🌿🍅گوجه کوچولو و دوستانش🍅🌿
یکی بود یکی نبود. گوجه کوچولو، با دوست هایش روی یک بوته گوجه فرنگی زندگی می کردند.
گوجه کوچولو اولش کوچک و سبز بود. اما کم کم حسابی آب خورد و از خاک مهربان مواد غذایی را گرفت.
آفتاب پُر نور هم به او تایید و لپ هایش قرمز و تُپُلو شدند.
گوجه کوچولو و دوست هایش، به خودشان افتخار می کردند چون آن ها ویتامین های زیادی را در خود جای داده بودند.
ویتامین هایی مثل ویتامین «آ» که برای بینایی مفید است و پوست هم برای شادابی و سلامتی خود به آن احتیاج دارد.
گوجه ها ویتامین «ب» هم دارند که با بی اشتهایی مبارزه می کنند.
گوجه کوچولو و دوست هایش باعث رشد خوب استخوان ها نیز می شوند.
آن ها خیلی خوش حال بودند چون مقدار زیادی ویتامین «ث» دارند که این ویتامین به جنگ بیماری و عفونت در بدن می رود.
گوجه ها با مواد مفیدی که دارند، از بیماری های خطرناکی مثل سرطان و بیماری قلبی جلوگیری می کنند.
گوجه کوچولو و دوست هایش روی بوته، منتظر بودند تا هر چه زودتر بزرگ و قرمز شوند.
دلشان میخواست زودتر چیده شوند تا همه از مواد خوب و مفیدشان استفاده کنند و سالم بمانند.
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بازی
🐝دقت توجه و تمرکز
🐞دست ورزی
🐝تقویت عضلات ظریف
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
رودخانه زیبا_صدای اصلی_48744-mc.mp3
5.32M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸 رودخانه زیبا
🌳توی جنگل زیبای قصه ما حیوانات با هم، با خوبی و خوشی زندگی میکردند.
این جنگل دریاچه ایی داشت که آب داخل آن هر روز کم و کمتر میشد و همین مسله همه را نگران کرده بود.
🐸🐸 دو قورباغه تصمیم گرفتند برای پیدا کردن دلیل کم آبی رودخانه
به سرچشمه رودخانه بروند و متوجه شدند که...
👆ادامه قصه را بشنوید
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼 یک روز قشنگ
🌸 یک دل خـوش
🌼 یک لب خنـدان
🌸 یک تن سالــم
🌼و گشوده شدن
🌸هزار در خوشبختی
🌼 به روی تک تکتون
🌸 دعـــــــــای امروزم
🌼 برای تک تک شما
🌸 روزتون طلایی
🌼یکشنبهتون گلباران عزیزان🌼
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐸☘ قورباغه و نردبان ☘🐸
با داستانی زیبا و دوست داشتنی در مورد قورباغه و نردبان همراه ما شوید...
نردبان به درخت تکیه داده بود. قورباغه هم توی چمن کنار نردبان، قور قور می کرد.
نردبان گفت: این قدر قورقور نکن!
قورباغه پرسید: قورقور نکنم، چه کار کنم؟
نردبان گفت: پله های من را بشمار.
قورباغه جلو پرید. پایین پله های نردبان نشست و گفت: قور. قورقور. قورقورقور....
نردبان گفت: باز هم که داری قورقور می کنی! بلد نیستی پله های من را بشماری؟
قورباغه گفت: چرا، بلدم!
بعد جلوتر پرید و گفت: دارم می شمرم. این جوری! و پرید روی پله ی اول و گفت: قور. پرید روی پله ی دوم و گفت: قور قور.
رو پله ی سوم، گفت: قورقورقور.
قورباغه، پله ها را یکی یکی بالا می پرید و می شمرد: قورقورقورقور...
رسید به پله ی آخر، و با خوشحالی گفت: همه ی پله هایت را شمردم.
یک مرتبه نردبان داد زد: مواظب باش! نیفتی...
اما دیر شده بود. قورباغه یک قورررررررر بلند گفت و از نردبان افتاد روی چمن های خیس!
نردبان، پله پله خندید.
قورباغه هم از خنده ی نردبان، خنده اش گرفت و قور قور خندید.
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
رنگین کمان چه قشنگه!_صدای اصلی_48738-mc.mp3
5.01M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌈رنگین کمان چه قشنگه
🐭موش کوچولو ایی توی جنگلی با پدر و مادرش زندگی می کرد، موش کوچولو با دوست هاش که خرس کوچولو و سنجاب کوچولو بودند بازی میکرد. یک روز بارانی بچه ها نتوانستند بیرون بروند و منتظر قطع شدن باران شدند.
مادر موش کوچولو به او گفت...
☝️ادامه قصه را بشنوید.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
توپ تیغ تیغی🦔
موکی، میمون کوچولویی بود. توی جنگل راه می رفت که چشمش به یک توپ عجیب افتاد. یک توپ که روی آن پُر از خارهای تیز بود. موکی به توپ خاردار دست زد. خارها به دستش فرو رفتند.
موکی دستش را عقب کشید و با پایش به آن توپ ضربه ای زد. خارها به پایش فرورفتند و او جیغ کشید. موکی خیلی دلش می خواست توپ خاردار را با دست هایش بگیرد. او باز هم به توپ دست زد. خاری از توپ جدا شد و در دستش فرو رفت و او باز هم جیغ کشید.
مادرش که روی درختی مشغول چرت زدن بود، صدای او را شنید. از درخت پایین آمد و به سوی موکی رفت. موکی هنوز کنار توپ ایستاده بود.
می خواست با پا به آن ضربه بزند. مادر موکی او را دید. با تعجب پرسید: «موکی جان، چه کار می کنی؟ جوجه تیغی را اذیت نکن! بگذار به خانه اش برود!» موکی گفت: «مامان! این یک توپ است، می خواهم با آن بازی کنم. اما تیغ دارد و اذیتم می کند.»
مادر موکی با خنده گفت: «نه عزیزم! این توپ نیست. این یک جوجه تیغی است که از ترس تو به شکل گلوله خار در آمده. اگر به او دست بزنی، خارهایش جدا می شوند و به دستت فرو می روند و زخمی می شوی.»
موکی از جوجه تیغی دور شد و کنار مادرش ایستاد. جوجه تیغی به آرامی حرکت کرد و به راهش ادامه داد. موکی و مادرش آن قدر به جوجه تیغی نگاه کردند تا رفت و از آن ها دور شد.
آن وقت مادر موکی گفت: «تیغ های جوجه تیغی خیلی شُل هستند. وقتی حیوانی بخواهد او را چنگ بزند، تیغ ها از پوست جوجه تیغی جدا می شوند و به بدن آن حیوان فرو می روند.
گاهی وقت ها هم جوجه تیغی با چرخاندن دمش، چند تا از تیغ هایش را به طرف آن ها پرتاب می کند.» آن روز موکی فهمید که جوجه تیغی برای دفاع از خودش، از تیغ های بدنش استفاده می کند. نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
👈با ذکر نام کانال انتشار دهید
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دروغگوی جنگل(1).pdf
1.69M
#قصه_متنی_و_تصویر👆
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان: دروغگوی جنگل
🍃🌸🐰🍃🐰🌸🍃🐰🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عروسک سخنگو_صدای اصلی_51266-mc.mp3
5.19M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸عروسک سخنگو
یاسمن کوچولو دختر خوب و منظمی است که همه وسایلش را سر جای خودش میگذارد .
یاسمن خانم کلی عروسک و اسباب بازی دارد.
یاسمن کوچولو یکی از عروسک هایش که عروسک سخنگو نام داشت را گوشه کمد گذاشته بود و با آن بازی نمی کرد و عروسک سخنگو خیلی ناراحت بود و همیشه گریه می کرد بقیه عروسک ها و اسباب بازیها تصمیم گرفتند به او کمک کردند تا یاسمن...
👆ادامه قصه را بشنوید
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸سلام و صد سلام
🌼صبحتون قشنــگ
🌸روزتون پر از سلامتی
🌸شروع صبحتون
🌼سرشار از مهر و دوستی
🌼موفقیت و لطف خدای مهربان
🌸با آرزوی سهشنبه ای عـالـی
🌼 ســــلام صبحتون زیبــا
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼کمک میکنم🌼
یه بچه ی مهربون
بچه ی خوب و دانا
همش کمک می کنه
به مامان و به بابا
منم کمک می کنم
به مامانم تو منزل
تمیز کردن خونه
یا چیدن وسایل
وقت خرید منزل
یا شستن لباسا
منم کمک می کنم
به مامان و به بابا
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💜مادرم کجاست؟💜
رُزان، از برهکوچولوی سفیدش پرسید: «برهکوچولو، چرا تو شاخ نداری؟»
برهکوچولو گفت: «بع... بع...»
و جوابی نداد؛ چون همانطور که میدانید برهها نمیتوانند حرف بزنند.
رزان، از درختچهی یاسمین پرسید: «کی دستم به گلهای تو میرسه؟»
اما درختچهی یاسمین هم جواب نداد، فقط عطر بیشتری را در هوا پراکنده کرد و گلهای سفیدش را مثل ستاره در هوا پخش کرد.
رُزان، از عروسکش که موهای طلایی داشت، پرسید: «چرا مادر دیر کرده؟»
عروسک موطلایی سرش را تکان داد و لپهایش سرخ شد. او هم جوابی نداد؛ چون عروسکها هم نمیتوانند به پرسشهای ما پاسخ بدهند.
رُزان شروع کرد به غصه خوردن. او در اتاقش روی تختش تنها روبهروی پنجره نشسته بود. سرش را به گوشهی تخت تکیه داد و به پیراهنش نگاه کرد. روی آن گلهای کوچک و زیبا و پروانههای رنگارنگ نقاشی شده بود. همینطور که داشت به آنها نگاه میکرد، پروانهها شروع کردند به پرواز و روی گلها نشستند و دوباره پرواز کردند.
با صدای آهسته گفت: «کاش من هم مثل این پروانهها بال داشتم و میتوانستم پرواز کنم و دنبال مادرم بگردم. مادرم کجا رفته؟»
یک دفعه رزان پرواز کرد. از پنجره بیرون رفت. پرواز کرد. پرواز کرد و از روی درختچهی یاسمین گذشت و همانطور رفت تا به پشتبام رسید. فکر کرد گنجشکها و کبوترها میترسند؛ اما گنجشکها جیکجیککنان روی شانهاش نشستند و گفتند: «سلام رزان.»
و کبوترهای کوچولو هم با خوشحالی اینور و آنور پریدند و به رزان خوشآمد گفتند:
- بق بقو... بق بقو.
رزان دوباره پرواز کرد و از بالای خیابان و میدان بزرگ شهر و چراغ راهنما گذشت. پلیس راهنمایی و رانندگی را دید که با کلاه قشنگ و دستکشهای سفید آنجا ایستاده و مواظب رفت و آمد ماشینها و مردم است.
رزان برای او دست تکان داد. همینطور پرواز کرد و از بالای بازار شلوغ و ساختمانهای بزرگ گذشت. کارگرها را دید که گاریها را هل میدهند و عرق از پیشانیشان چکه میکند. کارمندهای ادارهها را دید که تند و تند روی کلید کامپیوترها میزنند و مینویسند... تک تاک... تک تک تاک... تاک تک...
خندید و دید آنها هم از پشت پنجرهها برایش دست تکان میدهند.
به پرواز ادامه داد تا به باغهای سرسبز رسید. کشاورزها را دید که با تلاش زیاد کار میکنند. با اینکه سرهایشان را بلند نکردند و او را ندیدند؛ اما رزان برایشان دست تکان داد و پرواز کرد و پرواز کرد تا به پارکی که نزدیک رودخانه بود، رسید. آنجا پسربچهای را دید که همسن خودش بود. از روی موهای بورش او را شناخت. اسعد، پسر بازیگوش و شیطان محله بود. او در کودکستان برای بچهها زبان در میآورد، گوشهایشان را میگرفت و داد میکشید.. دااا... دووو... دااا... دووو
انگشتهایش رنگی شده بود، دکمهی لباسش افتاده بود و داشت میدوید.
رزان گفت: «اسعد!»
اسعد، سرش را بلند کرد: «بچهها ببینید، رزان پرواز میکنه! پیراهنش را ببینید، روی آن پر از گل و پروانه و خطهای سرخ و آبی است مثل بادبادک!»
رزان در آسمان آبی پرواز میکرد و دور میشد. تکههای ابر سفید که شکل برههای سفید کوچولو بودند، دنبال او دویدند.
اسعد داد کشید:
- من را هم ببر!
- نه، تو را با خودم نمیبرم تو بچهی شیطانی هستی.
- قول میدهم بچهی خوبی باشم.
بچهها هم با صدای بلند داد زدند:
- رزان... رزان!
و یکدفعه رزان، تالاپ از روی تخت روی قالی گلگلی کف اتاق افتاد.
مادر جلوی رزان ایستاده بود. صورت نرم و نازش را جلو آورد و گفت:
- مگه نگفتم لبهی تخت نخواب؟
رزان آهسته گفت: «دنبالت میگشتم مامان!»
#قصه_متنی
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4