#نبرد_سهراب_و_گُردآفرید
در ادامه داستان های زیبای شاهنامه
در قسمت پیشین، نبرد سهراب و هجیر را نقل کردیم و داستان به آنجا رسید که سهراب به هجیر امان داد و او را نکشت اما اسیرش کرد. و اما …
وقتی گردآفرید (دختر یکی از پهلوانان ایرانی به نام گُژدهم) خبر گرفتاری هجیر را شنید، لباس رزم بر تن و گیسو زیر زره پنهان کرد و سوار بر اسبی بادپا به طرف سپاه توران حرکت کرد.
چو آگاه شد دختر گژدهم
که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود بر سانِ گُردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید
زمانه ز مادر چنو ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر
سهراب با دیدن گردآفرید، شروع به رجز خوانی کرد:
چنین گفت ک «آمد دگرباره گور
به دام خداوند شمشیر و زور»
و با سرعت به گردآفرید نزدیک شد. دو پهلوان نوجوان از ایران و توران نبرد را آغاز کردند درحالی که سهراب بیخبر ازین بود که هماوردش دختر است.
به سهراب بر، تیرباران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و، تیز اندر آمد به جنگ
پس از نبردی سخت بالاخره سهراب بر گردآفرید چیره شد و پی برد که همرزمش دختر است:
رها شد ز بند ِ زره موی او
دَرفشان چو خورشید شد رویِ او
بدانست سهراب کو دختر است
سر و موی او از در افسر است
در ادامه پهلوان نوجوان، گردآفرید را به بند کشید. دختر دلاور که دیگر چاره ای نمی دید، تصمیم گرفت از دری غیر از نبرد، خود را نجات دهد. رو به سهراب گفت که لشکریان ایران و توران در حال نظاره ما هستند و اگر متوجه شوند من دختر هستم، همه خواهند گفت که سهراب دلیر با دختری زورآزمایی کرده! بهتر است باهم کنار بیاییم تا آبروی تو هم حفظ شود، بیا از در آشتی وارد شویم تا من به همراه دیگر سپاهیان و دژ و گنج های آن تسلیم تو شویم.
کنون لشکر و دز به فرمانِ توست
نباید بر این آشتی جنگ جُست
دز و گنج و دزبان سراسر توراست
چو آیی بدان ساز دل، که ت هواست
@Ghesehaye_koodakaneh
با سخنان گردآفرید زیباروی، دل سهراب لرزید و نرم شد و پیشنهادش را پذیرفت و همراه یکدیگر به سمت دژ سپید حرکت کردند. به محض اینکه جلوی دژ رسیدند، گردآفرید داخل دژ رفت و زود در را بست و بر فراز دژ خطاب به سهراب گفت که تو هرچند با زور و بازویی اما درست فکر نمی کنی، سهراب از شنیدن این سخنان خشمگین شد؛ اما شب نزدیک بود بنابراین گفت که فردا سراغ تان خواهم آمد.
چنین گفت ک«امروز بیگاه گشت
ز پیکارمان دست کوتاه گشت
🍂🌸🍃🍂🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#بازی
#ایده
در جعبه ایی کوچک نی ها را مطابق شکل بچسبانید و توپ کوچک یا تیله ایی در آن قرار دهید و در آن را محکم کنید . در اختیار کودک قرار دهید تا توپ را ما بین نی ها به حرکت در آورد.
👈 میتونید از جعبه پوشاک و لباس نوزادی که جلد روییش از طلق هست استفاده کنید.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💕 کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_شب
⭕️ #قصه_صوتی
💠 #پادشاه_بهار
#قصه_مهدوی_تربیتی
🌸حتما دانلود و گوش دهید
📥دانلود از کانال قصه های کودکانه 👇
پادشاه بهار.mp3
13.69M
#قصه_شب
⭕️ #قصه_صوتی
💠 #پادشاه_بهار
#قصه_مهدوی_تربیتی
🌸حتما دانلودکنید و گوش دهید
🍂🍃🌸🍂🍃🌸🍂🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃🍂🌸🍃🌸🍂🍃
لطفا لینک زیر را برای دوستانتان ارسال نمایید👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
May 11
May 11
#قصه_ضرب_المثل
بزك نمير بهار مي آد،خربزه و خيار مي آد
حسني با مادر بزرگش در ده قشنگي زندگي مي كرد . حسني يك بزغاله داشت و اونو خيلي دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا مي برد تا علف تازه بخورد .
هنوز پاييز شروع نشده بود كه حسني مريض شد و يك ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسني كاه و يونجه اي كه در انبار داشتند به بزغاله مي داد .
وقتي حال حسني خوب شده بود ، ديگر علف تازه اي در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسيد .
همه جا پر از برف شد و كاه و يونجه ها ي انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگي مع مع مي كرد . حسني كه دلش به حال بزغاله گرسنه مي سوخت اونو دلداري مي داد و مي گفت : “ صبر كن تا بهار بيايد آنوقت صحرا پر از علف مي شود و تو كلي غذا مي خوري . ”
مادر بزرگ كه حرفهاي حسني را شنيد خنده اش گرفت و گفت : تو مرا ياد اين ضرب المثل انداختي كه مي گويند بزك نمير بهار مياد خربزه و خيار مياد . آخه پسر جان با اين حرفها كه اين بز سير نمي شود .
به خانه همسايه برو و مقداري كاه از آنها قرض بگير تا وقتي كه بهار آمد قرضت را بدهي .
حسني از همسايه ها كاه قرض كرد و به بزك داد و بزك وقتي سير شد شاد وشنگول ، مشغول بازي شد .
🍂🌸🍃🍂🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃تربیتی
صرف اینکه دائما به کودک تذکر بدهيد "مودب باش، درست بشین، سلام کن و..." نه تنها مهارتهای اجتماعی کودک افزایش نميياد بلکه اعتماد به نفس او نيز کاهش پيدا ميكند.
کودک نوپا تصوری که شما از ادب و تربیت دارید، ندارد. اينطور نيست که اگر کودک شما در 2 سالگی سلام نکرد، در بزرگسالی هم سلام نکند. او مفهوم سلام کردن را نمیداند و شما هم قادر نخواهید بود با هیچ منطقی این موضوع را به او تفهیم کنید. او باید خودش آمادگی لازم را پیدا کند.
پس به هیچ وجه کودک نوپا را مجبور به سلام کردن نکنید و برای سلام کردن صرفا از تکنیک جدول تربیتی "ترغیب و تشویق" استفاده كنيد. هیچ وقت به او براي انجام ندادن رفتارهای اجتماعی احساس شرم و گناه ندهید و از جملاتی مانند: بد و زشت است و گناه و... استفاده نکنید. اصرار و خواهش هم در انجام این رفتارها تاثیری نخواهد داشت.
🍂🌸🍃🍂🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
با توجه به قطعی اینترنت،انشاالله پس از رفع محدودیت(چند روز آینده) همانند گذشته،همراه با عوامل کانال قصه های کودکانه در خدمت شما خواهیم بود.
لطفا همراه ما باشید.
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
سنجاق قفلی نگران
جعبه، تاريک تاريک بود. همه دور تا دور جعبه نشسته بودند. فقط سنجاق قفلي بود که دستانش را زده بود پشت کمرش و تندتند راه ميرفت و فکر ميکرد. سوزن ته گرد، سرش را بلند کرد و در آن تاريکي به دنبال سنجاق گشت تا او را ببيند؛ اما نتوانست و گفت: «بس کن ديگر، چقدر راه ميروي! صداي پايت نميگذارد يک دقيقه خوابمان ببرد.»
دکمه که گوشهي جعبه دراز کشيده بود، به زور خودش را به ديوار جعبه تکيه داد و گفت: «سنجاق جان! اين قدر ناراحت نباش! هر جا باشد بالاخره پيدايش ميشود.»
سنجاق ناراحت بود. کم مانده بود گريهاش بگيرد. گفت: «من ميترسم... اگر براي برادرم اتفاقي افتاده باشد چي؟»
انگشتانه که تا حالا صداي خروپفش جعبه را پر کرده بود، بالاخره تکاني به خودش داد و گفت: «چيه؟ چي شده؟»
همه خنديدند؛ حتي سنجاق هم خنديد. سوزن تهگرد گفت: «برادر سنجاق از صبح تا حالا پيدايش نيست. سنجاق نگرانش شده!»
انگشتانه خندهاش گرفت و گفت: «اينکه اين همه ناراحتي ندارد. بالاخره ميآيد.»
دکمه گفت: «آره، انگشتانه راست ميگويد.»
سنجاق نشست. خودش هم خسته شده بود. گفت: «خدا کند زود پيدايش بشود!»
يک دفعه همه جا روشن شد. همهي سرها به طرف در جعبه چرخيد. در باز شده بود و يک دست آمده بود توي جعبه و انگار دنبال چيزي ميگشت. همين که دست رسيد بغل سنجاق، آن را برداشت. سنجاق اصلاً حوصلهي کار کردن نداشت؛ اما ناچار شد. از دوستانش خداحافظي کرد و رفت. دلش ميخواست الان فرار ميکرد و ميرفت توي جعبه و منتظر برادرش ميشد. در همين فکرها بود که ديد روي يک پارچه آويزان شده است. دوروبرش را نگاه کرد. از دور يک چيزي، هي بالا و پايين ميرفت و به او نزديک ميشد. سنجاق چند بار نگاه کرد اما نتوانست درست ببيند. منتظر شد تا آن چيز به او نزديکتر شد. تا اينکه... برق خوشحالي در چشمان سنجاق ديده شد. گفت: «سلام برادر عزيزم! کجا بودي؟ دلم خيلي برايت تنگ شده بود.»
سوزن که هنوز هم روي پارچه بالا و پايين ميرفت، گفت: «وقتي من آمدم تو خواب بودي، بيدارت نکردم.»
سوزن جلوتر آمد. سنجاق ديگر تحمل نکرد پريد توي بغل سوزن و گفت: « خدا را شکر! من خيلي خوشحال هستم.»
سوزن خنديد و گفت: «من هم همينطور!» آن وقت صبر کردند تا کارشان تمام شود تا بروند توي جعبه و بقيه را خوشحال کنند.
🍂🌸🍃🍂🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh