eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼هدهد و سلیمان وقتی سلیمان به پادشاهی بر زمین و تمام موجودات آن برگزیده شد، تمام پرندگان برای عرض تبریک خدمت او رسیدند. پرندگان برای این که نزد سلیمان از ارج و مقامی برخوردار بشوند از کارهایی که بلد بودند برایش می‌گفتند تا این که نوبت به هدهد و کاری که بلد بود رسید. هدهد گفت: «چشمان من طوری است که آب را در اعماق زمین می‌بینم. حتی می‌توانم تشخیص دهم که این آب از دل سنگ بیرون می‌آید یا خاک یا اینکه این آب در چه عمقی و دارای چه رنگ و مزه‌ای است، شور است یا شیرین، زلال است یا گل آلود.» سلیمان (ع) گفت: «ای دوست تو را به سقایی لشکریان می‌گمارم تا در سفرهای دور آب برایمان پیدا کنی.» زاغ تا این حرف را از دهان سلیمان (ع) شنید از روی حسد گفت: «شایستۀ ما پرندگان نیست که جلوی شخصی مانند شما لاف بزنیم و کاری را که دروغ است به عرض شما برسانیم. هُدهُد اگر راست می‌گوید و آب را در اعماق زمین می‌بیند، چرا دام را که زیر مشتی از خاک است نمی‌بیند و سال‌ها بدون بهره‌مندی از خوشی‌های زندگی و آزادی گرفتار قفس می‌شود؟» سلیمان (ع) گفت: «زاغ راست می‌گوید تو چطور دام را نمی‌بینی ولی آب را می‌بینی؟» هدهد گفت: «ای شاه به خاطر خدا حرف دشمن را نشنو و به من بیچاره رحم کن. اگر نتوانم چیزی را که می‌گویم ثابت کنم سرم را از بدن جدا نما. اگر قضا و قدر مانند ماه گرفتگی یا خورشید گرفتگی جلوی چشم عقل مرا نگیرد، دام را می‌بینم. گرفتاری من در دام از قضا و قدر الهی است و چه کسی می‌تواند منکر قضا و قدر الهی شود.» زاغ دیگر حرفی نزد و سلیمان (ع) همان طور که گفته بود هُدهُد را سقای لشکر خود کرد. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گفته خدای روز و شب درباره ابولهب ز کارهای پست او بریده باد دست او چونکه همیشه بسیار احمد و داده آزار شد همسر اون آدم هیزم کش جهنم به گردنش همیشه حلقه ای از آتیشه هرکی که اینچنینه عاقبتش همینه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌙🦉چه کسی ماه را خورده است🦉🌙 موش با گریه گفت: «وای، زود باشید، عجله کنید! ماه کوچک‌تر شده. اگر جلوی خرس شکمو را نگیریم، دیگر چیزی از ماه نمی‌ماند.» جغد با ناراحتی گفت: «آن وقت من شب ها چه طور بیرون بیایم.» شیر عصبانی غرش بلندی کرد و گفت: «اگر…» با صدای هوهوی جغد پیر همه به درخت کهنسال روی تپه نگاه کردند. جغد پیر از لانه‌اش بیرون آمد و گفت: «این‌جا چه خبره؟ چرا این‌همه سروصدا می‌کنید…؟» اما همین که خواست بقیه‌ی حرفش را بگوید، همه جا تاریک شد. حتی یک ذره هم از ماه در آسمان دیده نمی‌شد. در همین موقع خرس قهوه‌ای با فریاد از لانه‌اش بیرون دوید و گفت: «کمک… کمک… ماه … ماه…!» شیر عصبانی با دیدن خرس به طرفش رفت و فریاد زد: «چرا ماه را خوردی؟» جغد هم گفت: «حالا من چه‌طور شب ها غذا پیدا کنم؟» خرس قهوه‌ای با تعجب و ترس به همه نگاه کرد و گفت: «من؟ من ماه را خوردم؟ اصلاً دست من به ماه می‌رسد که آن را بخورم؟» جغد جواب داد: «مگر تو نبودی که هر بار ماه را می دیدی، می‌گفتی به‌به! مثل یک کاسه‌ی شیر است.» خرس قهوه‌ای من‌من‌کنان گفت: «من به قشنگی ماه می‌گفتم، نه این که بخواهم آن را بخورم. آخر مگر ماه خوردنی است؟» سنجاب گفت: «پس چه بلایی سر ماه آمده؟» جغد پیر که تا آن موقع به حرف‌های آن‌ها گوش می‌داد، گفت: «ای بابا! اتفاقی برای ماه نیفتاده، فقط ماه پشت زمینی که ما روی آن هستیم، رفته.» موش‌کوچولو وسط حرف او پرید و گفت: «حتماً از ترسش قایم شده.» و به خرس قهوه‌ای نگاه کرد. جغد پیر گفت: «ماه قهر نکرده، کسی هم آن را اذیت نکرده، از کسی هم نترسیده.» شیر گفت: «پس چه شده؟» لاک‌پشت گفت: «مثل زمانی که شما با هم بازی می‌کنید و دور هم می‌چرخید، زمین و ماه هم دور خورشید می‌چرخند. بعضی وقت‌ها آن‌ها پشت سر هم می‌روند و زمین وسط ماه و خورشید می‌ماند، برای همین هم نورش به ماه نمی‌رسد.» شیر پرسید: «چرا نورش به ماه نمی‌رسد؟» لاک پشت گفت: «وقتی شما توی یک روز آفتابی گردش می کنید، نور خورشید به شما می‌تابد و سایه‌ی شما روی زمین می‌افتد. یعنی شما جلوی نور خورشید را می‌گیرید و سایه‌ی شما روی زمین می‌افتد. حالا هم زمین، بین خورشید و ماه رفته و سایه‌ی آن روی ماه افتاده است. سنجاب که دوباره از ترس گریه‌اش گرفته بود، گفت: «پس ماه کی بیرونِ بیرون می‌آید و ما آن را می بینیم؟» همه ترسیده بودند. جغد پیر گفت: «زود، خیلی زود.» هنوز حرفش تمام نشده بود که نور کم رنگ ماه، دوباره در آسمان درخشیدن گرفت و چیزی نگذشت که جنگل مهتابی و زیبا شد.   🦉 🌙🦉 🦉🌙🦉 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
darsi baraze gongeshk.pdf
983.2K
🌼پی دی اف 🌼عنوان: درسی برای گنجشک 🌸 مترجم: مصطفی رحمان دوست اثر: زکریا تامر نقاشی : نوال عبود 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
20.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش (کُمد کاغذی) 👆🏻👆🏻👆🏻 👒 💭👒 👒💭👒 ╲\╭┓ ╭ 💭👒 🍃🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
از کنار بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام دعا گوی همه شما عزیزان هستم. https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گردش کودک با پدر و مادر بر ذهن او تاثیر شگرفی می گذارد. پدر و مادر در این همراهی می توانند بسیاری از قوانین زندگی را به کودکان خود آموزش دهند. البته والدین باید واقع بین باشند. از یک کودک خردسال انتظار یک گردش طولانی مدت را نداشته باشند و تمام شرایط را برای زمانی که او خسته و بی تاب می شود را پیش بینی کنند. 💕 👒💕 ╲\╭┓ ╭ 👒💕 🍃🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عجب نهار خوشمزه ای_صدای اصلی_220290-mc(1).mp3
12.75M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 عجب ناهار خوشمزه ای 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
برات قصه میگم تا که بخوابی🌙 دیگه اشکی نریز نکن بیتابی⭐️ میگم حکایت بره و گرگه🌙 برات میگم که دنیا چه بزرگه⭐️ بخواب ای کودک من گریه بسه🌙 از اشکای تو این قلبم شکسته⭐️ نذار مروارید چشمات حروم شه🌙 لا لایی میخونم تا شب تموم شه⭐️ لا لایی کن لالایی کن لالایی🌙 تویی که پاکترین خلق خدایی⭐️ لالایی کن بخواب مامان بیداره⭐️ گل بوسه روی دستات میکاره🌙 لالایی کن بخواب ای نور چشما⭐️ با تورنگ خوشی میگیره دنیا🌙 تا خواب ببینه شاهزاده قصه⭐️ به روی اسب بالداری نشسته🌙 تو را میبره رو ابرای آبی⭐️ تا رو ابرا به ارومی بخوابی🌙 لالایی کن لالایی کن لالایی⭐️ تویی که پاکترین خلق خدایی🌙 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤩بازی تقویت هوش همراه با بهبود عملکرد دست ها لیوان ها را روی دیوار بچینید تا کودک دستانش را به سمت بالا بیاورد. اینکار سبب تقویت عضلات شانه میشود. سپس از او بخواهید توپ ها را براساس الگو بچیند. 💕 🐝💕 ╲\╭┓ ╭ 🐝💕 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🥀🐞دون دون و گل تازه وارد!🐞🥀 یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر آفتابی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما با دوستانش مشغول بازی قایم باشک بودند که یکدفعه دیدند باغبان مهربان یک گل زیبای جدید را در گوشه باغچه کاشت. این گل بسیار زیبا و خوشرنگ بود. به همین دلیل دون دون و دوستانش تصمیم گرفتند به کنار او بروند و با او دوست شوند، چون آن ها تا به حال گلی به این شکل ندیده بودند! همگی به آرامی به گل جدید نزدیک شدند و به او سلام کردند اما گل هیچ جوابی به آن ها نداد. آن ها خیلی تعجب کردند و دوباره با او حرف زدند و اسمش را پرسیدند اما گل همین طور ساکت سر جایش ایستاده بود و چشمانش را بسته بود. دون دون و دوستانش کمی منتظر شدند اما وقتی از گل جوابی نیامد آن ها هم از یکدیگر خداحافظی کردند و رفتند. شب وقتی دون دون به همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بود برای آن ها تعریف کرد که امروز یک گل جدید به باغچه اضافه شده ولی با آن ها دوست نشده. مادر دون دون در پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید و یکباره نسیم خوشبویی وارد اتاق شد و آن ها از این بوی خوش خیلی خوشحال شدند و شام شان را با اشتهای بیشتری خوردند... چند روزی گذشت ولی کفشدوزک های کوچولو نتوانستند با گل جدید دوست شوند، تا اینکه شبی از شب ها که دوباره بوی خوشی فضای باغچه را پر کرده بود از بیرون خانه دون دون صدای گریه آرامی به گوش می رسید. دون دون از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد اما زیر نور ماه نتوانست ببیند که چه کسی گریه می کند، پس به همراه پدرش به باغچه رفتند تا ببینند چه کسی گریه می کند؟ همین طور که جلو می رفتند به صدا نزدیک تر می شدند تا اینکه رسیدند به گل تازه وارد! دون دون با تعجب از گل پرسید: «سلام گل زیبا، چرا گریه می کنی؟» گل با گریه جواب داد: «سلام دون دون، من خیلی تنهام و هیچ دوستی ندارم برای همین غصه می خورم.» دون دون با تعجب پرسید: «اسم مرا از کجا می دانی؟ در ضمن ما خواستیم با تو دوست شویم ولی تو جوابی ندادی؟» گل اشک هایش را پاک کرد و گفت: «من صدای شما را می شنیدم ولی نمی توانستم با شما حرف بزنم چون روز ها خواب هستم، اسم من گل شب بوست و من فقط شب ها بیدار هستم. به همین دلیل هم نمی توانستم با شما دوست شوم. من شب ها باز می شوم و بوی خوشی را به همراه نسیم در فضای باغچه پخش می کنم اما اینجا همه شب ها خواب هستند و من تنها می مانم و در این تنهایی غصه می خورم.» پدر دون دون با تعجب گفت: «پس این بوی خوشی که چند شب است در فضای باغچه پیچیده بوی توست؟... نگران نباش من با بقیه کفشدوزک ها صحبت می کنم و با هم به تو کمک می کنیم تا دیگر شب ها تنها نباشی.» گل شب بو از آن ها تشکر کرد و آن ها به خانه بازگشتند. فردای آن روز پدر دون دون با بقیه صحبت کرد و از همه خواست تا اگر کسی فکری به ذهنش می رسد برای کمک به گل شب بو به همه اطلاع دهد. چند روزی گذشت. در یک شب مهتابی که دون دون در تختش دراز کشید بود تا بخوابد دوباره بوی گل شب بو را احساس کرد و دلش برای او خیلی سوخت و شروع کرد به فکر کردن، فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا این که یک فکر خوب به ذهنش رسید... یادش افتاد که در طرف دیگر باغچه یک کرم شب تاب زندگی می کند که او هم فقط شب ها بیدار است و تنهاست. صبح روز بعد دون دون با پدرش درمورد کرم شب تاب آن سوی باغچه صحبت کرد پدرش با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «آفرین دون دون جان چرا به فکر خودم نرسید! امشب با همه صحبت می کنم تا به دیدن کرم شب تاب برویم و از او بخواهیم تا با گل شب بو دوست شود.» شب که شد چند تا از بابا کفشدوزک ها به دیدن کرم شب تاب رفتند و موضوع را برای او تعریف کردند و کرم شب تاب هم که شب ها تنها می ماند خوشحال شد و خواسته آن ها را پذیرفت و همگی به سوی گل شب بو حرکت کردند. وقتی به کنار شب بو رسیدند پدر دون دون به گل شب بو کرم شب تاب را معرفی کرد و گل شب بو بسیار خوشحال شد و از او تشکر کرد اما پدر دون دون گفت: «ما کاری نکردیم تو باید از دون دون تشکر کنی که به یاد آقای کرم شب تاب افتاد.» گل شب بو بسیار خوشحال شد و از دون دون تشکر کرد و همه به دون دون با این فکر خوب آفرین گفتند... حالا دیگر هم شب ها باغچه خوشبو بود هم کرم شب تاب و گل شب بو تنها نبودند. 🥀 🐞🥀 🥀🐞🥀 ╲\╭┓ ╭ 🐞 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼«_آدم برفی_»🌼 امروز که برف باریده فردا زمینها سُره آی بچه ها شاد باشین که برفِ امروز پُره سراشیبی ها همه شدن مثِ سُرسُره با احتیاط باشیم چون آدم زمین میخوره دلم میخواد بِرم من سُر بخورم تو برفا آدمکایِ برفی باهم بسازیم اونجا مامان جونِ عزیزم آخه ما هم دل داریم بذار با دوستا بریم برفو روو هم بذاریم قول میدهم که اونجا کاپشن و شال بپوشم با این کلاهِ پشمی بپوشونم دو گوشم با دستکشای پشمی رفتیم میون برفا مامان جونم قبول کرد کمک‌ کنه به ماها تووی حیاط خونه آدمِ برفی ساختیم یه شال قرمزی رو به گردنش انداختیم وقتی میریم هویج و دوتا ذغال میاریم چشاش دوتا ذغاله دماغ رو چی میذاریم؟ چنتا دونه اَنار و اگر به جایِ دندون بذاریمش رو لبهاش حسابی میشه خندون سِلفی گرفتن امروز کاری نداره آری گُلم میدیم به دستش برایِ یادِگاری 🍃شعر از سلمان آتشی 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4