#قصه_متن
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
#پروانه_زیبا
یکی بود یکی نبود.
جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند.
🌳🌲🌴🌱
این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند.
🐘🐅🐢🦁🐯🐼🐨
حیوانات خوشحال بودند،
با هم می گفتند و می خندیدند،
پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد.
🌷🌼🌸🎀
سنجاب کوچولوها که از درخت بالا می رفتند،
🐿🐿🐿🐿
پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:
"پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟"
🌰🌰🌰🌰
پروانه ی زیبا گفت:
"نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم."
🎀🎀🎀
سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند.
🐿🐿🐿🐿
کم کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند،
🐰🐰🐰🐰🐰
پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:
"ببین ما چه خوشگل شدیم،
دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟"
💐💐💐
پروانه ی زیبا گفت:
"نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم."
🎀🎀🎀
خرگوش ها هم جست زدند و رفتند.
🐰🐰🐰
چند ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:
🐥🐦🐥
"پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با هم آواز بخوانیم."
🎧🎤🎧
پروانه گفت:
"نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم."
💕💝💕
گنجشک ها هم پر زدند و رفتند.
🐥🐦🐥
بالاخره مهمانی شروع شد.
💃💃💃
جشن امسال خیلی باشکوه بود.
پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آیینه ی بزرگ هم آنجا بود.
🎊🎉🎊
هوا که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند.
🎈🌟🎼
دید همه ی حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند.
😊😊😊
انگار هیچ کس منتظر او نبود.
😐😶😐
یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت.
🎀🎀🎀
آن پروانه هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن پروانه نگاه کرد.
💖💗💖
بعد خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است.
🎀🎀🎀
وقتی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به خانه هایشان رفته بودند.
💔💘💔
پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند.
☹️🙁☹️
تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد.
💝💝
🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
#روباه_نادان_وگربه_زیرک
روباه نادان گربه دانا
گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟
روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟
گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم
روباه پرسيد : چه هنري ؟
گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .
روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد كني .
در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد . گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه .
تا روباه خواست كاري كنه ، سگها او را گرفتند .
گربه فرياد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد.
🦊🐱🦊🐱🦊
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مثل امامت باش _صدای اصلی_447328-mc.mp3
3.85M
#قصه_کودکانه
#یک_آیه_یک_قصه
🌼مثل امامت باش
«هدی» و «عزیز جون» باهمدیگه اومدن «مشهد» زیارت حرم مطهر امام رضا (علیه السلام).
هدی از عزیز جون درباره ی پدر بزرگوار ایشون سؤال میکنه و عزیزجون هم با رویی خوش جواب سؤالهای هدی رو میدن و این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان میگه که سعی کنن «خشمگین» نشن و اگر هم زمانی عصبانی شدن، به این فکر کنن که اگه راه داره ببخشن؛ چون در این صورت هم خودشون راحت میشن و هم طرف مقابل.
🌸در این قسمت از برنامه ی «یک آیه، یک قصه» عزیزجون به آیه ی ۳۷ سوره ی مبارکه ی «شوری» اشاره می کنن.
🌼خداوند در این آیه میفرماید:
«وَالَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ الْإِثْمِ وَالْفَوَاحِشَ وَإِذَا مَا غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ. و آنان که از گناهان بزرگ و زشتکاری می پرهیزند و چون (برکسی خشم و غضب کنند (بر او) میبخشند.»
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#گلستان_سعدی
🌼مبارکتان باشد
هر چه بود گذشت و دیگر برنگشت؛ اما گاهی که به آن فکر میکنم خنده ام میگیرد؛ به آن سفر؛ به آن جوان که اسمش اسعد بود؛ و به آن روز که خدا به ما رحم کرد.
دوست دارید داستانش را بشنوید؟ پس گوش کنید من جهانگرد نیستم؛ امّا اهل سفرم و همیشه از این شهر به آن شهر میروم در طول عمرم به جاهای زیادی رفته ام و آدمهای زیادی دیده ام در راه با خطرهای زیادی روبه رو شده ام.
بدترین چیز برای مسافرانی که جاده های کوهستانی و بیابانی را با شتر یا قاطر طی میکنند راه زنها هستند. آنها بیرحم هستند؛ گاهی وقتها دنبال مال و ثروت مسافرها هستند و گاهی آنان را میکشند.
در یکی از ،سفر هایم و در ابتدای راه، با همین جوانی که اول داستان اسمش را گفتم، آشنا شدم. اسعد برای این که دیگران او را بشناسند با صدایی شبیه رعد غرید و گفت: من پهلوانی شجاع و بی باکم هیچ فیلی قدرت بازوی مرا ندارد و هیچ شیری زورش به من نمیرسد.»
همه به او آفرین گفتند و به به و چه چه کردند.
اسعد، قد بلندی داشت و بازوانی کلفت پرتوان، به نظر می آمد به تنهایی صد نفر را حریف است از همه مهمتر به کمرش شمشیر بزرگی بسته و تیر و کمانی هم به شانه اش آویخته بود. خوشحال شدم که چنین هم سفری دارم این طور آدمها مایه ی دلگرمی هستند و انسان در کنارشان احساس امنیت میکند. من که همه جا قدم به قدم و سایه به سایه اش میرفتم به او گفتم: «این همه جنگجویی را از کجا یاد گرفته ای؟»
گفت: «پدرم یکی از خانهای بزرگ است و هزاران هزار زمین و باغ و چند آبادی دارد. تا به حال هر چه
میخواسته ام به من داده است.
گفتم: «به به چه !خوب حتماً همیشه با خیال راحت سفر
میکنی؟»
دستی به ریش و سبیل انبوهش کشید و گفت: «سفر؟ نه اولین بار است که سفر میکنم.من همیشه ناز پرورده ی پدر و عزیز دردانه ی مادرم بوده ام.
گفتم: «با این سلاح هایی که داری، حتماً در جنگهای زیادی شرکت کرده ای؟»
دستی به شمشیرش کشید و آن را جلو نور طلایی خورشید گرفت و گفت: «جنگ؟ نه من تا به کنون، نه جنگیده ام و نه جنگی را از نزدیک دیده ام.
با خودم فکر کردم عزیز دردانه ی مادر و نازپرورده ی پدری که تا به حال نه صدای شیپور جنگ شنیده، نه برق شمشیر رزمنده ها را دیده، به چه دردی میخورد؟
با این همه من و او همگام راه میرفتیم و از هر دری سخنی میگفتیم. البته من بیشتر ساکت بودم و او حرف میزد.
توی راه هر جا دیوار خرابه ای میدید آن را در هم میشکست و خرد میکرد؛ هر جا درختی خشک شده میدید با ضربه ی
شمشیرش
تکه تکه اش میکرد، بعد شمشیرش را هوا تکان میداد و میگفت: «من قویترین پهلوان روی زمینم هیچ فیلی قدرت بازوی مرا ندارد و هیچ شیری حریف من نمیشود.»
راه طولانی بود و کاروان کمکم خسته میشد. نزدیک غروب بود که به کوه پایه ای رسیدیم تصمیم داشتیم تا وقتی که خورشید در آسمان است برویم و شب استراحت کنیم. ناگهان دو راهزن از پشت تخته سنگی بیرون پریدند و جلویمان سبز شدند. در دست راه زنها چوب و چماق بود و صورتهایشان را بسته بودند .کاروان ایستاد. یکی از راه زنها با صدای نخراشیده ای گفت: «زود باشید اشیای قیمتی تان را بدهید
همه ی نگاه ها چرخید طرف اسعد که گفته بود از فیل پرزورتر و از شیر دلیرتر است. آهسته به او گفتم: «زود باش پهلوان حسابشان را برس، نابودشان کن.» اما دیدم آن بیچاره مثل درختی در باد میلرزد و رنگش زرد شده. آهسته گفتم «همه ی امید ما به توست. شمشیر و
تیر و کمانت را بیرون بکش و خودت را نشان بده
اما دیدم مثل بید میلرزد دستهایش آن قدر سست شده
بود که شمشیر را رها کرد و
تیروکمان از شانه اش افتاد. آهی کشیدم و به این نازپرورده ی پدر آفرین گفتم.
همانجا بود که فهمیدم داشتن تیر و کمان و شمشیر، کسی را رزمنده نمی کند .
فهمیدم جنگاوری به چیز دیگری ست جای شما خالی، هر چه داشتیم به دزدها تقدیم کردیم و جان سالم به در بردیم
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گردش خرگوش ها_صدای اصلی_448620-mc.mp3
9.61M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐰گردش خرگوش ها
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✅ درس اخلاق آیت الله خوشوقت
🌷 راحت ترین راه تربیت فرزندان
💠 پدر و مادر باید دست بچهها را بگیرند و بیایند #مسجد. در #مسجد حرف دین سالم زده میشود و عمل به دین سالم دیده میشود. #مسجدیها نماز میخوانند و روزه میگیرند؛ لذا بچهها میبینند و با #مسجد و نماز آشنا میشوند ... اما در خانه نوعاً پدر و مادر نمیتوانند بچههایشان را تربیت کنند...
🔶 راحتترین راه تربیت این است که پدر، دست خانواده را بگیرد و به #مسجد بیاورد. همه آنها در #مسجد چیزهایی میبینند که آنها را تربیت میکند. بچه میبیند مردم نماز میخوانند؛ میبیند در ماه رمضان همه روزه میگیرند، میبیند عدهای منبر میروند و از ولایت امیرالمؤمنین میگویند، میبیند روضه میخوانند و گریه میکنند، همه اینها بر قلب و دلش اثر میگذارد و در ذهنش حک میشود.
💠خلاصه، همهی اینها مربی است. بدون زحمت، خود به خود بچهها بار میآیند. انسان میبیند بعد از مدتی بچه نماز میخواند و حمد و سورهاش هم درست شده است. اما اگر بخواهی آنها را به #مسجد نیاوری و خودت آنها را درست کنی، حتی اگر بیست و چهار ساعت هم بنشینی، درست نمیشود.
🔶در #مسجد بدون زحمت هم یاد میگیرد، هم با آدمهای خوب معاشرت میکند و خستگیاش در میرود و اُنسش تأمین میشود، و هم تربیت و تعلیم یاد میگیرد. اگر در اثر نیامدن پدر و مادر به مسجد، بچه هم نیاید، در بیرون، تربیت اسلامی نخواهد شد... بنابراین باید پدر و مادر حواسشان جمع باشد و بچهها را به عنوان امانت بپذیرند و تربیت کنند.
🔸شعر
﴿نمازِ جماعت﴾
🌸🔸🌷🔸🌸
گُلم بِخون همیشه
نماز و به جماعت
یادِت نَره عزیزم
که داره این عبادت
در محضرِ خداوند
ثوابی بی نهایت
نمازِ به جماعت
گُلم میخواد لیاقت
اگر که مادرِت گفت
بُرو ، بِگو اطاعت
بِکُن تشکر از او
که داره او رضایت
نِشَستنِ تو مسجد
داره هِزار کرامت
یِکیش اینه که داری
تو با خدا رفاقت
وقتی که توی مسجد
قرآن کُنی تلاوت
دعایِ تو عزیزم
زودتر میشه اجابت
یادِت نَره همیشه
رعایتِ نظافت
لباسِ نو تَنِت کُن
بِمون تو با طهارت
حقوقِ دیگران رو
بِکُن گُلم رعایت
نَشین تو جای هیچکس
که داره بَس کراهت
قَشنگه عمر و جونم
که باشی با متانت
شادی کُنی عزیزم
تو روزایِ ولادت
نگه داری تو حُرمَت
به روزای شهادت
خلاصه ای گُلِ من
میری بهشت تو راحت
اگر صدا کُنی تو
خدا رو با اِرادت
🌸🔸🌷🔸🌸
شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_کودک_و_نوجوان
#شعر_نماز_جماعت
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐺🟢گرگ گرسنه🟢🐺
یکی بود یکی نبود. روزی گرگ گرسنه ای برای پیدا کردن غذا به جنگل رفت. همین طور که میرفت سر راهش بزی را دید که علف می خورد.
با خوشحالی پیش او رفت و گفت:”آخ جان، چه غذای خوشمزه ای پیدا کردم! الان می آیم و می خورمت.”
بز که ترسیده بود با دستپاچگی گفت:” آقا گرگه عیبی ندارد! اگر می خواهی مرا بخوری بخور، اما می دانی که پشم های من زبر و کلفتند و اگر آنها را بخوری لای دندان هایت گیر می کنند. “
گرگ کمی فکر کرد و گفت:” حق با توست، حالا بگو چه کار کنم؟ ”
بز گفت:” صبر کن من یک قیچی بیاورم و تو پشم مرا بچین، بعد مرا بخور.”
گرگ قبول کرد و گفت:” زود برو قیچی را بیاور که طاقت گرسنگی ندارم. “
بز که در دل به ساده لوحی گرگ می خندید، رفت و دیگر برنگشت. گرگ صبر کرد و صبر کرد، اما دید از بز خبری نشد. با ناراحتی به راه افتاد و رفت تا شکار دیگری پیدا کند. از دور بره کوچکی را دید که به تنهایی بازی می کرد.
به او نزدیک شد، دندان های تیزش را نشان داد و گفت:” ای بره کوچولو تکان نخور که الان می خورمت. ”
بره این طرف و آن طرف پرید و گفت:” باشد، مرا بخور، اما گوشت من فقط با نمک خوشمزه است.”
گرگ که کلافه شده بود، گفت:”حالا که نمک پیدا نمی شود.”
بره کوچولوی زبر و زرنگ گفت:” این نزدیکی چوپانی زندگی می کند. من می روم و از او نمک می گیرم، چون حیف است که گوشت مرا بدون نمک بخوری. “
گرگ ساده لوح هم قبول کرد و بره کوچولو رفت و او هم برنگشت. گرگ که دید از بره هم خبری نشد، بسیار عصبانی شد و راه افتاد. در راه چشمش به الاغی افتاد.
با خودش گفت:” دیگر فریب این حیوان را نمی خورم. ”
سپس پیش او رفت زوزه ای کشید، دندان های تیزش را به الاغ نشان داد و گفت:” ای الاغ، دراز بکش و آماده باش که می خواهم بخورمت. “
الاغ روی زمین دراز کشید و خودش را حسابی خاکی کرد. گرگ گفت:” این چه کاری است؟ چرا خودت را خاکی می کنی؟ ”
الاغ جواب داد:” مگر نمی بینی اینجا پر از خاک است، اگر تو بخواهی مرا بخوری، گوشت من خاکی و بدمزه است.”
دوباره خودش را خاکی تر کرد و گفت:” تنها راه این است که یک لحاف و تشک بیاورم و روی آن بخوابم تا گرد و خاکی نشوم. ”
گرگ پرسید:” حالا لحاف و تشک از کجا می آوری؟ ”
الاغ جواب داد:” از آن کلبه ای که می بینی. ”
گرگ زوزه ای کشید و گفت:” قبول! اما اگر برنگردی، به آن کلبه می آیم و همان جا می خورمت. “
الاغ رفت و دیگر برنگشت. گرگ به سوی کلبه رفت، اما همین که نزدیک شد، صاحب الاغ که در آنجا مشغول به کار بود با چوب به جان گرگ افتاد. گرگ بیچاره هم لنگان لنگان پا به فرار گذاشت، همان طور که می دوید، گوسفند چاق و چله ای دید که از گله دور افتاده بود.
گرگ به او حمله کرد، همین که خواست او را بخورد، گوسفند گفت:” صبر کن، صبر کن، مرا نخور، چون رنگت خیلی پریده است. اگر مرا بخوری، لذت نمی بری! کمی بنشین و استراحت کن تا حالت خوب شود، وقتی سرحال شدی، آن وقت با خیال راحت مرا بخور “
گرگ کمی فکر کرد و گفت:”درست است، واقعا خسته ام. اول باید کمی استراحت کنم. بعد تو را بخورم. پس زود باش مرا سرگرم کن.”
گوسفند با خوشحالی بلند شد و کمی بالا و پایین پرید، جست زد و شروع کرد به رقصیدن برای گرگ. همان طور که می رقصید از آنجا دور می شد. گرگ که سرگیجه گرفته بود، وقتی به خود آمد، دید گوسفند در حال فرار است. به دنبالش دوید تا او را بگیرد، ولی گوسفند به گله نزدیک شده بود و سگ گله هم پارس کنان به دنبال گرگ دوید تا او را از گله دور کرد.
گرگ که دیگر طاقتش را از دست داده بود، با خودش تصمیم گرفت اگر حیوان دیگری پیدا کرد او را بخورد و دیگر به حرفش گوش ندهد. ناگهان اسبی را دید و با خوشحالی گفت:” این یکی دیگر نمی تواند مرا فریب دهد، الان روی آن می پرم و میخورمش. ”
پس جلو رفت و گفت:” صبر کن که الان میخورمت. تو دیگر نمی توانی مرا گول بزنی “
اسب به آرامی گفت:”برای چه گولت بزنم، خوشحال می شوم مرا بخوری، چون بسیار خسته ام، هر روز باید نامه های مردم را به دستشان برسانم و این کار برایم خسته کننده است. پس بیا مرا زودتر بخور! فقط قبل از خوردن، پاکت هایی را که پشت پای من بسته شده اند، باز کن و وقتی مرا خوردی این نامه ها را به صاحبان آنها برسان. ”
گرگ که خوشحال شده بود، گفت:” حتما این کار را می کنم. “
وقتی داشت پاکت ها را از پای اسب باز می کرد، اسب پایش را بلند کرد و محکم به دهان گرگ کوبید و بعد پا به فرار گذاشت. گرگ که همه دندان هایش خرد شده بود، از شدت درد و ناراحتی زوزه ای کشید و از آنجا فرار کرد و رفت و دیگر هم برنگشت.
#قصه_متنی
🐺
🟢🐺
╲\╭┓
╭ 🟢🐺
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مسابقه خرگوش ها_صدای اصلی_58094-mc.mp3
4.77M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐰 مسابقه خرگوش ها
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦔🌵کاکتوس و جوجه تیغی کوچولو🌵🦔
یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود. سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت:« مامان... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»
مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت:« اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.»
بعد هم به داخل گل فروشی رفتند و یکی از آن گلدان های کوچولوی کاکتوس را خریدند. مادر گفت:« هفته ای یکی دو بار بیشتر به آن آب نده. خراب می شود.»
آن وقت رفتند، خریدشان را کردند و به خانه برگشتند. سولماز کوچولو خوشحال بود. از گل کاکتوس خیلی خوشش آمده بود. او در خانه یک جوجه تیغی کوچولو هم داشت. جوجه تیغی سولماز را دید که گلدان کوچولوی کاکتوس را به خانه آورد و گوشه اتاقش توی یک نعلبکی گذاشت. بعد هم با یک استکان به آن آب داد. جوجه تیغی کوچولو با تعجب به گل کاکتوس نگاه می کرد. او نمی دانست که آن یک گل است. با خود گفت:« چه جوجه تیغی مسخره ای! چطوری آب می خورد!» دو روز گذشت. جوجه تیغی کوچولو گفت:« باید بروم نزدیک، شاید بتوانیم با هم دوست شویم. فکر می کنم خیلی خجالتی است!»
بعد هم یواش یواش به گل کاکتوس نزدیک شد. جلوی آن ایستاد و گفت:« سلام... من تیغی هستم. تو اسمت چیست؟» ولی هیچ جوابی نشنید.
جوجه تیغی کوچولو باز هم با کاکتوس حرف زد، ولی هر چه می گفت، بی فایده بود. جوابی در کار نبود. بالاخره جوجه تیغی عصبانی شد، جلو رفت، دستش را به کاکتوس زد و گفت:« با تو هستم... چرا جواب نمی دهی؟»
ولی ناگهان فریادش بلند شد؛ چرا که تیغ های نوک تیز کاکتوس توی پنجه های کوچولویش فرو رفته بود.
جوجه تیغی کوچولو آخ و واخ کنان گفت:« تو دیگر چه جور جوجه تیغی ای هستی؟ چقدر بد جنسی!»
سولماز از دور دید که جوجه تیغی کوچولو دستش را به کاکتوس زد و دردش گرفت. تیغی کوچولو با کاکتوس قهر کرده بود و خودش را مثل یک توپ، گرد کرده بود.
سولماز جلو رفت و گفت:« ناراحت نشو جوجه تیغی کوچولو... قهر نکن... این یک گل است. اسمش هم کاکتوس است. فقط گلی است که مثل تو تیغ دارد. تو با یک گل قهر می کنی ؟»
جوجه تیغی کوچولو دوباره مثل اول شد. سولماز خندید و جوجه تیغی کوچولو با خود گفت:«هر گلی می خواهد باشد. هر جوری هم که می خواهد، آب بخورد؛ ولی من دیگر فقط از دور نگاهش می کنم.» و راهش را کشید و رفت.
#قصه_متنی
🦔
🌵🦔
╲\╭┓
╭ 🌵🦔
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کفش های ننه پینه دوزه_صدای اصلی_61137-mc.mp3
4.33M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 کفشهای ننه پینه دوز
ننه پینه دوز توی یه باغچه زندگی میکرد و هر روز توی باغچه می نشست و کفش می دوخت،کفش های رنگارنگ و زیبا.
ننه پینه دوز یک شب زیر کرسی مشغول دوختن کفش بود که ملخک محکم به در زد و گفت ننه پینه دوز بیا بیرون من می خواهم توی لانه تو زندگی کنم...
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌼مسیحی و زره امیر المومنین (ع)
در زمان خلافت حضرت علی علیه السلام در کوفه زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در نزد یک مرد مسیحی پیدا شد. امیر المومنین علیه السلام
او را به محضر قاضی برد و اقامه دعوی کرد که این زره از آن من است نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام. قاضی به مسیحی گفت: خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه میگویی؟» او گفت: «این زره مال خود من است و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمیکنم ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد .
قاضی رو کرد به امیر المومنین علیه السلام و گفت: تو مدعی هستی و این شخص منکر است به هر حال بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری.
امیر المومنین علیه السلام خندید و فرمود: «قاضی راست میگوید، اکنون میبایست که من شاهد بیاورم ولی من شاهد ندارم.» قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد، به نفع مسیحی حکم کرد و او هم زره را برداشت و روان شد. ولی مرد مسیحی که خود بهتر میدانست که زره مال کیست، پس از آنکه چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت، گفت: «این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی
نیست از نوع حکومت انبیاست و اقرار کرد
که زره از امیر المومنین علیه السلام است.
طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده و با
شوق و ایمان در زیر پرچم امیر المومنین علیه السلام در جنگ نهروان می جنگد.
🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4