فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥🔥 من باختم بدم باختم😂😂😂
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_ششم 🔹معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین م
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفتم
🔹فصل دوم
خانه ی عمویم دیوار به دیوار خانه ی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه ی آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه ی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه ی خودمان دویدم.
زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه ی زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»
پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده ی آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه ی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
🌱
🌌شبها در خانه خدا را بکوب!
و دلت را به او بسپار، تنها جایی است که، ساعت کاری ندارد و ورود برای عموم آزاد است..
♥️
شبتون بهشت 🌿
سلام
صبحتون بخیر☕️
یکی از توفیقای فوقالعاده بزرگ
که روز قیامت به شدت دنبالشیم
توفیق همراهی در نابودیِ اسرائیله😌👏
ماها که توی خط جنگ و نبرد نیستیم
ولی با دعا و حمایتمون، میتونیم سهیم باشیم
هرروز بعد نماز🤲
برای نابودیِ اسرائیل و آزادی فلسطین دعا کنیم
3394540631.mp3
1.65M
#کلیپ_صوتی_ناب🎊
بهترین راهکار برای اینکه بچه هامون رو نمازخون کنیم ⁉️
🎁تشویق🤔
🔻تنبیه🤔
💥جواب این سوال رو اینجا دریابید👏
👤#استاد_پناهیان
#تربیت_فرزند
🏡@Khanehtma
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتم 🔹فصل دوم خانه ی عمویم دیوار به دیوار خانه ی ما بود. هر روز چند ساعتی به
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هشتم
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوة عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با
خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.» (پایان فصل دوم)
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت حس کردی همه تنهات گذاشتن
به این آیه فکر کن....✨
شبتون خوش عزیزان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم✨
هر صبح اینو بگو ؛
حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم..🍃
🔴پیشرفتهترین مرکز پایش شرکتهای توزیع برق کشور در رشت افتتاح شد
🔺مرکز پایش توزیع برق گیلان با اعتباری بالغ بر ۲۸ میلیارد ریال با هدف تحلیل نقاط ضعف و قدرت شبکه توزیع برق استان، رصد برخط شبکه و کاهش خاموشی و ارتقاء کیفیت پروفیل ولتاژ و همچنین استخراج الگو، پایش و تحلیل رفتار مصرف مشترکان به منظور تشخیص برق غیرمجاز، ماینرهای غیرمجاز با الگوریتم های هوش مصنوعی افتتاح شد.
🔺همچنین تحلیل زمان اوج بار مصرف ادارات، صنایع و واحدهای تجاری به منظور ارائه خدمات بهتر و حفظ پایدار شبکه استانی برق، تخصیص بودجه هدفمند به نقاط کمتر برخوردار با هدف رعایت عدالت بین مشترکان از دیگر عملکرد این مرکز پایش است.
🔺ادامه و ارتقاء روند تشخیص مشترکان با رعایت الگوی مصرف به منظور صدور قبض رایگان و اعطای جوایز مدیریت مصرف، پیش بینی بار به منظور برنامهریزی مربوطه با هدف افزایش رضایتمندی، آنالیز نقاط پرحادثه برای پیشگیری از وقوع خاموشی در بحرانهای طبیعی همچون برف، باد و افزایش شدید دما از دیگر اهداف راهاندازی مرکزپایش توزیع برق گیلان بشمار می رود.