eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
:لک لک دانا با دوستان یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود. دو اُردک ، یک لک لک ، دو کبوتر با یک کبک در کنار برکه ای با هم زندگی می کردند . آن ها زندگی خوبی داشتند . در یکی از روزها ، صبح زود دو کبوتر با صدای ویز ویزتعدادی زنبور بیدار شدند .کبوتر ماده که روی تخم هایش خوابیده بود ترسید که به تخم هایش حمله کنند ، بالهایش را روی تخم ها پهن کرد و از کبوتر نر خواست که از دیگران کمک بخواهد . کبوتر نر پیش پرنده های دیگر رفت . دید آن ها هم ناراحتند . با لک لک حرف زدند و گفتند: این ها آسایش ما را بر هم می زنند و ما نمی توانیم با آن ها زندگی کنیم . کبک گفت: باید آن ها را از این جا برانیم لک لک گفت : باید عاقلانه فکر کنیم ، اگر ما با زنبورها بد رفتاری کنیم بد می بینیم وآنها را عصبانی می کنیم . باید از راه درستش وارد شویم . اردک گفت : خوب باید چکار کنیم این ها قصد ماندن دارند .آخه من دیدم دارند برای خودشان لانه (کندو ) می سازند . لک لک گفت : بگذارید به عهده ی من . من الان با آن ها صحبت می کنم .لک لک بلند شد و رفت کنار درخت ایستاد و گفت : بزرگ شما زنبورها کیست؟ ملکه ی زنبورها آمد کنار کندوی ناتمام ایستاد و گفت :کیست که با من کار داره ؟ لک لک جلو رفت و گفت : ملکه ، ما سال هاست که در کنار و روی این درخت زندگی می کنیم با هم خوب و مهربان بوده ایم .اما احساس می کنیم که با آمدن شما این آرامش از ما گرفته می شود . ملکه گفت :چرا این طور فکر می کنید . ما که به شما آزاری نرسانده ایم . چه بدی از ما دیدید .ما زیاد این جا نمی مونیم ، برای مدتی کم ، این جا هستیم بعد از تولد زنبورهای کوچولو می رویم لک لک گفت :اگر شما مزاحم دوستان ما نباشید ما هم با شما مشکلی نداریم ، همینطور هم شد و آن ها برای مدت زیادی در کنار هم بودند و هیچ وقت مزاحم زندگی همدیگر نشدند . ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
چوب جادویی.mp3
34.36M
🌸 چوب جادویی‌‌ 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شعر کودکانه حضرتِ اُمُّ البَنین (س) حضرتِ اُمُّ البَنین بانویی مهربان بود او بعدِ زهرا (س) مادر برای کودکان بود و یاوری برای امیرِ مومنان بود او مادرِ چهار تا جوانِ پهلوان بود عبّاسِ او یکی از چهار تا قهرمان بود تو کربلا اَباالفَضل (ع) همراهِ کاروان بود واسه حسین (ع) علمدار سَقّای تِشنِگان بود جَنگاوری دِلاوَر کابوسِ دُشمنان بود عبّاس علیه السلام اگر یه قهرمان بود قطعاً دُعای مادر پُشت و پَناهِشان بود اُمُّ البَنین همیشه الگوی مادران بود شد مادرِ شهیدان این بهترین نشان بود شاعر : علیرضا قاسمی (ع) ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🚗ماشین حکمت دانش آموز خوبی بود. او به مدرسه‌ی راهنمایی می‌رفت. مدرسه ای که دور از خانه‌ی او بود. هر روز او با اتوبوس به مدرسه می‌رفت و برمی گشت. حکمت چند سرگرمی داشت. یکی از آن‌ها ماشین بود. در راه مدرسه، او می‌توانست مدل هر نوع ماشینی را که می‌دید به همراه کارخانه‌ی سازنده‌ی آن را بیان کند. او کمی ناراحت بود چون خانواده اش ماشین نداشتند. اما هیچ گاه راجع به این مطلب به خانواده گلایه نکرد چون می‌دانست که نمی توانند ماشین بخرند. پدرش یک نظامی بود و نمی توانست بیش تر از خرج خانواده‌ی چهار نفره‌ی خود را بدهد. درخواست ماشین از او احمقانه بود. درخواست چیزی بیش تر از توان پدر خانواده کاری ناعادلانه هم بود. احمد دوست حکمت در همان محله زندگی می‌کرد. اما او هیچ گاه با اتوبوس به مدرسه نمی رفت. او این مسیر را پیاده می‌رفت. حکمت نمی دانست که چرا احمد این کار را می‌کند. یک روز هوا سرد و بارانی بود. حکمت همراه با دوستانش منتظر اتوبوس در ایستگاه بود. احمد از جلوی آن‌ها بدون توجه به باران رد شد. حکمت پرسید: "احمد خیلی زود اتوبوس می‌رسد. چرا پیاده می‌روی؟" او در حالیکه داشت راه می‌رفت پاسخ داد: "ممنون اما من باید در مسیر اول جایی بایستم. " همین اتفاق در روزهای بعد هم چند بار روی داد. حکمت به این که چرا احمد با اتوبوس نمی رود مشکوک شد. یک روز او با مادر خود در این باره صحبت کرد. مادر حکمت خانواده‌ی احمد را به خوبی می‌شناخت. پدر احمد چند سال پیش مرده بود و شش بچه هم داشت. مادر بیچاره تلاش می‌کرد تا از طریق تمیز کردن خانه‌ی مردم پول بدست آورد و به فرزندان خود غذا دهد. احمد نمی توانست با اتوبوس به مدرسه برود چون پولش را نداشت. حکمت ناراحت و شرمنده شد. او آرزوی ماشین داشت اما هزاران آدم دیگر در همان شهر بودند که پول کافی برای غذا و خانه‌ی مناسب برای خواب را نداشتند. او از خدا برای آنچه که داشت تشکر کرد. 🍃اگر حکمت حدیث بعدی از پیامبر را شنیده بود هیچ وقت برای نداشتن ماشین احساس اندوه نمی کرد: "شما باید خود را با آنان که پایین تر از شمایند مقایسه کنید نه آنان که بالاتر از شما هستند. " «انظرو الی من اسفل منکم و لا تنظرو الی من هو فوقکم» ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن حضرت ام البنین (س) بچه های نازنینم وفات بانوی مهربون حضرت ام البنین سلام الله علیها رو تسلیت میگیم 😢 ‌‌🌼🍃🌸🖤🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🖤🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
سبحان_صدای اصلی_450713-mc.mp3
9.96M
🌸 سبحان یک پسر کوچولو به اسم سبحان با خانواده اش زندگی میکرد. سبحان یک دوست خیلی صمیمی هم داشت که همسایه ی آنها بود... 👆بهتر است ادامه داستان را بشنوید. قصه های کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌸سـلام 🌾صبحتون بخیر 🌸چهار شنبه تون زیبا 🌾روزتان متبرک به نگاه خدا 🌸الهی 🌾روزی تون افزون وپراز 🌸خیروبرکت باشه 🌾تنتون سالم 🌸ساززندگیتون کوک 🌾ودلتون پراز 🌸عشق وآرامش باشه 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هرگز کسی را که پیوسته در حال پیشرفت است، دلسرد نکنید، ولو اینکه آن پیشرفت به کندی صورت گیرد. Never discourage the one who is making progress even if his progress is too slow. 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌈🌳 شعر الفبا🌳🌈 آ اول آفتابه صبح شده وقت کاره ب اول بلبله جاش تو درخت و گله پ اول پلنگه که حیوونی زرنگه ت اول تربچه که گرده مثل بقچه ث اول ثریاست ستاره ای در هواست ج اول جوانه رو شاخه دانه دانه چ اول چراغه دست نزنین که داغه ح اول حیوانه فرمانبر انسانه خ اول خروسه که مرغ براش عروسه د اول دهانه که توی آن زبانه ذ اول ذره است پایین کوه دره است ر اول رودخونه که آب تو اون روونه ز اول زرافه حیوونی خوش قیافه ژ اول ژیانه کوچیکتر از پیکانه س اول سلامه که اولین کلامه ش اول شمشاده تو خونه ها زیاده ص اول صابونه چشمارو میسوزونه ض اول ضعیفه قوی اونو حریفه ط اول طنابه که روش لباس میخوابه ظ اول ظاهره مخالف باطنه ع اول علیه امام اولیه غ اول یه غاره که توش چراغ نداره ف اول فنجانه که دوست استکانه ق اول قورباغه ست گاهی توی رودخانه ست ک اول کلاغه که لونه اش تو باغه گ اول گلابی یه میوه ی حسابی ل اول لک لکه لنگ درازش تکه م اول میمونه که حیوونی شیطونه ن اول نهنگه که حوض براش چه تنگه و اول وروجک یه آدمک کوچک ه اول هندونه که توش هزار تا دونه ی اول یخچاله که یخ تو اون زیاده! 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸عنوان قصه:نارنجی در باغچۀ حیاط یک خانۀ قدیمی حشرات زیادی مانند هزارپا، پروانه، ملخ ، کرم خاکی و کفشدوزک زندگی می کردند . در میان این حشرات هزارپای کوچکی بود به نام نارنجی که با پدر و مادرش زیر ریشۀ درخت چنار در میان خاک زندگی می کرد نارنجی بسیار مهربان بود و همیشه با دوستانش با خوشرویی بازی می کرد اما یک عیب بزرگ داشت آن هم این بود که در پوشید ن کفش هایش دقت نمی کرد چون پاهای زیادی داشت ، حوصله نداشت کفش هایش را با نظم و ترتیب بپوشد یا هر کفش را به پا ی مخصوص خود کند به همین خاطر بیشتر وقت ها کفش هایش را لنگه به لنگه می پوشید بعضی از روزها وقتی که هوا خوب بود ، نارنجی و دوستانش به داخل حیاط می رفتند تا بازی کنند یک روز عصر کفشدوزک و پروانه، ملخ و نارنجی تصمیم گرفتند به کنار حیاط بروند تا با هم بازی کنند نارنجی با عجله کفش هایش را لنگه به لنگه پوشید و به راه افتاد. کفشدوزک گفت: کفش هاتو اشتباه پوشیدی ، لنگه به لنگه هستن نارنجی گفت: مهم نیست ، اینجوری هم می تونم راه برم پروانه و ملخ هم گفتند: اگر کفش هاتو درست نپوشی ، می خوری زمین و زخمی میشی اما باز نارنجی به حرف های دوستانش گوش نکرد . همگی به حیاط رفتند و شروع به بازی کردند ناگهان پاهای نارنجی به هم پیچید و به داخل حوض حیاط افتاد نارنجی دست و پا می زد و کمک می خواست. پروانه و ملخ و کفشدوزک با زحمت فراوان یک برگ را به داخل حوض انداختند و نارنجی را نجات دادند کفشدوزک گفت: چند بار بگیم کفش هاتو لنگه به لنگه نپوش؟ نارنجی در حالی که از ترس گریه می کرد و از تمام بدنش آب می چکید ، گفت: - شما درست می گفتید ، کاش به حرفتون گوش می دادم .. . چشم ... چشم ... دیگه توی پوشیدن کفشام دقت می کنم و هیچ وقت اونا ر و لنگه به لنگه نمی پوشم . ممنونم که منو نجات دادید ... بعد از اینکه نارنجی کاملا خشک شد ، کفش هایش را از پاهایش درآورد و آنها را درست پوشید و دوباره همگی به بازی ادامه دادند. با تشکر از: 🍃نویسنده : بهاره سلطانی 🍃ویراستار: رنگین گلشن آرا ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
آذوقه زمستان_صدای اصلی_424031-mc.mp3
8.86M
❄️آذوقه زمستان 🐇هر سال قبل از این که زمستان با برف و سرما از راه برسه خرگوشها دور هم جمع میشدند. 👆بهتر است ادامه داستان را بشنوید. کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه