📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۷
خورشید طلوع میکند!☀️
شهر سامرا زیر نور آفتاب میدرخشد✨
میدانم که این شهر زیبا دیگر برای تو جلوهای ندارد.
دلت گرفته است.
طوری نگاهم میکنی گویی که پشیمان هستی همسفرم شدهای.
_تو دیگر چه نویسندهای هستی ؟
_ مگر چه شده است؟
_ مرا به این شهر آوردی که بیشتر دلم را بسوزانی؟ و فقط مظلومیت امامم را به من نشان بدهی؟ من دیگر در شهری که سلام به آفتاب جرم است نمیمانم
_ حق با توست! من نمیدانستم که در این شهر اینقدر خفقان است.
تو وسایل خودت را جمع میکنی و میروی.
میخواهی مرا تنها بگذاری.
تمام غمهای دنیا به سراغم میآید .
من تازه به تو عادت کردهام.
از همه دنیای به این بزرگی دلخوشی من فقط تو بودی.
تو هم که میخواهی تنهایم بگذاری.
سرانجام میروی و دل مرا همراه خود میکشانی .
من تصمیم دارم تا دروازه شهر همراهت بیایم .
نگاهت میکنم .
تو به جای اینکه به سوی دروازه بروی به سوی محله عسکر میروی
فکر میکنم میخواهی درِ خانه امام را برای آخرین بار ببینی.
من هم همراه تو میآیم
چند مامور آنجا ایستادهاند.
تو میایستی و لبخند میزنی.
باید دوباره به بهانه رفتن به خانه قاضی از کوچه عبور کنیم.
دوباره در کنار هم هستیم
از کوچه عبور میکنیم.
عطر بال فرشتهها را میتوان حس کرد !
بوی باران ،بوی آسمان، بوی بهشت به مشام میرسد!
کاش میشد فقط یک دقیقه به خانه امام میرفتیم.
کاش میشد بر درِ خانه محبوب بوسه ای میزدیم و میرفتیم .🥺
آرام آرام از کنار خانه امام عبور میکنیم و سپس از کنار ماموران میگذریم .
از خم کوچک عبور میکنیم .
نفس راحتی میکشیم.
آنجا را نگاه کن!
آن مادر را میگویم که کنار کوچه ایستاده است .
گویا خسته شده است .
مقداری بار همراه خود دارد.
تو جلو میروی
میخواهی به این مادر پیر کمک کنی .
سلام میکنی و از او میخواهی تا اجازه بدهد وسایلش را به خانهاش ببری.
او قبول میکند و خیلی خوشحال میشود.
من جلو میآیم و از تو میخواهم مقداری از آن وسایل را به من بدهی. قبول نمیکنی میگویی تو برو همان قلمت را نگهدا معلوم میشود که هنوز از من دلخور هستی
قدری راه میروی.
مادر میگوید که خانه من اینجاست .
تو وسایلش را زمین میگذاری .
اکنون او نگاهی به تو میکند و میگوید:«پسرم اجر تو با مادرم زهرا »
با شنیدن نام حضرت زهرا اشک در چشمانت حلقه میزند🥺
مادر به تو خیره میشود
میفهمد که تو آشنایی! غریبه نیستی.
او اصرار میکند که باید به خانهاش بروی.
هرچی میگویی من باید بروم قبول نمیکند .
او میخواهد تو با یک نوشیدنی گلویی تازه کنی.
سرانجام قبول میکنی و میخواهی وارد خانه بشوی.
تو به سوی من میآیی.
تو میخواهی مرا نیز همراه خود ببری.
میدانستم که خیلی با معرفت هستی!
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#آخرین_عروس_۸
روی تخت، در حیاط خانه نشستهایم.زیر درخت خرما 🌴
مادر رفته است برای ما نوشیدنی بیاورد.
رو به من میکنی و میخواهی که در مورد این مادر سوال کنی.
مادر برای ما نوشیدنی آورده است.
_ بفرمایید قابل شما را ندارد !
بعد از مدتی من رو به مادر میکنم و میگویم:« ببخشید آیا شما از فرزندان حضرت زهرا هستید؟»
_ آری ،من دختر امام جواد هستم
_ وای ،شما خواهر امام هادی علیه السلام هستید ؟باورم نمیشود ! درست شنیدم ؟
_بله پسرم .درست شنیدی .
_نام شما چیست ؟
_حکیمه!
_ چرا شما از مدینه به این شهر آمدی؟
_من همراه برادرم امام هادی علیه السلام در مدینه زندگی میکردم، اما خلیفه عباسی برادرم را مجبور کرد به این شهر بیاید .
من هم به اینجا آمدم. مگر شما نمیدانید او در این شهر غریب است ؟
دلخوشی او به من است.
متوجه تو میشوم.
چرا از جای خود بلند شدی و دست به سینه گرفتهای؟
_ باید در حضور دختر و خواهر امام به احترام ایستاد.
_ حق با توست .یادت هست وقتی قم میرفتیم زیارت حضرت معصومه چنین سلام میگفتید:« سلام بر تو ای دختر امام، ای خواهر امام، ای عمه امام »
✨حکیمه هم مانند حضرت معصومه است ✨
او دختر امام جواد علیه السلام، خواهر امام هادی علیه السلام و عمه امام عسکری علیه السلام است !
باید فرصت را غنیمت بشماری.
باید بنویسی!
تو باید جوانان را با حکیمه بیشتر آشنا کنی.
باشد .مینویسم .مقداری صبر داشته باش!
اکنون رو به حکیمه میکنم و میگویم :«آیا میشود برای جوانان خاطره زیبایی تعریف کنید تا آن را بنویسم؟»
او به فکر فرو میرود.
دقایقی میگذرد.
حکیمه رو به من میکند و میگوید:« فکر میکنم بهتر است خاطره آخرین عروس را برای شما بگویم.»
می دانم تو هم دوست داری این خاطره را بشنوی!
✨خاطره آخرین عروس!✨
همسفرم!
من و تو آمادهایم تا این خاطره را بشنویم.
گویا حکیمه از ما میخواهد به سفری برویم .
سفری دور و دراز !
باید به اروپا برویم .
به سرزمین روم !
قصر امپراتوری!
ما در آنجا با دختری به نام « ملیکا » آشنا میشویم😊
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۹
درد عشق را درمانی نیست!
_ مادر چند روزی به من فرصت بده 😔
_ برای چه ؟
_ میخواهم در مورد همسر آیندهام فکر کنم و تصمیم بگیرم
_این کار فکر کردن نمیخواهد. آخر چه کسی بهتر از پسر عمویت برای تو پیدا میشود؟
مادر نزدیک میآید و روی ملیکا را میبوسد.😘
او آرزو دارد دخترش هرچه زودتر ازدواج کند.
اگر این ازدواج صورت بگیرد، به زودی ملیکا ملکه ی کشور روم خواهد شد😍
همه دخترانِ روم آرزو دارند که جای ملیکا باشند اما چرا ملیکا روی خوشی به این ازدواج نشان نمیدهد؟🤔
آیا او دلباخته مرد دیگری شده است؟
آیا او عشق دیگری در دل دارد؟
مادر از اتاق بیرون میرود.
ملیکا از جا برمیخیزد و به سمت پنجره میرود.
هیچکس از راز دل او خبر ندارد 🥺
درست است که او در قصر زندگی میکند، اما این قصر برای او زندان است!
این زندگی پر زرق و برق برایش جلوهای ندارد.
همه رویِ زرد ملیکا را میبینند و نمیدانند در درون او چه شوری برپاست .
مادر خیال میکند که او گرفتار عشق دیگری شده است🤭
اما ملیکا گرفتار شک شده است .
او از کودکی به خدا و مسیح اعتقاد داشت و به کلیسا میرفت و مانند همه مردم به سخنان کشیشهای مسیحی گوش میداد.
کشیشها که همان روحانیون مسیحی بودند، مردم را به تَرک دنیا دعوت میکردند و از آنها میخواستند تا به فکر آخرت خود باشند و از جمع کردن مال دنیا دوری کنند.
آن روزها چهره کشیشها برای ملیکا چهره آسمانی بود.
کشیشها کسانی بودند که میتوانستند گناهان مردم را ببخشند.😧
ملیکا میدید آنها چنان از آتش جهنم و عذاب خدا سخن میگویند که همه دچار ترس میشوند.
مردم برای اعتراف به نزد آنها میرفتند تا خدا گناه آنها را ببخشد.
او که بزرگتر شد ،چیزهایی را دید که به دین آنها شک کرد.
او میدید کشیشها که از تَرک دنیا سخن میگویند، وقتی به این قصر میآیند چگونه برای گرفتن سکههای طلا هجوم میآورند
ملیکا چیزهای زیادی را در این قصر دیده بود.
صدای قهقهه مستانه کشیشها را شنیده بود .
او بارها دیده بود که چگونه کشیشها با شکمهای برآمده ظرفهای طلایی غذا را پیش کشیده و مشغول خوردن میشدند.
او به دینی که اینان رهبرانش بودند شک کرده بود.
درست است که او دختری از خانواده قِیْصَرِ روم بود، اما نمیتوانست ببیند که دین خدا بازیچه گروهی بشود که خود را بزرگان دین میدانند و نان حکومت را میخورند!
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#آخرین_عروس_۱۰
او از این کشیشها مایوس شده است، اما هرگز از خدا جدا نشده است.
او از این جماعت بدش میآید ولی خدا را دوست دارد و به عیسی و مریم مقدس عشق میورزد ❤️
هرچه او به دینی که کشیشها از آن دَم میزنند بیشتر شک میکرد ،راز و نیازش با خدا بیشتر میشد.
ملیکا از خدا میخواهد او را نجات بدهد🤲
او از همه چیز و همه کس خسته شده است ولی از خدا و دوستان خدا دل نکنده است.
او منتظر است تا لطف خدا به سوی او بیاید .
او میداند که اگر با پسر عمویش ازدواج کند، تا آخر عُمر باید به وضع موجود راضی باشد.
اگر روحانیون بفهمند که ملکه آینده روم به قِداسَت آنها شک دارد ،چیزی جز مرگ در انتظار او نخواهد بود😱
آنها آنقدر قدرت دارند که حتی ملکه آینده روم را میتوانند به قتل برسانند😳
آنها هرگز شمشیر به دست نمیگیرند تا ملکه را به قتل برسانند ،بلکه اسلحهای بسیار قدرتمندتر از شمشیر دارند.
کافی است آنها به مردم بگویند که ملکه مُرتَد شدهاست و به دین خدا پشت کرده است.
آن وقت میبینی چگونه مردمی که تا دیروز ساکت و آرام بودهاند آشوب به پا کرده و به قصر حمله میکنند تا برای خوشنودی و رضایت خدا ملکه را بکشند.
فکر میکنم دیگر فهمیدی که چرا ملیکا نمیخواهد با پسر عمویش ازدواج کند؟
او از جنس این مردم نیست!
خدا به او چیزی داده که به خیلیها نداده است .
خدا به ملیکا قدرت فکر کردن داده است!👏
گویا تنها عیب او این است که فکر میکند.
امروز کسی نباید خودش فکر کند!
روحانیونی که نان حکومت را میخورند به جای همه فکر میکنند .
وظیفه مردم فقط اطاعت بیچون و چرا از آنهاست .
آنها میگویند که رضایت خدا و مسیح فقط در این دین اطاعت است
در این روزگار هر کس که میفهمد باید سکوت کند وگرنه سزایش مرگ است .
آخر چگونه ممکن است خدا کلید بهشت را به کسانی بدهد که دم از خدا میزنند و از سفره حکومت قیصر نان میخورند؟🤔
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۱۱
چند روز میگذرد و ملیکا خبردار میشود که باید خود را برای مراسم عروسی آماده کند.
پدربزرگ او قِیصَر دستور داده است تا این عروسی هرچه زودتر برگزار شود.
حتماً میدانید در روم به پادشاهی که کشور را اداره میکند« قیصر»میگویند.
ملیکا نوه ی قیصر روم است!
او دستور داده است تا سَران و بزرگان از سراسر کشور در پایتخت جمع بشوند.
پیش بینی میشود که تعداد آنها به ۴۰۰۰ نفر برسد.
۳۰۰ نفر از روحانیون کلیسا هم دعوت شدهاند تا در این مراسم حضور داشته باشند .
قصر بزرگ و زیبایی برای این مراسم در نظر گرفته شده است.
قیصر میخواهد برای ملکه آینده روم جشن بزرگی بگیرد.
جشنی که نشانه اقتدار و عظمت خاندانش باشد!
ملیکا هیچ چارهای ندارد .
باید به این عروسی رضایت بدهد
اکنون تمام قصر غرق نور است.
عدهای میرقصند و گروهی هم مینوازند.
همه مهمانها آمدهاند و قیصر بر روی تخت خود نشسته است.
درِ قصر باز میشود. داماد در حالی که گروهی او را همراهی میکنند وارد میشود.
او به سوی قصر میآید ،خم میشود و دست قیصر را میبوسد و به سوی تخت دامادی میرود تا بر روی آن بنشیند.
همه کف میزنند و سوت میکشند.
داماد افتخار میکند که امشب زیباترین دختر روم همسر او میشود!😊
او میخواهد بر روی تخت بنشیند که ناگهان همه چیز میلرزد.
زلزلهای سهمگین همه را به وحشت میاندازد .
آنقدر سریع که فرصت فرار یا ماندن را به هیچکس نمیدهد .
همه چیز در یک لحظه اتفاق میافتد
گَرد و غبار همه جا را فرا میگیرد.
پایههای تخت داماد شکسته و داماد بیهوش بر روی زمین افتاده است.
هیچکس حرفی نمیزند.
همه مات و مبهوت به هم نگاه میکنند!
آیا عذابی نازل شده است؟؟
عروسی به هم میخورد.
قِیصر بسیار ناراحت میشود.
چه راز و رمزی در کار است ؟
هیچکس نمیداند.🤔
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#آخرین_عروس_۱۲
شب از نیمه گذشته و سکوت همه جا را فرا گرفته است .
نور مهتاب از پنجره بر اتاق ملیکا میتابد!
اکنون ملیکا خواب میبیند:
عیسی علیه السلام به این قصر آمده است، همه یاران او نیز آمدهاند .
آیا «شَمعون» را میشناسی ؟
او وصی و جانشین حضرت عیسی است و ملیکا هم از نسل اوست.
شَمعون پدربزرگ مادری ملیکا است.
هرجا را نگاه میکنی فرشتگان ایستادهاند!
در وسطِ قصر،منبری از نور گذاشتهاند.
گویا همه منتظر آمدن کسی هستند☺️
ملیکا در شگفتی میماند!
به راستی چه کسی قرار است به اینجا بیاید ؟🤔که عیسی در انتظارش سراپا ایستاده است؟
ناگهان درِ قصر باز میشود.
مردانی نورانی وارد میشوند !
بوی گل محمدی به مشام میرسد🌸🌸🌸
بانویی جوان و نورانی هم همراه آنها آمده است ✨
عیسی به استقبال آنها میرود!
سلام میکند و خوش آمد میگوید :«سلام و درود خدا بر تو ای آخرین پیامبر ! ای محمد »
عیسی ،«محمّد »را در آغوش میگیرد و از او میخواهد به قسمت پذیرایی قصر برود.
همه مینشینند.
چهره عیسی همچون گل شکفته شده و سکوت بر فضای قصر سایه افکنده است.
ملیکا فقط نگاه میکند.
به راستی در اینجا چه خبر است ؟
بعد از لحظاتی، محمّد رو به عیسی میکند و میگوید :« ای عیسی! جانشین تو شمعون ،دختری به نام «ملیکا» دارد. من آمده ام او را برای یکی از فرزندانم خواستگاری کنم.»
محمّد صلی الله دست اشاره به جوانی میکند که در کنارش نشسته است.
ملیکا نگاه میکند .
جوانی را میبیند که صورتش چون ماه میدرخشد.
این جوان، امام یازدهم شیعیان و نام او «حسن» است .
محمد صلی الله منتظر جواب است .
در این هنگام عیسی علیه السلام رو به شمعون، پدر بزرگ ملیکا میکند و میگوید: « ای شمعون ! سعادت و خوشبختی به سوی تو آمده است. آیا دخترت ملیکا را به عقد ازدواج فرزند محمد در میآوری ؟»
اشک شوق در چشمان شمعون حلقه میزند🥺
و بعد با نگاهی به دخترش ملیکا میکند و میگوید:« آری ،با کمال افتخار قبول میکنم😊»
محمد از جا برمیخیزد و بر بالای منبری از نور قرار میگیرد و خطبه عقد را میخواند:
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
« امشب ملیکا دختر شمعون را به ازدواج یازدهمین امام بعد از خود، حسن درآوردم. شاهدان این ازدواج عیسی و شمعون و حواریّون و علی و فاطمه و همه خاندان من هستند.»
وقتی سخن محمد صلی الله تمام میشود همه به یکدیگر تبریک میگویند و همه جا غرق نور میشود✨🌹
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۱۳
ملیکا از خواب بیدار میشود
نور مهتاب به داخل اتاق تابیده است.
او از روی تخت بلند میشود.
به کنار پنجره میآید :«خدایا ! این چه خوابی بود من دیدم.»
او میفهمد که عشق آسمانی در قلب او منزل کرده است .
او احساس میکند که حسن را دوست دارد.
« یا مریم مقدس!
من چه کنم?
آیا این خواب را برای مادرم بگویم؟
آیا میتوانم پدربزرگم را از این راز با خبر کنم؟»
نه ،
او نباید این کار را بکند
ملیکا نمیتواند به آنها بگوید که عاشق فرزند محمد شده است.
آخر چگونه ممکن است که نوه قیصر روم با فرزند پیامبرِ مسلمانان ازدواج کند؟
مدتهاست که میان مسلمانان و مسیحیان جنگ است.
کافی است آنها بفهمند که ملیکا به اسلام علاقه پیدا کرده است.
آن وقت او را مجازات سختی خواهند کرد.
هیچکس نباید از این خواب با خبر بشود.
این عشق آسمانی باید در قلب ملیکا مثل یک راز بماند.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#آخرین_عروس_۱۴
چند روزی گذشته است و عشق دیدار جگر گوشه پیامبر در همه ی وجود ملیکا ریشه دوانده است.
رنگ او زرد شده و خواب و خوراک او نیز کم شده است.
همه خیال میکنند که او بیمار شده است.
قیصر بهترین پزشکان را برای درمان ملیکا میآورد، اما هیچ فایدهای ندارد.😔
آنها دردِ او را نمیفهمند تا برایش درمانی داشته باشند .
ملیکا روز به روز لاغرتر میشود 😔
چشمانش به گودی نشسته است.
هیچکس نمیداند چه شده است ؟🤔
مادر برای او گریه میکند و غصه میخورد که چگونه عروسی دخترش با زلزلهای به هم خورد.
بعد از آن بیماری ناشناختهای به سراغ ملیکا آمده است.
امروز قیصر پدربزرگ ملیکا به عیادت او آمده است.
_ دخترم! ملیکا .عزیزم !
صدای مرا میشنوی ؟
ملیکا چشمان خود را باز میکند.
نگاهش به چهره مهربان پدربزرگش میخورد که در کنارش نشسته است .
اشکِ چشمِ او بر صورت ملیکا میچکد!
دخترم!
نمیدانم این چه بلایی بود که بر سر ما آمد ؟
من آرزو داشتم که تو ملکه روم شوی اما دیدی که چه شد.
_ گریه نکن پدربزرگ !
_چگونه گریه نکنم در حالی که تو را اینگونه میبینم ؟
_چیزی نیست، من راضی به رضای خدا هستم .
_دخترم ! آیا خواستهای از من نداری؟
_ پدربزرگ مسلمانان زیادی در زندانهای تو شکنجه میشوند. آنها اسیر تو هستند.
کاش همه آنها را آزاد میساختی ! و در حق آنها مهربانی میکردی. شاید مسیح و مریم مقدس مرا شفا بدهند🤲
قیصر این سخن را میشنود و به ملیکا قول میدهد که هرچه زودتر اسیران مسلمان را آزاد کند .
بعد از مدتی به ملیکا خبر میرسد که گروهی از اسیران آزاد شدهاند.
او برای اینکه پدربزرگ خود را خوشحال کند،قدری غذا میخورد.
پدربزرگ خوشنود میشود و دستور میدهد تا همه مسلمانانی که در جنگها اسیر شدهاند آزاد شوند .
اکنون ملیکا دست به دعا برمیدارد و میگوید:« ای مریم مقدس! من کاری کردم تا اسیران آزاد شوند .من دل آنها را شاد کردم. از تو میخواهم که دل مرا هم شاد کنی »
ملیکا منتظر است !
شاید بار دیگر در خواب محبوبش را ببیند.
شاید یار آسمانیاش حسن علیه السلام به دیدارش بیاید.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۱۵
ملیکا اعتقاد دارد که مسیح پسر خداست.
برای همین او خدا را به حق پسرش میخواند تا شاید خدا به او نگاهی کند و مشکلش را حل کند.
امشب دل ملیکا خیلی گرفته است
هجران محبوب برای او سخت شده است
نیمه شب فرا میرسد!
همه اهل قصر خواب هستند.
او از جای برمیخیزد و کنار پنجره میرود.
نگاه به ستارهها میکند!
با محبوبش حسن علیه السلام سخن میگوید :
«تو کیستی که چنین مرا شیفته خود کردی و رفتی؟
تو کجا هستی ؟
چرا سراغم نمیآیی ؟
آیا درست است که مرا فراموش کنی؟»
بعد به یاد مریم مقدس میافتد.
اشک در چشمانش حلقه میزند
از صمیم دل او را به یاری میخواند.
ملیکا به سوی تخت خود میرود .
هنوز صورتش خیس اشک است !
او نمیداند گِره کار در کجاست ؟
آنقدر گریه میکند تا به خواب برود.
او خواب میبیند تمام قصر نورانی شده است
نگاه میکند، هزاران فرشته به دیدارش آمده اند!
گویا قرار است برای او مهمانان عزیزی بیایند
او از جای خود بلند میشود و با احترام میایستد.
ناگهان دو بانو از آسمان میآیند
بوی گل یاس به مشام ملیکا میرسد.
ملیکا نمیداند راز این بوی یاس چیست؟
ملیکا یکی از آنها را میشناسد. او مریم مقدس است .سلام میکند و جواب میشنود.
اما دیگری را نمیشناسد .
نگاه میکند.
خدای من!
او چقدر مهربان است!
چهرهاش بسیار آشناست !
مریم رو به او میکند و میگوید:« دخترم آیا این بانو را میشناسی ؟
او ✨فاطمه علیها السلام ✨دختر محمد صلی الله است. مادرِ کسی که تو را به عقد او درآوردهاند.»
ملیکا تا این سخن را میشنود از خود بی خود میشود .
بر روی زمین مینشیند و دامن فاطمه را میگیرد و شروع به گریه میکند 😢
باید شکایت پسر را به پیش مادر برد .
_ مادر ! چرا حسن به دیدارم نمیآید؟
او چرا مرا فراموش کرده است ؟
چرا مرا تنها گذاشته است؟
اگر قرار بود که مرا فراموش کند ،چرا مرا این چنین شیفته خود کرد؟
مگر من چه گناهی کردم که باید این چنین درد هجران بکشم ؟
ملیکا همینطور گریه میکند و اشک میریزد .
فاطمه سلام الله در کنار او نشسته است و با مهربانی سخنانش اگوش میدهد.
فاطمه اشک چشمان ملیکا را پاک میکند و میگوید :« آرام باش دخترم، آرام باش!»
_ چگونه آرام باشم ؟درد عشق را درمانی نیست مادر .
_دخترم ! آیا میدانی چرا فرزندم حسن به دیدارت نمیآید؟
_ نه ،
_ تو بر دین مسیحیت هستی. این دین تحریف شده است. این دین ،عیسی را پسر خدا میداند. این سخن کفر است .خدا هیچ پسری ندارد. خودِ عیسی هم از این سخن بیزار است .اگر دوست داری که خدا و عیسی از تو راضی باشند باید مسلمان بشوی. آن وقت فرزندم حسن ،به دیدار تو خواهد آمد.
_ باشد. من چگونه باید مسلمان شوم ؟
_ با تمام وجودت بگو « أشهَدُ اَنْ لّا اِلٰهَ اِلَّا الله وَ اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رسولُ الله .یعنی شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست و محمّد بنده او و فرستاده اوست »
ملیکا این کلمات را تکرار میکند.
ناگهان آرامشی بس بزرگ را در وجود خویش احساس میکند.
اکنون فاطمه او را در آغوش میگیرد.
ملیکا احساس میکند گویی در آغوش بهشت است.
فاطمه در حالی که لبخند میزند رو به او میکند و میگوید :« منتظر فرزندم باش! من به او میگویم که به دیدارت بیاید.»
ملیکا از شدت شوق از خواب بیدار میشود.
اشک در چشمانش حلقه میزند.
_ کجا رفتند آن عزیزان خدا ؟
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#آخرین_عروس_۱۶
ملیکا از جا برمیخیزد و به سوی پنجره میرود .
نگاهی به آسمان میکند.
چشمانش به ستاره روشنی خیره میماند.
او با خود سخن میگوید :«بار خدایا ! مرا برای چه برگزیدهای بین این همه مسیحی که در این سوی جهان بیخبر و غافل زندگی میکنند، مرا انتخاب کردی تا به دست بانویم فاطمه مسلمان بشوم ؟»
این چه سعادت بزرگی است !
او بیاختیار به سجده میرود تا خدا را شکر کند.
او منتظر است تا شب فرا برسد و محبوبش به دیدارش بیاید.
نسیم میوزد و بوی بهشت میآید.
حسن علیه السلام به دیدار ملیکا آمده است.
_ آقای من! دل مرا اسیر محبت خود کردی و رفتی.
_ اگر من به دیدارت نیامدم برای این بود که تو هنوز مسلمان نشده بودی.بدان که هر شب مهمان تو خواهم بود.
از آن شب به بعد هر شب حسن علیه السلام به دیدار ملیکا میآید .
ملیکا در خواب او را میبیند و با او سخن میگوید.
کم کم ملیکا میفهمد که حسن امام است.
او با مقام امام آشنا میشود و میفهمد که خدا همه هستی را در دست امام قرار داده است.
حال ملیکا روز به روز بهتر میشود .
خبر به قِیصر میرسد.
او خیلی خوشحال میشود.
ملیکا دیگر با اشتها غذا میخورد و بعد از مدتی سلامتی کامل خود را به دست میآورد.
او هر شب محبوب خود را میبیند.
اگرچه این یک رویاست اما شیرینی آن کمتر از واقعیت نیست.
او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به دیدار آفتاب نائل شود روزها میگذرد و او در انتظار وصال است.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۱۷
امشب فکری به ذهن ملیکا میرسد .
او باید حرف دلش را به حسن علیه السلام بگوید.
او تا کی میخواهد در هجران بسوزد.
باید از محبوبش بخواهد که او را پیش خود ببرد .
رویای امشب فرا میرسد.
حسن علیه السلام به دیدار او میآید.
ملیکا سر به زیر میاندازد و آرام میگوید:«آقای من !
از همه دنیا دیدار شما مرا بس است ،اما میخواهم بدانم کِی در کنار شما خواهم بود؟ »
_ « به زودی پدربزرگ تو سپاهی را برای مبارزه با لشکر اسلام میفرستد .گروهی از کنیزان همراه این سپاه میروند. تو باید لباس یکی از این کنیزان را بپوشی و خودت را به شکل آنها درآوری. »
_ سرانجام این جنگ چه میشود ؟
_ در این جنگ مسلمانان پیروز میشوند و همه سربازان و کنیزان رومی اسیر میشوند. مسلمانان کنیزان رومی را برای فروش به بغداد میبرند. وقتی تو به بغداد برسی من کسی را به دنبال تو خواهم فرستاد . تو در آنجا منتظر پیک من باش.»
ملیکا از شوق بیدار میشود
اکنون او باید پای در راه بنهد و به سوی محبوب خود برود.
به راستی او چگونه میتواند از این قصر بیرون برود ؟
ملیکا فکر میکند.
به یاد یکی از کنیزان قصر میافتد که سالهاست او را میشناسد .
ملیکا میتواند به او اعتماد کند و از او کمک بخواهد.
ملیکا با کنیز قصر صحبت کرده و قرار شده که او برای ملیکا لباس کنیزها را تهیه کند.
همه چیز با دقت برنامهریزی شده است.
خبر میرسد که سپاه روم به سوی سرزمینهای مسلمان میرود.
همه برای بدرقه سپاه در میدان اصلی شهر جمع شدهاند .
قیصر پرچم سپاه را به دست یکی از بهترین فرماندهان خود میدهد و برای پیروزی او دعا میکند.
سپاه حرکت میکند . اما ملیکا هنوز اینجاست .
تو رو به ملیکا میکنی و میگویی:« مگر قرار نبود که همراه آنها بروید ؟ »
_ صبر داشته باش ! من فردا از شهر خارج خواهم شد. امروز نمیشود .همه شک میکنند .
فردا فرا میرسد.
ملیکا هوس طبیعت کرده است و میخواهد به دشت و صحرا برود.
او با همان کنیز مورد اطمینان ،از قصر خارج میشود .
چند سوار نظام آماده حرکت هستند .
آنها حرکت میکنند.
ملیکا راه میانبری را انتخاب میکند تا بتواند زودتر به سپاه برسد.
آنها با سرعت میروند .
نزدیک غروب میشود و سپاه روم در آنجا اتراق کرده است.
ملیکا میخواهد سپاه روم را ببیند و سربازان را تشویق کند.
او ابتدا به خیمه کنیزان سپاه میرود .
آنها مشغول آشپزی هستند
حواسشان نیست!
باور نمیکنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد.
ملیکا داخل خیمهای میشود و سریع لباسی را که همراه دارد به تن میکند.
دیگر هیچکس نمیتواند او را شناسایی کند. او شبیه کنیزان شده است
او از خیمه بیرون میآید.
یکی از کنیزان صدایش میزند که در آشپزی به او کمک کند.
هوا دیگر تاریک شده است .
چند سربازی که همراه ملیکا بودند، خیال میکنند که ملیکا امشب میخواهد در اینجا بماند .
صبح سپاه حرکت میکند. آن سربازها هرچه منتظر میشوند، از ملیکا خبری نمیشود.
نمیدانند چه کنند؟
به هر کس میگویند که دختر قیصر روم کجا رفت ؟ همه به آنها میخندد و میگویند:« شما دیوانه شدهاید! دختر قیصر در این بیابان چه میکند؟»
سپاه به پیش میرود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیکتر میشود.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈