تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوهشت #فصل_هفدهم صمد مجروح شده بود. اما نمی گذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدونه
#فصل_هفدهم
همین که به خانه خواهرم رسیدیم، بچه ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره اش کردند، مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد، سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد، خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند، به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم، صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند، گفت: «کاش سمیه ستار را هم می آوردیم، طفل معصوم خیلی غصه می خورد.»
گفتم: «آره، ماشاءالله خوب همه چیز را می فهمد، دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است، فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد.»
صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد، بلند شد و ایستاد و گفت: «سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان، شاید این طوری کمتر غصه بخورد.»
فردای آن روز رفتیم همدان، صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم، سمیه ستار را هم با خودمان بردیم.
توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند، بازی می کردند و می خندیدند. سمیه ستار هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود.
گفتم: «چه خوب شد این بچه را آوردیم.»
با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت.
گفتم: «تو دیدی چطور شهید شد؟!»
چشم هایش سرخ شد. همان طور که فرمان را گرفته بود و به جاده نگاه می کرد، گفت: «پیش خودم شهید شد. جلوی چشم های خودم، می توانستم بیاورمش عقب...»
خواستم از ناراحتی درش بیاورم، دستی روی کتفش زدم و گفتم: «زخمت بهتر شده.»
با بی تفاوتی گفت: «از اولش هم چیز قابلی نبود.»
با دست محکم پانسمان را فشار دادم.
ناله اش درآمد. به خنده گفتم: «این که چیز قابلی نیست.»
خودش هم خنده اش گرفت. گفت: «این هم یک یادگاری دیگر ، آی کربلای چهار!»
گفتم: «خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «یک هفته! نه بابا. خیلی کمتر، دو شبانه روز.»
گفتم: «برایم تعریف کن.»
آهی کشید. گفت: «چی بگویم؟!»
گفتم: «چطور شد. چطور توی کشتی گیر افتادی؟!»
گفت: «ستار شهید شده بود. عملیات لو رفته بود. ما داشتیم شکست می خوردیم. باید برمی گشتیم عقب. خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند. شهید یا مجروح شده بودند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 🍃
📚 #رمان_خوب
ای امام کاظم غریبِ غریبِ غریب.mp3
6.74M
#روضه | ای امام کاظم غریبِ غریبِ غریب
هیچ امامی اینقدر زندانی نکشید،
هیچ امامی به اندازۀ امام کاظم(ع) تازیانه...
🚩 صلی الله علیک یا موسیبن جعفر(ع)
@Panahian_ir
9.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدونه #فصل_هفدهم همین که به خانه خواهرم رسیدیم، بچه ها که صمد را دیدند، مثل
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوده
#فصل_هفدهم
آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی آمد. به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود؛ وداع با بچه ها، وداع با ستار.»
یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: «چه کار می کنی؟! مواظب باش!»
زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: «شب عجیبی بود. اروند جزر کامل بود. با حمید حسین زاده دونفری باید برمی گشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود. حالا عراقی ها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک می کردند. گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو.
نزدیک های صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم.»
گفتم: «پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی.»
انگار توی این دنیا نبود. حرف های من را نمی شنید. حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که می شناسی؟!»
گفتم: «آره، چطور؟!»
گفت: «بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب می زنیم.»
خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.»
گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!»
گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.»
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که
سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من
سلام و نور و رحمت...💚🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمونه ای از انحرافات تابلو بین مذهبی ها
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
سلامی از سرزمین باران به شما خوبان ✅ روزتون روشن به حضور خداوند ☀️ الهی حالِ دلتون خوب... عیدتون
🌟 الوعده وفا! 🌟
سلام دوستان! 😊
یادتونه گفته بودیم که خبرهای خوب براتون داریم؟ این یکی از همون خبرهای خوشگله! 🎉
سلسله سخنرانیهای سبک زندگی سالم در استانهای مختلف توسط مسئول این تشکیلات "جناب آقای سید محمد دانیال ابطحی" آغاز شده
ان شاءالله این سفر استانی قراره توی همه استانها انجام بشه و ما میخواهیم با همدیگه یک کار فرهنگی بزرگ رو رقم بزنیم. 🙌
هر عزیزی که میتونه در این زمینه همکاری کنه، بیاد جلو و اعلام آمادگی کنه! 💪✨
بسم الله! 🚀
🌷🌷هیئت مادرو کودک مجموعه طلوع ماندگار برگزار میکند
🎉🎊جشن مبعث و دورهمی مادران اعتکاف ۱۴۰۳
🎤سخنران: آقای سید محمد دانیال ابطحی
(پژوهشگر سبک زندگی سالم)
🔶 موضوع سخنرانی:
سلسله سخنرانی های سبک زندگی سالم
(لزوم زندگی تشکیلاتی مادران )
✔️سخنرانی
✔️مولود خوانی
✔️گروه سرود
✔️مسابقه مادر و کودک
✔️مشاوره و گَپ
🔸زمان: پنجشنبه یازده بهمن
⏰ساعت سه تا اذان مغرب
🕌 مکان: مهدیه اردبیل