کتاب خانه ای که هدیه بود_صدای اصلی_120393-mc.mp3
12.54M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 کتابخانه ای که هدیه بود
🌸🍂🖤🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هرکَسی حق دارد حمام کند.pdf
3.12M
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌸عنوان: هر کسی حق دارد حمام کند
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر
بمناسبت شهادتِحضرتِ
﴿ علی بن موسی الرضا ﴾
علیه السلام
🌹🏴🕌🏴🌹
🌸 سلام امامِ رضا
🌱 ای مهربانِ عطوف
🌸 که بودی از ابتدا
🌱 بازائرانت رئوف
🌸آخرِ ماهِ صَفَر
🌱 روزِ شهادتِ توست
🌸 مهر و محبت و لطف
🌱 شیوه و عادتِ توست
🌸 آمدهام به پابوس
🌱 امامِ مهربانم
🌸 سلامِ دوستان هم
🌱 به محضرت رسانم
🌸 هرکی که داره حاجت
🌱 حاجتشو تو میدی
🌸 تویی پناهِ عالم
🌱 غریبی وشهیدی
🌸 شهادتِ امامِ
🌱 غریبِ با کرامت
🌸 خدمتِ صاحب زمان
🌱 تعزیت و تسلیت
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر:سلمان آتشی
#شعر_کودک
#شهادت_امام_رضا
#آخر_ماه_صفر
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
امام هشتم ما
امام رضا (ع) در مدینه زندگی می کرد و پس از شهادت پدرش به امامت رسید. امام رضا (ع) پس از هفده سال که در مدینه زندگی نمود و مردم را به خداپرستی دعوت کرد، با نقشه و حیله مأمون حاکم خراسان به مشهد آمد و به دست او به شهادت رسید.
بچه های خوبم امام رضا (علیه السلام) در میان مردم بسیار محبوب بودند و مردم امام خوب ما را خیلی دوست داشتند، مامون از اینکه مردم امام رضا را دوست داشتند و هر کاری ایشان می گفت انجام می دادند، می ترسید به همین دلیل تصمیم گرفت امام رضا را به شهادت برساند. امام رضا (ع) انگور را خیلی دوست داشتند به همین خاطر مامون تصمیم گرفت امام را با انگور مسموم کند. او کمی انگور برای امام تهیه کرد و انگورها را به سم آغشته کردند و آنگاه آن ها را برای امام رضا (علیه السلام) آوردند. حضرت رضا (علیه السلام) انگور زهر آلود را خوردند و پس از آن مسموم شده و به شهادت رسیدند.
شهادت امام رضا
مردم و دوستداران امام رضا وقتی که خبر شهادت حضرت را شنیدند، گریه کنان و بر سر زنان می خواستند پیکر پاک امام رضا را خودشان تشییع کنند اما مأمون که از مردم می ترسید، دستور داد آن حضرت را شبانه به خاک بسپارند. حرم امام رضا (ع) در مشهد قرار دارد و مردم ایران که به امام رضا(ع) علاقه زیادی دارند، از جاهای دور و نزدیک به مشهد آمده و حرم امام خوبی ها را زیارت می کنند.
مردم ایران در روز شهادت حضرت امام رضا (ع) عزاداری می کنند و برخی زائران برای شرکت در مراسم عزاداری شهادت امام رضا(ع) با پای پیاده راهی مشهد مقدس می شوند. بچه های خوبم شهادت امام رضا را به شما عاشقان کوچک امام رضا(ع) تسلیت عرض می کنیم و امیدواریم از اخلاق و رفتارایشان بیاموزید.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
ضامن آهو
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
در در یک دشت سرسبز مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی کوچکش زندگی می کردند. مامان آهو همیشه برای پیدا کردن غذا به دشت می رفت و به بچه های خود می گفت که در لانه خود بمانند و بیرون نروند تا او بازگردد.
بچه ها هم همیشه حرف مامان آهوی مهربان خود را گوش می دادند و تا برگشت مامان آهو در لانه می ماندند. روزی از روزها مامان آهوی مهربان برای پیدا کردن غذا به دشت سرسبز رفت اما زمانی که می خواست غذا جمع کند، پایش در دام شکارچی گیر کرد و در دام افتاد.مامان آهو که خیلی ترسیده و نگران دو بچه آهوی خود بود، در دل خود از خدا کمک خواست و گفت خدایا بعد از من چه بلایی بر سر بچّه های کوچکم می آید.
شکارچی مامان آهو را اسیر کرده و می خواست با خود ببرد اما با دیدن مردی که از آنجا عبور می کرد، آهو را زمین گذاشت.
در همین هنگام مامان آهو به سمت آقای مهربان رفت و پشت سر او پنهان شد. آقای مهربان رو به شکارچی کرد و گفت :این آهو را به من بفروش و مقدار زیادی پول بگیر.
شکارچی گفت:این آهو برای من هست و آن را نمی فروشم.
مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به آقای مهربان کرد و گفت :من دو تا بچه دارم.
مرد مهربان که زبان حیوانات را می دانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتی آهو دید که مرد مهربان زبان او را می فهمد، ادامه داد:ای آقای خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش می کنم ضامن من شوید تا به نزد کودکانم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم.
مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت :من ضامن این آهو می شوم و از تو خواهش می کنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّه های کوچکش غذا دهد و برگردد.
شکارچی که تعجّب کرده بود، گفت:مگر می شود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! اما من شما را به عنوان ضامن می پذیرم تا زمانی که آهو برگردد.
مامان آهو با سرعت به لانه اش برگشت و به بچّه هایش غذا داد وبه آنها سفارش کرد مواظب خود باشند و به خاطر قولی که به آقای مهربان داده بود، سریع برگشت.وقتی شکارچی دید آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، خیلی تعجّب کرد و گفت:آقا من این آهو را آزاد می کنم. اما فقط شما بگویید شما چه کسی هستید؟ آقای مهربان خودش را معرّفی کرد و گفت:من امام رضا (علیه السّلام) هستم.
شکارچی با شنیدن اسم امام رضا خیلی متاثر شد و اشک ریخت و سریع به طرف شهر حرکت کرد تا خبر آمدن امام را به مردم بدهد.
مامان آهو هم وقتی نام امام رضا را شنید ، خود را به پای امام رضا انداخت و از او بسیار تشکر کرد. امام رضا مامان آهو را نوازش کرد و فرمود:
پیش بچّه های کوچکت برو و مواظب خودتان باشید. من هم دعا می کنم، که هیچ وقت در دام هیچ شکارچی دیگری نیافتید. آهو که از دیدن امام خوبی ها بسیار خوشحال شده بود ، به نزد بچه هایش برگشت و داستان ضامن شدن امام را برای آنها تعریف کرد.
بله بچه های خوبم ، امام رضا (ع ) مانند همه امامان ما بسیار مهربان بودند و وقتی می خواستند غذا بخورند؛ به پرنده ها و حیوانات هم غذا می دادند. بچه های عزیزم شما نیز مانند امام رضا (ع) با حیوانات مهربان باشید و گاهی در صورت توان برای حیووانات غذا ببرید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🕋✨قصه ای از زبان خورشید✨🕋
به نام خدا
آن روز مثل همیشه در آسمان می درخشیدم و به زمین نور می پاشیدم و همه جا را روشن کرده بودم که امام رضا (ع) را دیدم.چهره ی مهربان و لبخند زیبایش را دوست داشتم.با خوشحالی نگاهش کردم.همراه یکی از دوستانش به باغی رفتند و زیر درختی نشستند. ناگهان گنجشک کوچکی جیک جیک کنان به سوی آنها آمد و روبروی امام نشست. گنجشک با ناراحتی جیک جیک می کرد.امام با دقت به گنجشک نگاه کرد و به جیک جیک او گوش داد.سپس رو به دوستش کرد و فرمود:« سلیمان، این گنجشک کوچولو زیر سقف ایوان لانه دارد.یک مار سمی نزدیک لانه اش دیده و می ترسد که جوجه هایش را مار بخورد. تو می توانی کمکش کنی؟»
دوست امام که فهمیدم نامش سلیمان است، با تعجب به امام نگاه کرد و گفت:«بله مولای من،الان کمکش می کنم.»
او چوب بلندی برداشت و دنبال گنجشک دوید.گنجشک به طرف ایوان رفت.سلیمان ماری را دید که روی تیرهای ایوان می خزید و جلو می رفت. با چوب بلندش مار را از سقف به زمین انداخت.گنجشک با عجله به زیر سقف ، نزد جوجه هایش رفت.
سلیمان مار را از آنجا دور کرد و نزد امام برگشت و گفت:« مولای من، به گنجشک کمک کردم و مار را از لانه اش بیرون انداختم.اما نمی دانم شما چطور متوجه شدید که گنجشک چه می گوید و چه می خواهد؟»
امام در پاسخ سلیمان فرمودند:« من حجت خدا بر روی زمین هستم،آیا این کافی نیست؟» سلیمان سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
من همه چیز را می دیدم و حرفهایشان را می شنیدم.سالیان سال است که در آسمان می درخشم و زمینیان را می بینم.
پایان
#قصه
🕋
✨🕋
🕋✨🕋
✨🕋✨🕋
🕋✨🕋✨🕋
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تربیتی
💥امام رضا (ع) : هرگاه به كودكان وعده اى مى دهيد، آن را برايشان عملى كنيد؛ زيرا آنان مى پندارند شما همان كسانى هستيد كه روزى شان مى دهيد.
و بى گمان خداوند بزرگ وبا شكوه به اندازه اى كه براى (رعايت نكردنِ حقوق) زنان و كودكان خشمناك مى شود، براى چيز ديگرى خشمناك نمى شود.
⭕️كپی و ارسال مطالب به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید
🌺🌺بخشندهترین مرد دنیا🌺🌺
قصّههای من و امام رضا(ع)
پدر میگوید: «مردی هر روز به خانهی امام رضا(ع) میآمد و در کارهای خانه به امام کمک میکرد. عصر که میشد امام رضا(ع) مزدش را میداد و مرد باخوشحالی به خانهیشان میرفت. مرد فقط یک ناراحتی داشت. خانهی آنها خیلی کوچک بود. او و بچّههایش در آن خانه راحت نبودند.
یک روز مرد مثل همیشه به خانهی امام رضا(ع) آمد و در کارهای خانه به امام کمک کرد. آن روز امام رضا(ع) کلیدی را به مرد داد. مرد گفت: این کلید چیست؟ امام رضا(ع) گفت: کلید خانهی نو شما. خانهی شما کوچک بود. من آن را برای شما خریدم.»
مرد حالا به یکی از آرزوهای عمرش رسیده بود. به پدر میگویم: «دوست دارم یک قصّهی دیگر از امام رضا(ع) برایم تعریف کنی!»
سنجاقک-ش 113
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
بازی با زنگی کوچولو_صدای اصلی_443303-mc.mp3
9.39M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐍 بازی با زنگی کوچولو
🍃🌸🌼🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦀💦خرچنگ💦🦀
لباسی از سنگ دارم
شاخ ندارم چنگ دارم
نه دم،نه پَر،نه گردن
ببین چه شکلی ام من
کج میروم، کجم من
با راهِ راست، لجم من
یه لونه دارم که برام قشنگه
لونه من زیرِ یه تخته سنگه
#شعر_آموزشی
🦀
💦🦀
🦀💦🦀
💦🦀💦🦀
🦀💦🦀💦🦀
🌸🍂🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#بـــــازی
✨آموزش قرآن به کودکان را با بازی و نشاط، خوشایند کنیم.✨
⚜یك بازی ساده را با هم تمرین میكنیم؛ به طور مثال به كودكان بگویید: فكر كن سوار ماشین شدی، همینطور كه رانندگی میكنی، سوره همزه را هم با صدای زیبا و بلند تلاوت كن.(بهتر است برای اینكه كودكتان در فضای بازی قرار گیرد، از او بخواهید حس بگیرد. بعد دستش را روی فرمان بگذارید و ماشین را روشن كنید و...).به او بگوییدحالا من رنگهای چراغ راهنمایی را نشان میدهم. با نشان دادن مقوای سبزرنگ، سوره همزه را بلند بخوان، با دیدن رنگ زرد، آهسته بخوان و با دیدن رنگ قرمز در هر حالتی از خواندن كه هستی، سكوت كن.(سپس ادامه بازی و تلاوت دوباره سوره و...)
👌شما میتوانید برای تاثیرگذاری و عمق بیشتر یادگیری، چنین بازیهایی را در فرایند آموزش خود پیشبینی و طراحی كنید.
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐸رنگ سبز🐸
چند تا قورباغه سبز
با هم بازی می کردن
با قور قورهای زیبا
هم آوازی می کردن
#شعر_آموزشی
🐸
🍀🐸
🐸🍀🐸
🍀🐸🍀🐸
🐸🍀🐸🍀🐸
کانال قصه کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4