دلاور جنگ جمل.mp3
11.39M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای جذاب و شنیدنی دلاوری امام حسن(ع) در جنگ جمل🐫
🔵 امام علی(ع) نگاهی به پسر بزرگشون کردن و فرمودند: این کار خودته پسرم، به میدان نبرد برو و شتر رو زمین بنداز...💪🏻
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_دوازدهم
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
🔸️شعر فرش سبز
🌸پرندهی قشنگی
🌱که تو هوا میپره
🌸امروز اومد خونهمون
🌱نشست لب پنجره
🌸از صبح زود تا حالا
🌱همش داره میخونه
🌸صدای جیک و جیکش
🌱پیچیده توی خونه
🌸میگه تو دشت و صحرا
🌱یه فرش سبز کشیدن
🌸درختا رو ببینین
🌱لباس سبز پوشیدن
🌸میگن آهای بیدار شید
🌱وقت تلاش و کاره
🌸رفته دیگه زمستون
🌱بازم فصل بهاره
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 اهنگ عموزنجیرباف
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
من امام حسن عسگری (ع) را دوست دارم.MP3
29.75M
#قصه_صوتی
🖤من امام حسن عسکری را دوست دارم
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️#شعر
( آموزش مهربونی و دوستی به کودکان)
🌸من عاشق تاببازیام
🌱جونمی جون، جونمی جون
🌸با مامان الان رسیدیم
🌱به پارک توی خیابون
🌸هیچکدوم از تابها ولی
🌱برای بازی خالی نیست
🌸مامانی گفت عزیز من
🌱بیا توی نوبت بایست
🌸یه بچهی موفرفری
🌱از روی تاب اومد پایین
🌸با مهربونی گفت به من
🌱بیا تو روی تاب بشین
🌸ممنونم از تو ای خدا
🌱خدای ماه و آسمون
🌸اینجا تو پارک به من دادی
🌱یه دوست خوب و مهربون 😍
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
11.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫انیمیشن به مناسبت شهادت امام حسن عسکری علیهالسلام
#انیمیشن
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_هشتم
حضرت یوسف توی اتاقش مثل همیشه گوشه ی پنجره نشست و از بس به خاطر این اتفاقها ناراحت شده بود در حالی که اشک میریخت. به خدا گفت:
-خدایا از تو خواهش میکنم که به من کمک کنی من از دست این زنهای بی آبرو خسته شدم.آنها گناه کار هستن و در حال بت پرستی و گناه هستن و من را هم به گناه دعوت میکنن. خدایا تو خودت میدونی که من چقدر از گناه بدم میآید و دوری میکنم از هر چه گناه است.
حضرت یوسف با خدا درد و دل کرد و گریه اش گرفت و به خدا سجده کرد.
در همین حال بود که زلیخا داشت با عزیز مصر در مورد زندان انداختن حضرت یوسف صحبت میکرد. عزیز مصر میدانست که حضرت یوسف بی گناه است و زن خودش گناه کار، اما قبول کرد حضرت یوسف را به زندان بیندازد.
زلیخا از این که توانسته بود حضرت یوسف را به زندان بیندازد خوشحال بود و فکر میکرد حضرت یوسف از زندانی شدن میترسد و پشیمان میشود.
اما حضرت یوسف از این خبر خوشحال شده بود و میدانست خدا دعاهایش را برآورده کرده و حالا میتوانست از این زنهای گناه کار دور باشد.
زندان جای تاریک و کثیفی بود که حضرت یوسف با دیدن اوضاع بد زندانیها خیلی ناراحت بود.
زندانیها کثیف و مریض بودند.
حضرت یوسف با مهربانی و اخلاق خویش همه ی زندانها را به خود جذب کرد و زندانیها هر چه حضرت یوسف میگفت انجام میدادند.
حضرت یوسف در هر کاری آنها را راهنمایی میکرد. به هر کسی که مشکلی برایش پیش میآمد کمک میکرد.
یک شب دو تا از زندانیها هر دو خواب دیدند و چون حضرت یوسف را دانا میدانستند تصمیم گرفتند خوابشان را برای حضرت یوسف تعریف کنند.
آنها نگاهی به حضرت یوسف انداختند. حضرت یوسف داشت خدا را عبادت میکرد. آنها صبر کردند تا او عبادتش را تمام کند.
حضرت یوسف سر از سجده بلند کرد و با مهربانی به آنها گفت: چی شده؟
یکی از آنها گفت:
-من و دوستم، مسئول غذای پادشاه بودیم و حالا گرفتار زندان شدیم.
دوستش گفت:
-ما خوابهایی دیدیم میدونیم که تو میتونی برامون بگی که خوابمون یعنی چه؟
حضرت یوسف گفت:
-خب، حالا بگین که چه خوابی دیدین.
یکی از آنها گفت:
-من خواب دیدم که خوشههای انگور را از درخت کنده و آن قدر فشار میدم تا آب شود.
دوستش گفت:
-من هم خواب دیدم که سبدی نان را روی سرم گرفتم و پرندهها از نان میخورن. از تو میخواییم که ما رو از تعبیر خوب خوابمون با خبر کنی.
حضرت یوسف گفت:
-اگر به شما بگم که غذا چیه شما به حرفهای من ایمان مییارین؟
همه به هم نگاه کرند و گفتند:
-حتماً به تو ایمان مییاریم. بگو غذا چیه؟
حضرت یوسف گفت:
-این علم و دانایی است که خدای بزرگ و یگانه به من داده. خدای من بتها و سنگها و خورشید و ستارهها و هر چیز بی ارزش دیگری نیست. خدای من خدای یعقوب، ابراهیم و موسی است که بر همه چیز دانا و توانا است. خدایی که پیامبرها برای راهنمایی انسان فرستاد.
همه به حرفهای حضرت یوسف گوش میدادند و تعجب میکردند.
ناگهان یکی از آنها از جا بلند شد و گفت:
-یعنی تو پیامبر خدا هستی؟
حضرت یوسف گفت:
-بله. من وظیفه دارم که شما را به سوی خدای یگانه دعوت کنم.
زندانی دیگر گفت:...
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
یه خونه ی خوراکی - @mer30tv.mp3
3.49M
#قصه_کودکان
🪴یه خونهی خوراکی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از پست موقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸برچینی بشکستۀ دل بند زدند
🌸ما را به ولایت تو پیوند زدند...
🌸آغاز امامت تو گویی به بهشت
🌸زهرا و علی ز شوق لبخند زدند...
✨سالروز آغاز امامت امام زمان مبارک باد✨
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_نهم
یعنی خدای تو به ما توجه کرده و پیامبرش را فرستاده تا در زندان راهنما و کمک حال ما باشد؟
حضرت یوسف گفت:
-بله همین طوره و این خدای یگانه شایسته ی پرستش است.
حضرت یوسف با زندانیها در مورد خدای یگانه صحبت کرد و به آنها خبر داد که غذای ظهر چه چیزی است. وقتی آنها دیدند که حضرت یوسف راست میگوید به حرفهای او بیشتر اعتماد کردند.
آن دو مردی که خواب دیدند کنار حضرت یوسف نشستند و یکی از آنها گفت:
-پس تعبیر خواب ما چه شد؟
حضرت یوسف با مهربانی گفت:
-من برای شما میگم که هر کدوم چه خوابی دیدین و شما هم اینو بدونین که هر چه میگم از علم و دانایی است که خدای یگانه به من داده. حالا شما حاضر میشین که به جای بتهای بی ارزشی که هیچ توجهی به شما ندارن خدای یگانه را پرستش کنین؟
همه جمع شده بودند و هر کدام گفتند:
-ما حاضریم به جای بتهایی که هیچ کاری نمی تونن انجام بدن و حال و احوال ما براشون مهم نیست خدای یگانه و مهربان را بپرستیم.
حضرت یوسف گفت:
-تو که خواب انگور را دیده بودی چند روز دیگر آزاد میشی و دوباره مسئول غذای پادشاه میشی.
تو که خواب دیده بودی سبد نان بر سر داری، اعدام میشی.
آن زندانی از اعدام ترسید و ناراحت شد. حضرت یوسف که قلب مهربانی داشت دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:
-می دونم حق داری ناراحت باشی اما هر چیزی که من برای شما گفتم؛ حقیقت داره و اتفاق میافته و خدا این علم را به من داده.
اما حالا که این خبر ناراحت کننده را به تو گفتم، میخوام چیزی بگم که تو را خوشحال میکنه. خدای یگانه ای که این علم و دانایی را به من داد. خدایی که همه چیز را آفریده و مهربان است بهشت
را برای بندههای مومن گذاشته تا بعد از مرگ به بهشت برن و در آن جا از باغها، آبها و نعمتهای زیادش استفاده کنن من به تو خبر میدم که بعد از مرگ، به بهشت خواهی رفت.
آن زندانی اگر چه میترسید و ناراحت بود اما در این مدت آن قدر به حرفها و کارهای حضرت یوسف اطمینان کرده بود که میدانست هر چه میگوید درست است و اتفاق میافتد. نگاهی به حضرت یوسف کرد و گفت:
- یعنی من که سالهاست در این زندان تاریک و نمور با مریضی و بدبختی و کثیفی زندگی کردم بعد از مرگ به جایی که تو میگی میرم؟به راستی من به بهشت میرم و صاحب نعمتهای زیادی میشم؟!
حضرت یوسف گفت:
-همین طوره، تو به خدای یگانه ایمان آوردی و اگه ایمانت رو به خدا تا آخرین لحظه ای که زنده هستی نگه داری حتماً جای خوبی در بهشت داری.
حضرت یوسف برای آن زندانی دعا کرد تا صبور باشد و بتواند این مشکل بزرگ را تحمل کند.
چند روز بعد که نگهبانها برای آزادی و اعدام آن دو زندانی آمدند همه با تعجب به هم نگاه کردند و به خدا و حضرت یوسف ایمان بیشتری پیدا کردند.
آن دو زندانی برای رفتن آماده شدند. حضرت یوسف دستش را روی شانه ی زندانی ناراحت گذاشت و گفت: ناراحت نباش تو به زودی بهترین زندگی را خواهی داشت.
آن زندانی که حالا دیگر به خدا و حضرت یوسف ایمان کامل پیدا کرده بود گفت:
-من همه اش منتظر بودم ببینم آن چه که گفتی کی اتفاق میافتد حالا که امروز این اتفاق داره میافته من قسم میخورم که از این که به خدای یگانه و تو ایمان آوردم خوشحالم و پشیمان نیستم.
حضرت یوسف از او خداحافظی کرد و ازش خواست صبور باشد.
بعد دستش را روی شانه ی زندانی خوشحال گذاشت و گفت:...
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ و ترانه شاد رنگ ها😍
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6