دروغگوی جنگل(1).pdf
1.69M
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان: دروغگوی جنگل
🍃🌸🐰🍃🐰🌸🍃🐰🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
وقتی کودک رو می برید مهمونی یکدفعه بهش نگید:
پاشو بریم
ما رفتیم
تو همینجا تنها بمون
جا میمونی
باید بیای( بغلش نکنید با زور)
زود باش یالا باید بریم
باااید بیای، سریع
بهش دروغ نگویید (مثلا الکی نگویید میریم پارک)
وقتی آخر مهمونی به فرزندتون میگید که وقت رفتنه،
و اون هم میگه "مامان ما هنوز بازیمون تموم نشده."
بهش بگید:
باشه تا ده دقیقه دیگه؛ وقتی که عقربه بزرگ ساعت به عدد ۸ رسید میریم.
بعد می بینید که سر وقت بازیش را تمام کرده و به راحتی حاضر میشه که از مهمانی خارج بشه.
💕
🟣💕
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
به فرزندتان نگویید:
❌آن را نخور، چاق می شوی
زمانی که می خواهید به کودکتان یاد دهید که غذاهای سالم مصرف کند، بهتر است که به جای چاق شدن، به دلیل دیگری برای منع او از غذا اشاره کنید. به عنوان مثال از فواید و طعم خوب غذاهای سالم صحبت کنید. تمرکز روی وزن کودک نگرانی او را بیشتر می کند و موجب عدم اعتماد به نفس اش می شود.
✅ اگر فرزندتان اضافه وزن دارد خوراکی های ناسالم را وارد خانه نکنید، و فرزندتان را تشویق به ورزش و تحرک بکنید. همچنین در مهمانی ها به او سخت نگیرید مخصوصا جلوی بقیه او را نصیحت نکنید.
💕
🐞💕
╲\╭┓
╭⭐️ 💕
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎨#نقاشی_ساده
#آموزش گام به گام #نقاشی
این شماره: خرچنگ مهربون
این روزها میتونید با استفاده از این الگوها باهم نقاشی های ساده بکشید و بچه ها رنگش کنن و از لحظات شادی که براشون رقم میزنید لذت ببرن
💕
🎨💕
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ملکه ی گلها_صدای اصلی_420610-mc.mp3
9.08M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 #قصه_شب 🌃
🍃 ملکه گلها
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
❤️🍃لالایی ۱۴ معصوم🍃❤️
لالا لالا گل داوود
گل بخشنده و پر جود
جواد ای رهبر دینم
به درگاه تو مسکینم
لالا لالا گل شادی
تو هستی حضرت هادی
تو حسن یوسف و پروین
هدایتگر به سوی دین
لالا لالا گل عنبر
گل عطر و گل ساغر
اما عسکری جانم
تو هستی نور ایمانم
#لالایی_مذهبی
╲\╭┓
╭ 🐞🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
آیا می دانید #کودک_آزاری چیست؟
تنها گذاشتن کودک در منزل
کتک زدن و تنبیه بدنی
محروم کردن کودک از بازی
سرزنش کردن کودک در حضور دیگران
مسخره و تحقیر کردن کودکان
قرار دادن کودک در مکان های ترسناک
مشاجرات خانوادگی در حضور کودک
عدم ارتباط چشمی و گوشی ندادن به کودک
بی توجهی به بهداشت، تغذیه و پوشاک کودک
بهره کشی و توقعات نامعقول از کودک
محروم کردن کودک از محبت و آغوش گرم
استفاده نادرست از داروی خواب آور برای کودک
استفاده از الکل و مواد مخدر درحضور کودک
💕
💕
╲\╭┓
╭ ⭐️💕
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه ای کودکانه درباره تصمیم درست گرفتن
🐵بلندترین نردبان دنیا🐵
♡قسمت اول♡
روزی روزگاری، توی یک جنگل بزرگ و سرسبز، میمون کوچولو و شیطان و بازیگوشی با پدر و مادرش زندگی می کرد. میمون بازیگوش، صبح تا شب، لا به لای درختان بلند جنگل، تاب می خورد و از این طرف به آن طرف می رفت و غروب ها، با تاریک شدن هوا، خسته و کوفته به لانه اش برمی گشت.
یکی از همین غروب ها وقتی ماه قشنگ و نورانی در آسمان میدرخشید، میمون بازیگوش که کنار پدر و مادرش نشسته بود و شام می خورد، نگاهی به آسمان انداخت و گفت: «مادر، من ماه را خیلی دوست دارم. دلم می خواهد بتوانم آن را توی دست هایم بگیرم.»
مادر و پدر خندیدند و مادر جواب داد: «ماه از ما خیلی دور است. خیلی هم بزرگ است. تو هیچ وقت نمی توانی آن را توی دست هایت بگیری.»
اما میمون بازیگوش، حرف مادرش را قبول نکرد. او تمام شب، خواب ماه نورانی را می دید که مثل توپی در دست های اوست و می تواند با آن بازی کند. فردای آن شب، میمون بازیگوش، صبح خیلی زود از خانه بیرون رفت. روی شاخه ها آن قدر تاب خورد و تاب خورد تا به خانه فیل خاکستری رسید.
فیل خاکستری که تازه از خواب بیدار شده بود و با خرطوم بلندش روی خودش آب میریخت تا سر و صورتش را بشوید با دیدن میمون بازیگوش پرسید: «چی شده میمون کوچولو! صبح به این زودی اینجا چه می کنی؟
میمون بازیگوش جواب داد: «فیل خاکستری، تو قوی ترین حیوان جنگلی. آمده ام از تو خواهش کنم تا بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی.»
فیل خاکستری با تعجب پرسید: «بلندترین نردبان دنیا ؟! با آن می خواهی چه کار کنی؟»
میمون گفت: «می خواهم از آن بالا بروم و ماه را در دست هایم بگیرم.»
با شنیدن این حرف، فیل خاکستری خندید و خندید. بعد گفت: «من نمی توانم بلندترین نردبان دنیا را برای تو درست کنم. اما شاید زرافه قد بلند بتواند.»
میمون بازیگوش با عجله از فیل خاکستری خداحافظی کرد و دوباره روی شاخه ها و تاب خورد و تاب خورد تا به سمت دیگر جنگل رسید. جایی که زرافه قد بلند در آن زندگی می کرد.
زرافه مشغول صبحانه خوردن بود. او همان طور که از بلندترین شاخه های درخت ها، برگ های سبز و تازه را می خورد، پرسید: «چی شده میمون کوچولو؟ اینجا چه می کنی؟»
میمون بازیگوش نفس نفس زنان جواب داد: «زرافه، توقد بلندترین حیوان جنگلی. آمده ام از تو خواهش کنم تا بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی»
زرافه قد بلند با تعجب پرسید: «بلندترین نردبان دنیا؟! با آن می خواهی چه کار کنی؟»
میمون گفت: «می خواهم از آن بالا بروم و ماه را در دست هایم بگیرم»
با شنیدن این حرف، زرافه قد بلند خندید و خندید. بعد گفت: «من نمی توانم بلندترین نردبان دنیا را برای تو درست کنم، اما شاید دارکوب بتواند.» میمون باعجله از او خداحافظی کرد و راه افتاد.
نزدیک ظهر بود و هوا گرم شده بود. میمون کوچولو با خستگی روی شاخه های درخت ها تاب خورد و تاب خورد تا به درختی رسید که دارکوب روی آن لانه داشت. دارکوب ناهارش را خورده بود و توی لانه اش خوابیده بود. وقتی سر و صدای میمون کوچولو را شنید، سرش را از لانه بیرون آورد و پرسید: «چی شده میمون کوچولو؟ اینجا چه می کنی؟»
ادامه دارد...
#قصه_متنی
💕
🐵💕
╲\╭┓
╭ 🐵💕
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐵بلندترین نردبان دنیا🐵
♡قسمت دوم♡
میمون بازیگوش که خسته و گرسنه شده بود، جواب داد: «دارکوب، تو بهترین نجار جنگلی .آمده ام از تو خواهش کنم بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی»
دارکوب با تعجب پرسید: «بلندترین نردبان دنیا؟! با آن می خواهی چه کار کنی؟» میمون گفت: می خواهم از آن بالا بروم و ماه را در دست هایم بگیرم»
با شنیدن این حرف، دارکوب خندید و خندید. بعد گفت: «من نمی توانم بلندترین نردبان دنیا را برای تو درست کنم، اما شاید جغد عاقل بتواند»
میمون بازیگوش، با عجله از او خداحافظی کرد و راه افتاد. عصر بود که به لانه جغد عاقل رسید
جغد عاقل روی شاخه درختی نشسته بود و چشم هایش را بسته بود. میمون بازیگوش با دیدن جغد گفت: «جغد عاقل، تو عاقل ترین حیوان جنگلی. آمده ام از تو خواهش کنم بلندترین نردبان دنیا را برای بسازی.»
جغد عاقل لای چشم هایش را باز کرد و گفت: «می خواهی از آن بالا بروی و ماه را در دست هایت بگیری؟»
میمون بازیگوش با تعجب و خوشحالی از جا پرید و جواب داد: «بله همین کار را می خواهم بکنم، ولی تو از کجا میدانی؟»
جغد عاقل جواب داد: «من هم وقتی به سن تو بودم، دنبال بلند ترین نردبان دنیا می گشتم تا از آن بالا بروم و ماه را در دست هایم بگیرم.»
میمون بازیگوش با عجله پرسید: «سرانجام توانستی ماه را در دست هایت بگیری؟» جغد عاقل گفت: «بله، اما نه به وسیله بلندترین نردبان دنیا. هیچ نردبانی، هر قدر هم که بلند باشد نمی تواند تو را به ماه برساند، اما من راه دیگری به تو یاد میدهم.»
در این فاصله که آنها با هم حرف می زدند، هوا تاریک شده بود.
ماه زیبا نورانی تر از همیشه مثل دایره ای نقره ای می درخشید. جغد عاقل گفت: «حالا چشم هایت را ببند و خوب فکر کن. فکر کن که ماه پایین می آید. پایین و پایین تر. حتی از سر شاخه درختان هم می گذرد و به این پایین می آید. توی دست های تو. حالا می توانی آن را بغل کنی و گرما و نورش را حس کنی. اما ببین که آسمان بدون ماه چقدر تاریک و خالی است.
پس بهتر است ماه به جای خودش برگردد تا همه مثل تو بتوانند از زیبایی و نور آن لذت ببرند. پس آهسته دست هایت را از روی آن بردار تا باز هم بالا برود. بالا و بالاتر. حالا درست به وسط آسمان رسید. چشم هایت را باز کن و به آن نگاه کن» میمون بازیگوش که به آرزویش رسیده بود، از جغد عاقل تشکر کرد و گرسنه و خسته، اما راضی و خوشحال به سوی خانه اش رفت.
در حالی که توانسته بود ماه را در دست هایش بگیرد و از همه مهم تر، یاد گرفته بود که می تواند با فکرش، هر کار خوب و مهمی را انجام دهد.
پایان....
#قصه_متنی
💕
🐵💕
╲\╭┓
╭ 🐵💕
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روز خوب فیل کوچولو_صدای اصلی_420614-mc.mp3
9.64M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 #قصه_شب 🌃
🍃 روز خوب فیل کوچولو 🐘
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
کودکی که بدون ترس و وحشت بزرگ شده باشد، دروغ نمی گويد.
نه برای آن که اصول اخلاقی را مراعات کند، بلکه خود به خود احتياج به دروغ را حس نکرده است.
کارشناسان علوم رفتاری کودکان میگويند:
اطمينان از تنبيه نشدن، انگيزه دروغگويی را از کودک میگيرد.
💕
🟢💕
╲\╭┓
╭ 💕🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦋پروانه ها 🦋
سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند. یکی از آن ها قرمز رنگ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود.
آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند و بعد روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند. یک روز که آن ها مشغول بازی بودند، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد
بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد. آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند. پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. “
پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.
این بار به گل سفید رنگی رسیدند. ولی باز هم گل سفید رنگ مثل دو گل دیگر فقط پروانه همرنگ خود را می خواست.
پروانه ها باز هم حرف های قبل خود را تکرار کردند. آن ها با هم دوست بودند و نمی خواستند که از هم جدا شوند. باران تند تر می بارید. بال نازک پروانه ها کاملا خیس شده بود و از سرما می لرزیدند.
خورشید که این ماجرا را از پشت ابرها می دید بیرون آمد. او که دوستی پروانه ها را تماشا می کرد، ابرها را کنار زد. دانه های باران ریزتر و ریزتر شدند تا وقتی که باران تمام شد. خورشید نور طلایی خود را به پروانه های زیبا تاباند. بال های نازک آن ها خشک شد و زیر نور خورشید می درخشید. آن ها باز هم با خوشحالی بر روی گل ها بازی کردند.
#قصه_متنی
💕
🦋💕
🦋💕🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4