eitaa logo
قصه های کودکانه
34.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 فواید انجام کاردستی در رشد و خلاقیت کودکان (6) 🌱 به آن ها فرصت اجتماعی بودن را می دهد. هنر و کاردستی زمینه ای عالی را برای کودکان به وجود می آورد تا بتوانند هیجانات مختلف را تجربه کنند که تابه حال درکی از آن ها نداشته بودند. زمانی که خلاقیت کودکان بالا رود، کم کم اعتماد بنفس قرار گرفتن را در جامعه پیدا می کنند و در نتیجه می توانند با انسان های اطراف ارتباط برقرار کنند و به یک فرد اجتماعی و سالم تبدیل شوند. کودکان به طور ذاتی کنجکاو هستند ، فرصت ساخت کاردستی به آن ها میدانی می دهد تا بتوانند حس کنجکاوی خود را ارضا کنند. 💕 💜💕 ╲\╭┓ ╭ 💜💕 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
9.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊 طراحی یه ساده و مفید ✂️ با مقداری فوم ، گیره کاغذ، و آهنربا این بازی مهیج و جذاب رو به سادگی برای کوچولوهای دوست داشتنی تون درست کنید، حتا میتونید از دوستان بچه ها تون هم دعوت کنید تا به صورت گروهی با این بازی گروهی مشغول بشن و از بودن کنار هم لذت ببرن. این بازی با کمک به دست ورزی کودک باعث میشه تحرک و تمرکز بچه ها هم بیشتر بشه 😉👌 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد . یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت . هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازیگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد . همان موقع یك كلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نیاز به كمك دارد . او رفت كه بقیه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد پنج كلاغ را دید كه روی شاخه ای نشسته اند گفت :”‌ چرا نشسته اید كه جوجه كلاغه از بالای درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقیه را خبر كنند . تا اینكه كلاغ دهمی گفت : ”‌ جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته . “ و همینطور كلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند . كلاغ بیستمی گفت :”‌ كمك كنید چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته .“ همینطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمی رسید و گفت :”‌ ای داد وبیداد جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“ همه با آه و زاری رفتند كه خانم كلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه كلاغه تلاش میكند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد . كلاغ ها فهمیدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را كه ندیده اند باور نكنند . از اون به بعد این یك ضرب المثل شده و هرگاه یك خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریكه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر كه یك كلاغ، چهل كلاغ شده است. پس نباید به سخنی كه توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان كرد زیرا ممكن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شعر کودکانه مسجد.m4a
924.6K
شعر کودکانه برای مسجد 🟢✅️ شاعر آتشی سلمان مناسب برای ها و مدارس ابتدایی دویدم و دویدم به مسجدی رسیدم مسجد چقد قشنگه گلهاش چه رنگارنگه صحن و سراش چه زیباس حوضش چقد با صفاس چه گنبد قشنگی با کاشیای رنگی هرکی به مسجد میره اول وضو می گیره میاد از اون مناره بانگ اذون دوباره اذون شده پس بیا وقت نمازه حالا هر کی نماز میخونه همیشه مهربونه با خدا چونکه یاره خدام هواشو داره شادم که مامان بابام میان به مسجد باهام بگو با من یکصدا مسجدو دوس داریم ما 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کفشدوزک🐞👟 تو خواب دیدم که کفشم 👟 پاره شده حسابی دویدمو دویدم کنار نهر آبی 🏃 یه کفشدوزک و دیدم قشنگ و خال خالی 🐞 می دوخت یه کفش پاره چقدر تمیز و عالی 👟 اون کفشمو درست کرد فقط با یه اشاره👌 انگار که توی دستش عصای جادو داره✊ 🐞👟🐞👟🐞 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐻🍯خرس ها عسل دوست دارند نه زنبور🍯 📚بروس خرس بزرگی بود که در جنگلی سرسبز زندگی می کرد. موهای تن بروس قهوه ای تیره بودند و او چهار چنگال بزرگ داشت، روی پوزه اش یک بینی کوچک قرار داشت و چشم هایش رنگ فندقی زیبایی بودند. بروس بیشتر وقت ها در غارش بود و خیلی کم از آن بیرون می آمد. بروس یک خرس تنبل بود و فقط وقتی گرسنه اش می شد از غار بیرون می آمد. بروس بیشتر وقت ها در غار می خوابید. یک روز صبح وقتی بروس در حال چرت زدن بود صدای باران را از بیرون شنید. بروس خیلی گرسنه بود. پس از جایش بلند شد، کمی کش و قوس آمد و از غار خارج شد. او به زمین نگاه کرد و دید که همه جا گلی و کثیف شده بود. بروس راه افتاد و کمی بعد همه موهایش خیس خیس شده بودند. او از سرما می لرزید. بروس به سمت جنگل صنوبر رفت. آن جا تعداد درختان خیلی زیاد بود و اندازه ی آن ها نیز خیلی بلند بود. بنابراین دیگر باران نمی توانست او را خیس کند. بروس به اطرافش نگاه کرد و به دنبال چیزی برای خوردن می گشت. اگر بروس چیزی مثل توت یا فندق برای خوردن پیدا می کرد خیلی خوشحال می شد. ناگهان بروس در بالای سرش چیزی را دید که از درخت آویزان شده بود. درسته! کندوی عسل بود و چند زنبور دور آن پرواز می کردند. بروس صدای ویز ویز آن ها را می شنید و با خوشحالی گفت " عسل " من عسل خیلی دوست دارم. " بروس زیر کندوی عسل ایستاد و فکر می کرد چطوری بدون اینکه نیش بخورد کندوی عسل را بردارد. آقا خرسه می دانست که زنبورها برای درست کردن عسل از شهد و گرده های گل های خدنگ استفاده می کنند. آقا خرسه عاشق عسل گل های خدنگ بود. آقا خرسه یک چوب بزرگ برداشت و شروع کرد به زدن کندوی عسل. زنبورها گیج و عصبانی شدند و به طرف آقا خرسه حمله کردند. آن ها می خواستند نیشش بزنند. به خاطر همین بروس چوبش را انداخت و پا به فرار گذاشت. بروس هر چند وقت یکبار به پشت سرش نگاه می کرد. زنبورها هر لحظه به بروس نزدیک تر می شدند. بروس فکر کرد که از یک درخت بالا برود اما زنبورها می توانند پرواز کنند و به او برسند و نیشش بزنند. بنابراین این کار را نکرد. کمی بعد به درخت هایی رسید که روی زمین افتاده بودند و سوراخ های بزرگی روی آن ها قرار داشت. بنابراین بروس تصمیم گرفت داخل آن ها پنهان شود، اما زنبورها می توانستند راحت او را پیدا کنند، بنابراین پشیمان شد. بروس نمی دانست چه کار کند و کجا پنهان شود؟ ناگهان بروس دریاچه ای عمیق را دید که آبش سیاه و کدر بود. بروس سریع داخل آن پرید. آب دریاچه خیلی سرد بود. بروس یک نفس عمیق کشید و دوباره زیر آب رفت. بروس می دانست که نمی تواند مدت زیادی زیر آب بماند و باید برای نفس گرفتن دوباره سرش را از آب بیرون بیاورد و زنبورها هم حتماً منتظر اون هستند. بروس شنا کرد و به جای دیگر رفت. وقتی به ساحل رسید، دید که زنبورها در همان جای قبلی هستند. بروس از آب بیرون آمد و به سرعت به سمت جنگل رفت و کندوی عسل را پیدا کرد. بروس با چوب بزرگی کندو را انداخت و آن را با خود به غار برد. بروس تمام بعد از ظهر و غروب مشغول خوردن عسل بود. عسل خدنگ خیلی خوشمزه و خوش بو بود. بروس فکر می کرد خیلی باهوش است چون توانسته بود زنبورها را فریب دهد.بروس می دانست که هر بار باید از روش جدیدی برای بدست آوردن عسل استفاده کند اما این بار بروس تنها نشست و از خوردن عسل لذت برد. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من امام جواد را دوست دارم_صدای کل کتاب_382545-mc.mp3
13.67M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 من امام جواد علیه السلام را دوست دارم 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🇮🇷پرچم ایران🌼 🌸پرچمِ زیبایِ وطن سه رنگه 🇮🇷سبز وسفید و قرمز وقشنگه 🌸سبزش نمادِ نورِ پیغمبره 🇮🇷آلِ علی حافظِ این کشوره 🌸سفیدِ اون صلح و صفا و آشتی 🇮🇷یعنی سرِ جنگ با کسی نداشتی 🌸قرمزِ اون نشونِ خون پاکه 🇮🇷دشمنِ آب و خاکِ ما هلاکه 🌸ملتِ خوب و قهرمانِ ایران 🇮🇷مدیونِ خونِ پاکِ آن شهیدان 🌸تا رویِ پرچم اسم اَلله داره 🇮🇷محاله پیشِ هیشکی کم بیاره 🌸میرسه این پرچم نازِ ایران 🇮🇷به دستِ نازنینِ صاحب زمان (عج) ان شاء الله تعالی شاعر «سلمان آتشی» 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼داستان دهه مبارک فجر🌼 در سال های گذشته کشور ایران یک شاهی داشت که خیلی زورگو بود و به همه ی مردم ظلم می کرد. شاه همیشه به فکر خودش بود و خوش گذرانی می کرد و کلی پول و زمین داشت و همیشه به مردم ایران ستم می کرد. مردم عادی کشور ایران خیلی زحمتکش بودند و برای زندگی کلی سختی می کشیدند اما نمی توانستند پولی زیادی درآورند چون شاه با زور پول آن ها می گرفت. در این روزها مردم ایران نتوانستند ساکت بمانند و خواستند از حق و حقوق خودشان دفاع کنند به همین دلیل به رهبری امام خمینی (ره) قیام می کردند و همیشه به خیابان ها می رفتند و شعار مرگ بر شاه می دادند. شاه ظالم خیلی از مردم کشورمان را شکنجه کرد و آن ها را کشت. حتی امام خمینی (ره) را سال های زیاد از کشور ایران دور کرد. اما مردم ساکت نشدند و به کار خود ادامه دادند تا اینکه به رهبری امام خمینی(ره) در بهمن ماه شاه را فراری دادند و امام خمینی (ره) به ایران بازگشت. به همین دلیل مردم ایران هر سال در 12 تا 22 بهمن ماه که به آن دهه فجر می گویند این پیروزی را جشن می گیرند. اگر از پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ هایمان بپرسیم همه ی این خاطرات را به یاد می آوردند. در آن زمان که شاه در ایران بود به مردم ایران خیلی سخت گذشت و در کشور حکومت نظامی بود. حکومت نظامی یعنی مردم اجازه نداشتند شب ها به خیابان بروند. سربازهای شاه در خیابان ها بودند و اگر کسی در خیابان بود او را می زدند و شکنحه می کردند. مردم زیادی در آن روز ها شهید شدند. در آن زمان شاه به دلیل مخالفت با امام خمینی(ره) او را از کشور ایران دور کرد و به یک کشور دیگر فرستاد. مردم در آن روز ها در حال قیام بودند و همیشه به خیابان ها می رفتند و شعار می دادند. شعار هایی مانند( مرگ بر شاه ) (درود بر خمینی ) (استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی ) سر می دادند. نیروهای شاه مردم زیادی را شکنجه کردند و کشتند اما مردم ایران باز هم ادامه می دادند و می خواستند شاه را از ایران بیرون کنند تا امام خمینی (ره) باز گردد. این قیام که به رهبری امام خمینی بود وقتی شاه دید مردم دست از قیام برنمی دارند بسیار ترسید و پا به فرار گذاشت و از ایران فرار کرد. با فرار شاه از ایران، امام خمینی به کشور بازگشت و در فرودگاه مهرآباد مورد استقبال فراوانی از طرف مردم قرار گرفت. در آن روزها مردم کشور عزیزمان بسیار خوشحال بودند. به همین دلیل هر سال در بهمن ماه دهه فجر و 22 بهمن را جشن می گیرند. و اینطوری شد که کشورمون هم پرچمش به نام خدا یعنی (الله) تغییر کرد و هم به انتخاب مردم اسم جمهوری اسلامی رو کشورمون گذاشته شد. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸دیو از وطن برون شد 🍃طاغوت سرنگون شد 🌼آمد زغربِ ایران 🍃آن آفتابِ تابان 🌸تابید همچو خورشید 🍃ایران زمین درخشید 🌼شد شرِ ظالمین کم 🍃گشتیم شاد و خرم 🌸بیست و دو بهمن ماه 🍃 نامیده شد یوم الله 🌼فجری که می درخشید 🍃میداد مژده یِ عید 🌸عیدِ ظهورِ خورشید 🍃در سرزمینِ توحید 🌼 ایامِ عید اینک 🍃بر مسلمین مبارک 🍃شاعر سلمان آتشی 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐟صیادها و ماهی‌ها🐟 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در آبگیری سه ماهی بزرگ زندگی می‌کردند. روزی از روزها چند صیاد از کنار آبگیر رد می‌شدند که ماهی‌ها را دیدند و تصمیم گرفتند آن‌ها را صید کنند و رفتند تا تور بیاورند. ماهی‌ها متوجه شدند که خطری متوجه آن‌هاست و جانشان در خطر است. ماهی‌ای که از آن دو ماهی دیگر عاقل‌تر بود تصمیم گرفت آن آبگیر را که مانند گردابی باعث نابودی آنها می‌شد ترک کند و به دریا برود و جانش را نجات بدهد. با خود گفت: «وقت تنگ است و اگر بخواهم نظر دو ماهی دیگر را بپرسم اول این که آن‌ها با نادانی و ترساندنم از خطرات راه مرا از تصمیم خود منصرف می‌کنند و دوم این که وقت فرار را از دست می‌دهم.» ماهی عاقل مانند آهویی که سگی او را تعقیب کند با سرعت شنا کرد و خطرات راه را تحمل کرد و به دریا رسید. ماهی دوم که نیمه عاقل بود وقتی صیادان را دید که با تور به آبگیر نزدیک می‌شوند با خود گفت: «ای دل غافل که دوست من فرار کرد و من فرصت را از دست دادم. ولی نباید حسرت خورد و باید فکر چاره‌ای برای نجات بود و نباید این فرصت اندک را از دست داد. من باید خودم را به مردن بزنم.» ماهی نیمه عاقل شکم خود را بر روی آب آورد و مانند ماهی‌های مرده بر روی آب خوابید و خود را مرده وانمود کرد مانند نی که بر آب سوار است و از خود هیچ اراده‌ای ندارد و با حرکت آب این سو و آن سو می‌رود، این سو و آن سو می‌رفت. یکی از صیادها که ماهی را مُرده بر آب دید با ناراحتی گفت: «حیف، آن ماهی که از همه بزرگتر بود مُرد و ما نتوانستیم آن را شکار کنیم.» همان صیاد ماهی را از آب گرفت و بر روی خاک انداخت تا آب از ماهی بو نگیرد. ماهی نیمه عاقل که دید صیادها حواسشان به او نیست از فرصت استفاده کرد و خود را با بالا و پایین پریدن به آب انداخت و جانش را از آن مهلکه نجات داد و به سوی دریا فرار کرد. فقط ماند ماهی سوم که از آن دو ماهی دیگر احمق‌تر بود. ماهی احمق هرچه این سو و آن سوی آبگیر رفت راه نجاتی نیافت و با انداخته شدن تور در آب گرفتار شد. ماهی احمق در حال سرخ شدن بود که عقل به او می‌گفت: «آیا من تو را از این خطر آگاه نکردم و به تو بیم ندادم؟» و بدنش که در حال سرخ شدن بود مانند جان کافران در روز قیامت می‌گفت: «بله گفتی ولی من توجه نکردم.» ماهی احمق با خود می‌گفت: «اگر من از این بلا که گرفتار شدم رهایی یابم هرگز آبگیر را وطن خود نمی‌سازم و به سوی دریا خواهم رفت. دریای بی‌انتها که در آن می‌توانم به هر سو بروم و همیشه در امنیت باشم.» ولی پشیمانی سودی نداشت و صیادها ماهی را سرخ کردند و خوردند. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4