من هستند. اما پروانه ی سفید نمی تواند و باید برای خود جایی دیگر پیدا کند. پروانه ی زرد و قرمز گفتند: اگر به پروانه ی سفید اجازه ندهی ما هم قبول نمی کنیم و با هم زیر باران می مانیم. باران شدید و شدیدتر شد و پروانه های بیچاره خیس و خیس تر شدند. به خاطر همین پیش زنبق سفید رفتند و گفتند: زنبق جون، اجازه می دهی ما درون غنچه ی تو بیاییم تا باران تمام شود. زنبق سفید گفت: پروانه ی سفید اجازه دارد اما قرمز و زرد نه! پروانه کوچولوی سفید گفت: اگر به برادرهای من اجازه ندهی من هم قبول نمی کنم. بهتر است هر سه زیر باران خیس شویم تا از هم جدا شویم. سه پروانه کوچولو باز پرواز کردند و به سمتی دیگر رفتند. خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و از همه ی ماجرا باخبر شد او فهمیدکه این سه برادر چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند خیس شوند اما از هم جدا نشوند. پس خورشید خانم ابرها را هل داد و از پشت آن بیرون آمد و شروع به تابیدن کرد. بال های پروانه های کوچولو خشک شد و بدنشان گرم و گرم تر شد. آن ها دیگر غصه نمی خوردند و در میان گل ها تا شب بازی کردند. شب وقتی آن ها به خانه شان برگشتند دیدند در خانه باز است. آن ها به خانه شان رفتند و تا صبح استراحت کردند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
کانال قصه های کودکانهکی می‌ تونه شنا کنه؟_صدای اصلی_490247-mc.mp3
زمان: حجم: 5.37M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 کی می‌تونه شنا کنه 🌸توی یه مزرعه ی سرسبز حیوونای اهلی زندگی میکردن. بین همه ی اون حیوونا یه جوجه خروس بود و یه جوجه اردک که دوستان خوبی برای هم بودن . یه روز که جوجه خروسه رفت تا با دوستش اردک کوچولو بازی کنه مامان اردکه گفت امروز روز یادگیری شناست... 🍃کودکان با شنیدن این داستان متوجه میشن که خداوند همه ی حیوانات رو به یه شکل نیافریده و هر کدومشون توانایی خاص خودشون رو دارن. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
پهلوان-امام و بچه ها.pdf
حجم: 150.4K
🌼پی دی اف 🌼عنوان: پهلوان 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
🌼عید قربان هوا هنوز خنک صبحگاهی بود و پرتوهای طلایی خورشید تازه داشتند قله کوه‌های اطراف مکه را می بوسیدند. عمران، با چشمانی خواب‌آلود اما پر از سوال، کنار پدربزرگش،عبدالله،روی حصیر نشست. صدای تکبیرهای بلند مردم که از سوی مسجدالحرام می‌آمد، هوای مکه را پر کرده بود. عمران انگشت کوچکش را به سمت گله گوسفندی نشان داد که مردان با احترام آنها را هدایت می‌کردند. بابابزرگ، امروز چرا اینقدر صداها بلنده؟ همه خوشحالن؟چرا گوسفندا رو می‌برن؟ پدربزرگ دستش را روی سر نوه‌اش گذاشت و گفت: پسرم عمران، امروز روز عید قربانه. روز بزرگداشت اطاعت و عشق و بخشندگی. داستانی قشنگ و قدیمی پشت این عید بزرگ است، داستانی از ایمان استوار مثل کوه و مهربانی خدا که مثل رود جاریه. دوست داری بشنوی؟ عمران با اشتیاق سر تکان داد و خودش را به دامن گرم پدربزرگ چسباند. خیلی خیلی سال پیش،در همین سرزمین، پیامبر بزرگی زندگی می‌کرد به نام ابراهیم (ع). ابراهیم،دوست بسیار نزدیک خدا بود. همیشه به حرف خدا گوش می‌کرد و او را خیلی دوست داشت.خدا هم به ابراهیم مهربانی‌های زیادی کرد. یکی از این مهربانی‌ها، پسری بود به اسم اسماعیل (ع).اسماعیل، پسر خوب و مهربانی بود و پدرش خیلی او را دوست داشت. عمران چشم گرد کرد: مثل من و بابام؟ بله پسرم، دقیقاً مثل اون. ابراهیم و اسماعیل خیلی به هم وابسته بودند. پدربزرگ ادامه داد:یه روز، خداوند در خواب به ابراهیم فرمانی داد. فرمانی خیلی سخت.خداوند از ابراهیم خواست تا آنچه را که بیش از همه دوست دارد، برای او قربانی کند. عمران نگران شد:چیزی که بیشتر دوست داره؟ یعنی اسماعیل؟ پدربزرگ با تایید سرش گفت:بله عمران جان.این یک آزمون بزرگ بود، آزمونی برای سنجش عمق ایمان و اطاعت ابراهیم از دستور خداوند.با اینکه قلب ابراهیم از غم پر شده بود، چون ایمانش به خدا محکم‌تر از هر چیزی بود، تصمیم گرفت فرمان خدا را اجرا کند.او این راز بزرگ را فقط با پسرش، اسماعیل،در میان گذاشت. پدربزرگ ادامه داد: ابراهیم با قلبی مالامال از غم اما سرشار از ایمان، آماده شد تا فرمان خدا را اجرا کنه. اسماعیل،این پسر وفادار و مطیع، فقط به پدرش گفت:«ای پدر! آنچه را مأمور شده‌ای انجام بده،انشاءالله مرا از صابران خواهی یافت» عمران نفسش را حبس کرد.پدربزرگ دستش را محکم‌تر گرفت و گفت:اما درست در لحظه‌ای که ابراهیم می‌خواست فرمان خدا را اجرا کند،معجزه‌ای بزرگ رخ داد! فرشته مهربان خدا،جبرئیل، نازل شد و با خود گوسفندی بزرگ و سفید و سالم آورد. جبرئیل گفت:«ای ابراهیم! رؤیا را تحقق بخشیدی!»و به جای اسماعیل،آن گوسفند قربانی شد. عمران نفس راحتی کشید و چشمانش برقی از شادی زد: وای! پس خدا گوسفند فرستاد؟اسماعیل سالم موند؟ آری پسرم!خداوند مهربان،هم اطاعت بی چون و چرای ابراهیم و اسماعیل را پذیرفت، هم اسماعیل را حفظ کرد و هم راهی نشان داد که همیشه به یاد داشته باشیم:گاهی بزرگ‌ترین نشانه عشق و اطاعت از خدا، آمادگی برای گذشتن از محبوب ترین های ماست،اما مهربانی خدا همیشه بزرگ‌تر است و راهی برای رحمت می‌گشاید. اون روز،پدربزرگ با اشاره به گله گوسفند و مردمی که شادمانه به سمت منا می‌رفتند،گفت:مسلمانان در سراسر جهان، در روز عید قربان، به یاد آن اطاعت بزرگ و آن رحمت بی‌پایان خداوند،گوسفند، گاو یا شتری را قربانی می‌کنند.اما نه برای اینکه کسی ناراحت بشه،بلکه برای سه چیز مهم: اول:یادآوری اطاعت از خدا،مثل ابراهیم و اسماعیل. دوم:تقسیم و بخشندگی:گوشت قربانی را سه قسمت می‌کنند؛یه قسمت برای خودشون،یه قسمت برای فامیل و دوستان،و یه قسمت بزرگ‌تر برای نیازمندان ، تا همه در شادی عید شریک باشند. سوم:شکرگزاری از نعمت‌های فراوان خدا. عمران به چهره پدر بزرگ نگاه کرد:پس گوشت رو به فقرا می‌دن؟این خیلی قشنگه بابابزرگ! پدربزرگ لبخندی زد و برخاست: بله پسرم،خیلی قشنگه!و حالا ما هم باید برویم برای نماز عید و بعد در شادی و بخشندگی این روز بزرگ سهیم بشیم. یادت باشه عمران،عید قربان فقط قربانی کردن یه حیوون نیست،قربانی کردن نفس و بدی های ماست،بدی هایی که باید از خودمون دور و قربانی کنیم. عمران دست پدربزرگ را گرفت و با هم به سوی مسجد الحرام و جمعیت شاد و تکبیر گو راه افتادند. صدای عمران در میان تکبیرهای مردم گم شد: "الله اکبر! خدا بزرگه! خدایی که همیشه راه مهربونی رو نشون میده!" و بوی خوش اسپند و صدای شادمانی کودکان و تقسیم گوشت قربانی، هوای مکه را پر کرده بود، یادگاری از روزی که اطاعتی بزرگ، با مهربانی بی‌پایان خداوند و آمدن یک گوسفند سفید جشن گرفته شد. روز عید قربان! 🌼نویسنده : عابدین عادل زاده 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob