eitaa logo
دانلود
🔸️شعر حروف الفبا 🔸️شعر ذ چه کودک عزیزی چه ذرت لذیذی از این نعمت بسیار برای من هم بزار 🔸️شعر ص یک صندوق ته دریا یه صدف و دو هشت پا غواص شاد و خندون آروم میاد سمت اون 🔸️شعر ط بچه‌ها توی قطار با شور و شوق بسیار آهای طوطی هوشیار طبل و طناب رو بردار 🔸️شعر غ کنار برکه هستی چرا تنها نشستی تو هم بیا جغد ناز بازی کنیم با این غاز 🔸️شعر خ چه خونه‌ی قشنگی چه خرگوش زرنگی خورشید خوب و زیبا سلام می‌گه به اون‌ها 🔸️شعر ض امام خوشرو رضا ع ضامن آهو رضا ع وقتی به مشهد میرم حاجتمو می‌گیریم 🔸️شعر ظ خداحافظ مامان جون میرم از خونه بیرون منظم و تمیزم پیش همه عزیزم 🔸️شعر ع موقع عکس گرفتن نگات باشه به عکاس با لبخند شیرینت عکسای تو چه زیباست 🔸️شعر ف فاطمه دوست راضیه مشغول خاله بازیه تلفنو برمی‌داره با فرشته حرفی داره 🔸️شعر ح حمید چه شاد و خندونه عاشق آب و صابونه تو حمام با یه شامپو پُر از حبابه تن او 🔸️شعر ی رفتم بسوی دریا چه دریایی با صفا ای کودک خنده رو شکر خدا رو بگو 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
10.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭سلام بانوی علی، سلام مادر حسن، سلام مادر حسین... شهادت حضرت فاطمه زهرا تسلیت باد 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
ماجرای عجیب سفر خانم گردنبند گردنبند خودش را توی دستان خانم نورانی دید.فهمید به خانم نورانی هدیه شده است. خانم نورانی دستی روی دانه های گردنبند کشید، بعد هم آن را روی گردنش انداخت. گردنبند از خوشحالی درخشان تر شد و برقی زد. آن روز بهترین روز زندگی اش بود، روز بعد گردنبند بیدار شد، زنجیرش را کمی تکان داد. خانم نورانی زودتر از او بیدار شده بود و داشت خانه را جارو می کرد. یک دفعه صدای در توی خانه پیچید، خانم نورانی چادرش را روی سر انداخت و در را باز کرد. گردنبند از زیر چادر صداها را می شنید. صدای لرزان مردی را شنید که می گفت:«سلام خانم من را پیامبر صلی الله علیه و آله به اینجا فرستادند، مردی فقیر و بی پولم به من کمک کنید» و بعد صدای خانم را شنید که گفت:«همین جا بمان تا برگردم» خانم نورانی به خانه آمد دستش را زیر چادر برد و گردنبند را از گردنش باز کرد. نفس گردنبند دیگر بالا نمی آمد، باورش نمی شد که به این زودی این شادی را از دست بدهد و از پیش خانم نورانی برود. او از غصه دیگر برق نمی زد یک دفعه خودش را توی دستان زبر و پوسته پوسته ی مرد فقیر دید، مرد فقیر سرش را بالا گرفت و گفت:«خدا خیرتان دهد خانم دست شما درد نکند» و رفت. گردنبند چند دقیقه بعد همراه مرد فقیر توی مسجد بود، مرد فقیر جلوتر رفت و کنار جمعی ایستاد، گفت:«ای پیامبر خدا دختر شما این گردنبند را به من بخشیدند» پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاهی به گردنبند کردند و گفتند:«هرکس این گردنبند را بخرد حتمابه بهشت می رود.» گردنبند برقی زد و با خود گفت:«چقدر با ارزش بودم خبر نداشتم!» مردی به نام عمار جلو آمد و گفت:«ای پیامبر من گردنبند را می خرم» گردنبند را گرفت و همراه مرد فقیر به راه افتاد. گردنبند دلش برای خانم نورانی تنگ شده بود و منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد. عمار به مرد غذا و لباس و پول زیاد و اسبی داد. گردنبند دانه هایش را چرخاند و با خود گفت:«کاش الان روی گردن خانم نورانی بودم» عمار غلامش را صدا کرد، گردنبند را به او داد و گفت:«این گردنبند را به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) ببر و بگو هدیه است، تو را هم به ایشان بخشیدم» گردنبند از این که پیش پیامبر می رفت خوشحال بود اما هنوز دلش برای خانم نورانی تنگ بود. گردنبند کمی توی دستان غلام جابه جا شد و گفت:«چقدر محکم من را گرفته دردم آمد» تا اینکه به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدند، غلام در زد و چند دقیقه بعد پیامبر(صلی الله علیه و آله) در را باز کردند. غلام جلو رفت دستش را جلو آورد و مشتش را باز کرد، گردنبند نفس راحتی کشید، غلام گفت:«ای پیامبر خدا این گردنبند را عمار به شما هدیه داده است و من را هم به شما بخشید» پیامبر(صلی الله علیه و آله) لبخندی زدند و گفتند:«پیش دخترم برو من تو و گردنبند را به او بخشیدم» غلام دوباره دستش را مشت کرد، گردنبند این بار دیگر درد را حس نکرد چون خیلی خوشحال بود. آنقدر خوشحال بود که نفهمید کِی به خانه رسیدند، غلام در زد، خانم نورانی در را باز کرد، غلام جلو رفت، دستش را بالا گرفت و مشتش را باز کرد، گردنبند از دیدن خانم نورانی حسابی برق می زد. غلام گفت:«پیامبر خدا من و این گردنبند را به شما هدیه دادند» گردنبند حالا توی دستان خانم نورانی بود، دلش نمی خواست دیگر از او جدا شود. خانم نورانی به غلام گفت:«من هم تو را به خاطر خدا آزاد می کنم.» گردنبند دانه هایش را تکانی داد و گفت:«عجب سفر خوبی بود، به مرد فقیر پول و غذا و اسب رساندم، پیامبر خدا را خوشحال کردم، عمار را بهشتی کردم، غلام را ازاد کردم، اخر هم برگشتم پیش خانم نورانی» گردنبند درخشان و درخشان تر شد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
بهترین پدر بزرگ دنیا_صدای اصلی_106103-mc (۱).mp3
3.02M
🌼بهترین پدر بزرگ دنیا 🖤امشب شام شهادت حضرت زهرا(س) می‌باشد 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از نوستالژی خوب🌸
9.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخرهفته ها و خونه های مادربزرگا یادش بخیر😍 نوستالژی خوب🌸 https://eitaa.com/joinchat/1280901500C77a2386e2a
🔸️شعر مخصوص تاب بازی 🌸تاب تاب تاب بازی 🌱خدای من چه نازی 🌸خدای خوب و دادار 🌱خودت منو نگهدار 🌸خدای مهربونم 🌱با مادرم می‌خونم 🌸که این همه قشنگی 🌱گل‌های ناز رنگی 🌸خندیدن و محبت 🌱سفره‌ی پر برکت 🌸خورشید و ماه و شبنم 🌱یا بارونای نم نم 🌸هدیه‌ی تو به ماهاست 🌱بودن تو چه زیباست  📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از پست موقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لوله ظرفشوییت جِرم گرفته؟ با سه قلم مواد تو خونت خودت درستش کن 😍 میتونید با هم ترکیب و هم جدا جدا بریزید 🔴بیا تو کانال خودت ببین😍 https://eitaa.com/joinchat/3080192769C63805fac79 بزن رو لینک بالا بعد ویدیو بالارو ببین😃
🔶شعر (نماز و دل نورانی ) ❤️🌸🍃🌸❤️ یه دل دارم نورانیه معدنِ مهربانیه ❤️ من این دلو نداشتم نمازو دوس میداشتم 🌸 اونکه گل و چمن داد این دلو هم به من داد ❤️ دلم مثِ فرشته میلش سویِ بهشته 🌸 چــون عــاشقِ نـمـازه خوشکل و خیلی نازه ❤️ دلم نداره غصه خندونه مثِ پسته 🌸❤️🍃❤️🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
28.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 پویانمایی زیبای مهارت های زندگی 📼 این قسمت : نمایشگاه کتاب 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🏴🌸🏴🌸 🥀نماهنگ زیبای دختر پیغمبر 🌸🏴🌸🏴🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6