#شعر
#عید_قربان
خدای کعبه ای تو
معبود مکه ای تو
به گفته ی ابراهیم پیامبر
خالق یکتایی تو
عید قربان عیدماست
عید بزرگ اسلام
دست بزنیدبچه ها
عید بزرگ قربان
دلم میخواد که روزی
راهیه مکه باشم
بعد از طواف کعبه
حاجی مکه باشم
مدینه ی منور و مکه مکرم
دو شهر حاجت هستند
صلی علی محمد
صلوات بر محمد🌸🌺
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_روز
❤️به نام خدای قصه های قشنگ❤️
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود😊
خرگوش کوچکی در چمنزاری بود که در لانه خرگوش ها که در دل زمین بود، زندگی نمی کرد😳
خرگوش کوچولو می گفت: «من این لانه ها را دوست ندارم. منظره زیبایی برایتماشا ندارند.»
وقتی شب میشد، همه خرگوش ها به سوی لانه هایشان می رفتند و می خوابیدند، اما خرگوش کوچولو زیر مهتاب تنها می ماند.
او می گفت: «من خانه ای می خواهم که منظره ای برای تماشا داشته باشد. البته اگر خانه ای گرم و راحت هم باشد، بهتر است. حتما برای به دست آوردن چنین خانه ای تلاش خواهم کرد.»😊
یک روز خرگوش کوچولو به دور و بر خودش نگاهی انداخت، اما خانه ای که می خواست به چشمش نخورد. بعد از دوستانش خواست که او را یاری کنند. ابتدا از زاغچه ای کمک خواست، زاغچه به همه پرندگان و جانوران خبر داد.🐧
موش قهوه ای رنگ، اولین دوستی بود که برای دیدن خرگوش کوچولو آمد. موش گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام. دنبال من بیا.»🐭
خرگوش کوچولو به دنبال او رفت. موش قهوه ای گفت: «خانه تو اینجاست!» خرگوش کوچولو پرسید: «کجا؟»
موش گفت: «اینجا! این لانه من است. می توانی پیش من زندگی کنی!» و به درون سوراخ کوچکی فرو رفت. لانه موش، کوچک تر از پوست تخم مرغ بود.
خرگوش کوچولو سرش را تکان داد و گفت: «من نمی توانم در این لانه زندگی کنم. خیلی کوچک است.» آن وقت از موش قهوه ای رنگ تشکر کرد و راهش را گرفت و رفت.
سپس قمری به دیدن خرگوش آمد. پرهای قمری سفید و پاهایش نارنجی رنگ بود.🐤 چشمانش مثل دو پولک ریز می درخشید.
قمری گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام! با من بیا.»
خرگوش کوچولو با او رفت. قمری گفت: «خانه تو اینجاست!» و به سوی درخت بلندی پرواز کرد.
خرگوش به بالا نگاه کرد و گفت: «اینکه لانه یک کلاغ است!» قمری جواب داد: «اما کسی در آن زندگی نمی کند. بسیار جادار است و منظره خوبی هم دارد.
خرگوش کوچولو سرش را با حسرت تکان داد و گفت: «نمی شود! من نمی توانم از درخت بالا بروم.»
قمری پرسید: «پرواز هم نمی توانی بکنی، نه؟»
خرگوش بار دیگر سرش را تکان داد. آن وقت از قمری تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
حیوان بعدی که به دیدن خرگوش آمد، قورباغه بود. قورباغه گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام! با من بیا.»🐸
خرگوش کوچولو با او رفت. آنها به طرف جویبار رفتند. قورباغه گفت: «نگاه کن! خوشت می آید. اینجا می تواند خانه تو باشد.» و تخته سنگ بزرگی را در وسط جویبار به خرگوش نشان داد.
خرگوش کوچولو سرش را تکان داد و گفت: «نه! من نمی توانم شنا کنم. بعد از قورباغه تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
بعد پنج عنکبوت را دید. عنکبوت ها گفتند: «ما خانه ای را که تو می خواهی، نشانت می دهیم. دنبال ما بیا.» 🕸🕷
خرگوش دنبال آنها به راه افتاد. عنکبوت ها او را به سمت دربزرگ مزرعه ای بردند.
عنکبوت ها گفتند: «ما تار بزرگی برای تو بافته ایم.»
خرگوش به تار عنکبوت نگاهی کرد. به راستی که تار عنکبوت ها بسیار بزرگ بود، اما او باز هم سرش را تکان داد و گفت: «من نمی توانم اینجا زندگی کنم. من خیلی سنگین هستم. تارها پاره می شوند و می افتم.»
به این ترتیب، خرگوش کوچولو از عنکبوت ها تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
خرگوش کوچولو خیلی غمگین بود. با خود شگفت: «آیا خانه ای را که دلم می خواهد، پیدا می کنم؟»
در این هنگام، در مزرعه همسایه، دهقانی با تراکتورش می گذشت، تراکتور سروصدای زیادی می کرد و خرگوش کوچولو، سرش درد گرفت. با خودش گفت: «امروز گذشت، فردا باز دنبالخانه خواهم گشت.»😔
بعد وارد گودالی شد و خوابید. وقتی که از خواب بیدار شد، به آن سوی مزرعه نگاه کرد. در آنجا چیز تازه ای به چشمش خورد. خرگوش کوچولو، چندبار چشم هایش را به هم زد. آن چیز از ساقه های گندم ساخته شده بود. دیوارها و سقف طلایی رنگش در آفتاب می درخشید.
آن کلبه ای کاهی بود.🛖
خرگوش، با شادی فریاد زد: «آه، مرد دهقان، برای من یک خانه ساخته است!»
او به سوی کلبه دوید و در کاه ها سوراخی برای خود درست کرد. بعد در آنجا نشست و از آن بالا به کشتزار نگاه کرد.
به زودی همه جانوران و پرندگان، به دیدن خرگوش آمدند تا خانه جدیدش را ببینند. به راستی که خانه خوبی بود. آن شب تمام خرگوش ها به لانه های خود در دل زمین رفتند، اما خرگوش کوچولو به کلبه کاهی اش رفت. او هنوز در لانه جدیدش آرام نگرفته بود که با اتفاق جالبی روبه رو شد.
همه دوستانش در آنجا جمع بودند. موش قهوه ای در سوراخ بسیار کوچکی در کلبه به خواب سنگینی فرو رفته بود. قمری روی بام نقره ای کلبه خوابیده بود. قورباغه و عنکبوت ها نیز در آن خانه برای خود، جایی دست و پا کرده بودند. خرگوش کوچولو، لبخندی زد و به درون سوراخش در کاه ها فرو رفت و سرش را روی پنجه هایش گذاشت و خوابید.😊
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
پیروزی انقلاب مردم.mp3
12.39M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای جذاب و شنیدنی پیروزی انقلاب و ثبت نام قاسم در سپاه
🔴 قاسم سلیمانی همه مردم روستا را داخل مدرسه🏫 جمع کرد و گفت: ما باید از این انقلاب دفاع کنیم تا پای جانمون، که اگر این انقلاب شکست بخوره شاه برمیگرده...
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_چهارم
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
#ورزش
دستا بالا با خنده
انگشتا باز و بسته
نگاه کنین ببینین
کی خوشحاله کی خسته
دستا پایین پاها باز
برو جلو با آواز
بپر عقب چپ و راست
جفت پاهاتو ببند باز
بشین و پاشو با یک پا
زودی بیا پیش ما
جست بزنیم بخندیم
همیشه ورزش کنیم
دست بزنیم بخندیم
آی خنده خنده خنده
هرکسی که می خنده
همیشه می شه برنده😍
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون
من و نیکا
این قسمت:(در زمستان بیشتر با پرنده ها مهربان باشیم
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_متنی
🌼قافله ای که به حج میرفت
قافله ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت همینکه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد.
در بین راه مکه و مدینه در یکی از ،منازل اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنها آشنا بود آن مرد در ضمن صحبت
با آنها متوجه شخصی در میان آنها شد که سیمای صالحین داشت و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود در لحظه اول او را شناخت با کمال تعجب از اهل قافله پرسید این شخصی را که مشغول خدمت و انجام کارهای شماست میشناسید؟
نه او را نمیشناسیم این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد. مردی صالح و متقی و پرهیزکار است ما از او تقاضا نکرده ایم که برای ما کاری انجام دهد ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنها کمک بدهد.
معلوم است که نمیشناسید اگر میشناختید این طور گستاخ ،نبودید هرگز حاضر نمیشدید مانند یک خادم به
کارهای شما رسیدگی کند.
مگر این شخص کیست؟
این علی بن الحسين زين العابدین است.
جمعیت آشفته بپاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گله گفتند: « این چه کاری بود که شما با ما کردید؟ ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم و مرتکب گناهی بزرگ بشویم
امام من عمدا شما را که مرا نمیشناختید برای همسفری انتخاب ،کردم زیرا گاهی با کسانی که مرا میشناسند مسافرت میکنم آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی میکنند نمیگذارند که من عهده دار کار و خدمتی بشوم از این رو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمیشناسند و از معرفی خودم هم خودداری میکنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم.»
🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
🔸️شعر کوه صبر
مانند خورشید
در پشت ابری
هم با شهامت
هم کوه صبری
هم پاک و زیبا
هم مهربانی
یعنی امام و
صاحب زمانی
هر روز و هر شب
در یاد مایی
هم با محبت
هم با خدایی
آن چهرهات را
میدیدم ای کاش
مهدی عج خوبم
در قلب من باش
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
خونه جدید سوسک زشت - @mer30tv.mp3
3.61M
#قصه_کودکانه
اسم قصه: قصه صوتی خونه جدید سوسک زشت🍬
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
🔸️جنگل
🌸سلام خدای مهربون
🌱من جنگلم سبز و قشنگ
🌸پر از درختای بزرگ
🌱با گُل و برگِ رنگارنگ
🌸متشکرم ازت منو
🌱خیلی تمیز آفریدی
🌸درختها و سبزههامو
🌱قشنگ کنار هم چیدی
🌸خداجونم به آدما
🌱بگو مواظبم باشن
🌸وقتی به دیدنم میان
🌱رو خاکم آشغال نپاشن
🌼از این شعر برای آموزههای مربوط به روز طبیعت و مراقبت از محیط زیست هم میشه استفاده کرد
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
به نام خداوند بخشنده مهربان❤️
💠هر چیزی ممکنه
#داستان_متنی
در کنار تپه های سرسبز 🌳گوسفندی بود که توی سرش رویاهای زیادی داشت. وقتی که همه گوسفندان مشغول دویدن و چرا کردن توی تپه ها بودند، اون بالای تپه می نشست و به پرندگانی که توی آسمون پرواز می کردند نگاه می کرد و با خودش فکر می کرد:” چقدر پرنده ها خوش شانس هستند.. اونها می تونند از اون بالا هر چیزی که می خوان رو تماشا کنند و هرجایی که می خوان برن !”
گوسفند وقتی از فکرها و رویاهاش برای بقیه گوسفندها می گفت اونها بهش می خندیدند و به حرفهاش توجه نمی کردند. یک روز گوسفند فکری به ذهنش رسید. اون تصمیم گرفت سراغ گرگ بره، گرگ ماهر و دقیق و بود بیشتر وقتش رو در حال اندازه گیری و ساخت وسایل مختلف بود ..
گوسفند دوان دوان از تپه پایین اومد و سراغ گرگ رفت. وقتی گرگ رو دید گفت:” من باید باهات حرف بزنم ..” گرگ که مشغول کارهای خودش بود نگاهی به گوسفند کرد و گفت:” چی شده؟” گوسفند گفت: ” بیا با کمک هم یه ماشین پرنده بسازیم ! اونوقت ما هم می تونیم مثل پرنده ها هر جایی توی آسمون که دلمون می خواد بریم و از اون بالا همه جا رو ببینیم..”
گرگ در حالیکه سرش رو تکون می داد گفت:” فکر می کنی کار ساده ایه؟ تو زیادی پرنده ها رو تماشا کردی و فکر می کنی پرواز کردن کار راحتیه !”گوسفند رویاپرداز بود ولی گرگ فقط واقعیت ها رو می دید و اصلا اهل رویابافی نبود..
با این حال گوسفند نمی خواست به راحتی دست از رویاهاش برداره ، اون انقدر با گرگ حرف زد تا بالاخره گرگ راضی شد تا با هم یک ماشین پرنده بسازند!
اونها به کمک هم کلی پارچه و میله جمع کردند و طبق نقشه هایی که گرگ کشیده بود شروع به ساخت کردند.
کمی بعد ماشین پرنده آماده بود .. اونها ماشین رو روشن کردند و به سمت آسمون پرواز کردند.
هنوز خیلی بالا نرفته بودند که پارچه ها یکی یکی پاره شدند و اونها با شدت زمین خوردند! مثل اینکه اون پارچه ها انقدر محکم نبودند
گرگ ناله کنان گفت:” گفتم که این کار ساده ای نیست !!” گوسفند در حالیکه سرو وصورتش که خاکی شده بود رو پاک می کرد گفت”باید دوباره تلاش کنیم ..” بعد به سراغ بادکنک ها رفت و با صدای بلند داد زد:” این بادکنک ها رو نگه دار ! شاید به کمک اینها بتونیم پرواز کنیم ”
این دفعه به محض اینکه از زمین بلند شدند، پرنده ها به طرف بادکنک ها اومدند و شروع به نوک زدن کردند.. بادکنک ها یکی یکی ترکیدند و ماشین پرنده به طرف پایین سقوط کرد. گرگ داد زد:” من می دونستم !! این راه هم جواب نمیده !”
اما گوسفند باز هم ناامید نشد. اون میخواست یک بار دیگه هم تلاش کنه . اون یک فکر جدید به ذهنش رسیده بود. گوسفند فکرش رو به گرگ گفت و دوتایی مشغول شدند. اونها دوباره بادکنک ها رو باد کردند بعد تصویر یک اژدهای بزرگ رو کشیدند و سر و دمش رو جدا کردند و به ماشین پرنده شون چسبوندند.
باور کردنی نبود ولی مثل اینکه این بار ایده شون کار کرد و اونها داشتند با ماشین پرنده شون پرواز می کردند!
پرنده ها با دیدن یک اژدهای پرنده جرات نمی کردند به بادکنک ها نزدیک بشن و گرگ و گوسفند با خیال راحت توی آسمون اوج گرفتند و پرواز کردند..
رویای گوسفند به حقیقت پیوسته بود، اون با هیجان خندید و گفت:” دیدی گفتم! من مطمین بودم که بالاخره موفق می شیم..
گرگ سرش رو تکون داد و گفت:” تو درست گفتی! من حالا فهمیدم که هر چیزی ممکنه و اگر برای رویاهامون تلاش کنیم هیچ غیر ممکنی وجود نداره! ” بعد با خنده گفت: “مثل اینکه رویابافی اونقدرها هم بی فایده نیست ..”
گوسفند گفت:”بله همینطوره .. تا وقتی که رویایی نداشته باشی پرواز کردن رو هم یاد نمی گیری ..”
آسمان آبی و بیکران جلوی اونها باز بود و اونها آزاد و رها پرواز می کردن🌷
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر
اسراف_نکردن🍎🍏
من می خورم غذارو
شکر می کنم خدارو
اسراف نمی کنم من
تو خوردن آشامیدن
تو مدرسه تو خونه
حتما یادم می مونه
مداد نمی تراشم
وقتی نوکش بلنده
ورق نمی کَنَم من
تا دفترم بخنده
خداوند مهربان در آیه ی ۳۱ از سوره ی اعراف می فرمایند:
کُلُوا و اشرَبُوا و لاتُسرِفوا انّهُ لایُحِّبُّ المُسرِفین
بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید. همانا خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6