eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
761 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
63 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 آقای خونه: خودآرایی در منزل، فقط وظیفه همسر شما نیست!👌 👈استفاده از لباسها، و عطر مورد پسند همسرتان؛ قدم موثری، در تامین سلامت روح اهل خانه شماست.💖😍 @Gilan_tanhamasir ┄┅─✵💞✵─┅┄
15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 به نمایش بگذارید! مثل صحنه تئاتر 👈🏻اگر میخواهید فرزندانتان انسانیت، اخلاق و زندگی درست را یاد بگیرند ... 🌺@Panahian_ir 🌺@Panahian_khanevade 🌺@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت193 🌹🍃 بعد از این که نمازم را خواندم، برای آرش دعا کردم. سرم را روی م
🍁🍂به خاطر کفشهایم به همان قدم زدن اکتفا کردیم و بعد از نیم ساعت رفتیم که صبحانه بخوریم. آرش دوتا کاسه حلیم سفارش داد ولی من نگذاشتم و گفتم: –یه کاسه کافیه، باهم می خوریم. باتعجب نگاهم کرد. –آخه یه کاسه به کجای ما میرسه؟ با اصرار همان یک کاسه حلیم را سفارش دادیم و بعد برایش توضیح دادم که قبلابا یکی از دوستهایم که امده بودم و دوتا کاسه سفارش دادیم و کلی از هر دو کاسه موند و چقدر اصراف شد. –آخه یه کاسه ضایس. –ضایع شدن نعمت خدا خیلی بدتره. – سیر میشیم؟ ببین من مرد تشریف دارم‌ها، مثل شما خانما کم غذا نیستم. –سیر میشی، تازه سر معده ات هم یه کم خالی بمونه بهترم هست واسه هضم غذا و سنگین نشدن معد‌ه ی خودت خوبه. بعد هم به قول مامانم، شکم رو پهنش کنی دشته، جمعش کنی مشته. حلیم را آوردند و آرش همانطور که شکر را برمی داشت تا توی کاسه بریزه گفت: –پس دلیل خوش هیکل بودن مادر زن عزیزم عمل کردن به این ضرب المثله، چقدر هم خوب تونسته به دخترهاش هم یاد بده. بعد قیافه‌ی سوالی به خودش گرفت و پرسید: –ببینم اصلا مگه شماها خانوادگی معده تون رو دشت هم کردید؟ همیشه مشت بوده. خندیدم و شکر را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. –آدمیزاد به همه چی عادت می کنه. اگه پر شکر دوست داری طرف خودت رو بریز. همانطور که حلیم را زیر رو می کرد نگاهم کرد و گفت: –عه، زیاد ریختم؟ حواس برای آدم نمیزاری که... 🍁🍂واسه خریدن کتانی چندتا مغازه را از نظر گذراندیم. آرش هر کتانی قرمزی که می دیدمی گفت قشنگه. –حالا چرا قرمز؟ خیلی توچشمه. –چون می خوام با کتونی من ست باشه. –وای، چه رومانتیک و قشنگ. آرش تو خیلی باسلیقه ایی‌ها. –اگه با سلیقه نبودم تو رو انتخاب نمیکردم. –خندیدم وگفتم: –آرش. –کاش می تونستم طبق سلیقه‌ی تو قرمز بخرم، ولی نمیشه، خیلی جلب توجه می کنه. فکری کردو گفت: –خب، مگه چه اشکالی داره؟ دقیقا منم گفتم ست باشیم که جلب توجه کنه دیگه. –از این که همه بهم نگاه کنند معذب میشم و حس خوبی ندارم. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت ولبش را به دندانهایش گرفت و گفت: –واقعا؟ آخه چرا؟ –چرا اون روز مژگان رو زور کردی که بره لباسش رو عوض کنه؟ –آخه اون دیگه خیلی تابلو بود، مرد نیستی، واسه همین شاید متوجه نشی... –چرا متوجه میشم، توام الان شاید نتونی حرف من رومتوجه بشی... من دلم می خواد فقط توجه تو رو جلب کنم نه هیچ کس دیگه. شانه ایی بالا انداخت و گفت: –باشه عزیزم هر جور تو دوست داری، خودت می خوای بپوشی پس هر جور که راحتی بخر. بالاخره یک کتانی طوسی که خط های سفید داشت خریدیم. 🍁🍂 همین که از مغازه بیرون رفتیم گوشی آرش زنگ خورد... صدای مژگان آنقدر بلند بود که از پشت گوشی واضح می‌آمد. همانطور که گریه می کرد می گفت: آرش من دیگه تحمل ندارم، می خوام جدا بشم. بیچاره آرش هم فقط می گفت: –آخه چی شده دوباره. دیشب که گفت می خواد باهات حرف بزنه. –اون اصلا حرف زدن بلده؟ دیگه نمی خوام قیافه‌اش رو ببینم. سرو صدای خیابان و ماشین ها باعث شد که آرش بپرسه. –آروم باش... باشه ، باشه، الان کجایی؟ –جلوی شرکتش. –من الان میام دنبالت تا با هم حرف بزنیم ببینم چی شده. همونجا وایسا. انگار مژگان آرام شد، چون آرام چیزی پرسید که من متوجه نشدم. فقط آرش جواب داد. –آره باهمیم. بعد نگاهی به من انداخت و گفت: –باشه، حالا یه کاریش می کنم. بعد از این که گوشی را قطع کرد آنقدر مِنومِن کرد که خودم متوجه شدم و گفتم: –من از همین جا میرم خونه تو برو به کارت برس. – و گفت ببخش راحیل، الان نگرانم نمی تونم برسونمت باید زودتر برم، ممنون که درک می کنی. البته تا یه جایی می رسونمت. –نه تو برو... –تا یه ایستگاه مترو که می تونم برسونمت... .
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت194 🍁🍂به خاطر کفشهایم به همان قدم زدن اکتفا کردیم و بعد از نیم ساعت ر
🍁🍂در چشم هایش نگاه کردم غم داشت. از این که آرامشمان به هم ریخته بود ناراحت بودم. از این که مژگان اصرار دارد آرش باید مشکلاتش را حل کند خوشم نمی‌آمد ولی کاری هم نمی توانستم بکنم. اخم و تخم و غر زدن من فقط باعث میشد اوضاع بدتر شود. دلم نمی خواست کارهایم باعث شود با من بودن برای آرش استرس زا بشود. مژگان دوباره به آرش زنگ زد و گفت که نمی تونسته در خیابان بایستد، رفته در کافی شاپی نزدیک شرکت نشسته است و منتظر آرش است. «خدایا کی این مژگان و شوهرش دست از سر زندگی ما بر می دارن، حالا با شوهرت دعوا کردی آرش چیکار کنه، چرا هی به این زنگ میزنی» آرش من را تا ایستگاه مترویی که توی مسیرش بود رساند و دوباره عذر خواهی کردو رفت. دل من هم شور میزد. یعنی چه شده که مژگان آن طور گریه می کرد. آرش گفته بود در اولین فرصت زنگ میزند و برایم توضیح میدهد. سعی کردم تا زنگ زدن آرش به این موضوع فکر نکنم و از وقتم بهترین استفاده را بکنم. زنگ زدم به سوگند و گفتم که میروم پیشش. دلم نمی خواست فکرم مشغول کسی باشد که اصلا هیچ ارزشی برای وقت و برنامه ریزی دیگران نمی‌گذارد. حتی دلم نمی خواست از دستش حرص بخورم و به خودم آسیب بزنم. به نظرم رفتار این زن و شوهر خیلی بچه گانس، تا وقتی می توانند باهم حرف بزنند چرا اینقدر پای این و آن را وسط دعوایشان می کشانند. 🍁🍂وقتی به خانه‌ی سوگند رسیدم، برق خاصی در چشم هایش دیدم. به خودشم هم خیلی رسیده بود. با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم: –خبریه سوگند؟ لبخندی زدوبی مقدمه گفت: –یکی از مشتریهامون من رو به همسایشون معرفی کرده، که برای پسرش دنبال دختر می گشته، حالا امروز خانمه میخواد بیاد که باهم آشنا بشیم. با خوشحالی گفتم: –مبارکه عزیزم. بغلش کردم و بوسیدمش. سوگند خنده اش گرفت. –چی مبارکه، هنوز که خبری نیست شاید اصلا ازم خوشش نیومد یا برعکس. –انشاالله که هر چی خیره برات پیش بیاد. یک ساعتی به دوخت و دوز مشغول بودیم. سوگند از خانواده‌ایی که ندیده بود طبق گفته های مشتری‌اش تعریف می کرد. بعد از این که کارم تمام شد و خواستم به خانه برگردم سوگند نگذاشت و گفت: –راحیل میشه توام بمونی و باهاش آشنا بشی، می خوام نظرت رو بدونم. –آخه شاید درست نباشه که من باشم. سوگند اخمی کرد و رویش را برگرداند. –اگه واسه من وقت نداری، بهونه نیار. چاره ایی نداشتم جز ماندن. –پاشو اینجارو یه کم مرتب کنیم، می خوای همین اول کاری لو بره که چقدر شلخته ایی؟ اخم هایش تبدیل به لبخند شدوذوق زده بلند شدو باهم همه جا را مرتب کردیم. مادر و مامان بزرگش هم که برای خرید بیرون رفته بودند امدند. 🍁🍂بعد از ناهارو نماز و من و سوگند میوه‌ها و وسایل پذیرایی را روی میز چیدیم و منتظر نشستیم. با صدای زنگ در سوگند از جا پرید و باعث شد که همگی بخندیم. پشت در، خانم مانتویی که حجاب معمولی داشت ایستاده بود. با تعارفهای مادر سوگند واردخانه شد. بعد از احوالپرسی و خوش بش، نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و این از چشم مادر بزرگ سوگند دور نماند. برای همین فوری من را معرفی کرد و پشت بندشم تاکید کرد که نامزد دارم. خانمه لبخندی زد و آرزوی خوشبختی برایم کرد ونگاهش را به سوگند دوخت وبا لبخندی، فوری سر اصل مطلب رفت. رو به مادر بزرگ سوگند گفت: –راستش حاج خانم من سه تا پسر دارم که دوتا بزرگها ازدواج کردن، مونده این آخریه که خودش ازم خواست که همسر آینده اش رو من براش پیدا کنم. برعکس دوتا پسرهام که خودشون با همسرشون آشنا شدند و بعدشم ازدواج کردن، کلا نظر این پسر من فرق داره، کاملا به آداب و رسوم اعتقاد داره و دوست داره همه چی همونجوری پیش بره. پسرم استاد دانشگاهه، البته تازه شروع به کار کرده، توقعی هم که از همسر آینده اش داره اینه که بیرون از خونه کار نکنه، ولی این به این معنی نیست که کلا نباید کاری انجام بده، مثلا کاری مثل خیاطی، یا تدریس خصوصی، یا هر کاری که توی خونه بشه انجام داد موردی نداره. حرفش که به اینجا رسید سکوتی کرد ونگاهش را از صورت تک تک ما گذراند تا نتیجه ی حرفهایش را از چهره ها برداشت کند. در آخر نگاهش روی سوگند ثابت ماند. سوگند سر به زیر با گوشه‌ی بلوزش مشغول بود. خانمه این بار روکرد به مادر سوگند و ادامه داد: –راستش من قبل از این که اینجا بیام قبلا جاهای دیگه هم رفتم برای پسرم خواستگاری، ولی همین که مورد کار نکردن دختر رو بیرون از خونه مطرح کردم، بهم جواب رد دادند، برای همین قبل از هر چیزی اول رک و راست این رو میگم، که اگه مخالفتی هست گفته بشه و من بیشتر از این مزاحم نشم. خب بعضی دخترها براشون مهمه، میگن ما درس نخوندیم که بشینیم گوشه‌ی خونه. دیگه هر کس با توجه به برنامه‌ایی که داره زندگی میکنه. پسرم میگه زن مثل گل میمونه، حیفه که با کار کردن طراوتش رو از دست بده. البته با فعالیتهای اجتماعی زن مخالفتی نداره ها. .
🥀 هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم با تو معنا بشود واژه بانو 💔 🥀 🥀@Gilan_tanhamasir
🔹وَ وَضَعنَا عَنکَ وِزرَکَ اَلذی اَنقَضَ ظَهرَکَ 🔸 آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت را ( الشرح/آیه ۲) ـ ـ ــ ـــ ـــ ـــ«♥️»ـــ ـــ ـــ ــ ـ ـ میرزااسماعیل‌دولابی‌می‌فرمادکه: بزرگترین‌آزمون‌ایمان‌زمانی‌ست؛ که‌‌وقتی‌چیزی‌رامی‌خواهیدوبه‌دست‌ نمی‌آورید، بااین‌حال‌قادرباشیدکه‌ بگویید:خدایا‌شکرت..!!♥️ 🌹@Gilan_tanhamasir
🔴 شبهه: داستان توهین امام جمعه اهل سنت به مسلمین چه بود ؟ ✳️ پاسخ شبهه: ◾️مولوی محمدحسین گرگیج، امام جمعه اهل سنت آزادشهر در خطبه های نماز جمعه ۱۹ آذر، گفته بود: «مادر امام زین العابدین دختر یزدگرد بود و عمر بن خطاب پس از فتح ایران او را به ازدواج امام حسین درآورد و ۹ امام پس از آن نیز از همین نسل به وجود آمده‌اند. در نتیجه اگر خلافت عمر بن خطاب را نپذیریم، اعتبار امامان [شیعه] و نسب آنان را زیر سؤال برده‌ایم!». ✅ پاسخ علمی به حرف های گرگیج امام جمعه اهل سنت 1⃣ ازدواج شهربانو با امام حسین علیه السلام به انتخاب شهربانو و بصورت رسمی بود. ایشان ابتدا توسط حضرت علی علیه السلام آزاد شد و سپس ازدواج رسماً صورت گرفت و خطبه عقد مولای ما امام حسین با شهربانو به دستور امیرالمومنین ع و توسط جناب حذیفه از شیعیان آن حضرت خوانده شد. (الدرُّ النظیم فی مناقب الائمة اللهامیم/مناقب آل ابی‌طالب) 2⃣ بر فرض شهربانو کنیز بوده باشد، برحسب فقه صحیح اسلام هر غنیمتی[اموال منقول، کنیز و جواری، اراضی] که تحت حاکمیت ظالمین از مشرکین گرفته شود،اساساً ملک امام معصوم است.و امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام صاحب اختیار بوده است نه خلیفه دوم 🔶 معاویة بن وهب گوید: به امام صادق عرض کردم: اگر امام افراد را به سریّه بفرستد و غنیمت‌هایی به دست آورند، چگونه تقسیم می‌شود؟ فرمود: اگر به فرماندهی کسی که امام او را منصوب فرموده است جنگیده‌اند، باید یک پنجم که سهم خدا و رسول است جدا شود و چهار پنجم آن را بین خودشان تقسیم کنند. و در غیر این صورت، هرچه غنیمت گرفته‌اند برای امام علیه السّلام است و هرطور صلاح بداند با آن رفتار می‌کند. الکافی ج ۵، ص ۴۳ برفرض کنیز بودن مادر زین العابدین ، وۍ ملک اهل بیت بوده وعمر بن خطاب مدخلی در ملکیّت وی نداشت که با سلب مشروعیت خلافتش، نکاح امام حسین با شهربانو ابطال شود. لذا سخن گرگیج یک افترای بی سر وته است والزام او از اساس منقوض است‌. 3⃣ کجای فقه اهل‌سنت امده است که عاقد باید عادل باشد؟ آیا عاقد فاسد عقدش باطل است؟ انها حتی عدالت را برای خلیفه مسلمین هم شرط نمیدانند و امثال یزید را امیرالمومنین می دانند طبق نظر بسیاری از علمای شیعه و اهل سنت، وکیل مسلمان برای اجرای عقد می تواند حتی یک کافر باشد، تا از طرف او عقد نکاح یا... را انجام دهد! پس استدلال آقای گرگیج در مورد اینکه چون خلیفه دوم حضرت شهربانو را به عقد سید الشهدا در آورده است پس خلافت او شرعی است، بر فرض صحت نه تنها دلالت بر مشروعیت خلافت عمر ندارد، بلکه این عمل الزاما حتی نمی‌تواند دلالت بر اسلام شخص وکیل داشته باشد! (زکریا الأنصاری، أسنی المطالب فی شرح روض الطالب، ج ۲، ص ۲۹۵/ سید یزدی، العروة الوثقی، ج۲، ص۲۰۹). 4⃣ خداوند متعال در افرینش اراده فرموده که اهل بیت عصمت و طهارت از هر پلیدی دور باشند "انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا" اقیانوس پاکی و طهارت تکوینی اهل بیت پیامبر ص به گونه ای است که با دهن زدن کسی الوده نمی شود ای مگس عرصه سیمرغ نه جولان گه توست عرض خود میبری و زحمت ما میداری 5⃣ باید مراقب باشیم در دام شیطان نیفتیم شیاطین نمیخواهند وحدت مسلمانان را شاهد باشند و تلاش می کنند با هر بهانه از همدلی و یکپارچگی امت واحده جلوگیری کنند. فتنه درست می کنند تا به هدفشان برسند نگذاریم فتنه انگیزان موفق شوند و اجازه ندهیم اظهارات نسنجیده یک فرد ،بهانه ایجاد فتنه بین مسلمانان شود 🌷@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای #تقرب 31 ✴️ کنترل ذهن این قدرت رو به آدم میده که بتونه به یه موضوعی #توجه کنه. ⭕️
برای 32 ✅ قرار شد که هر کدوم از ما توی نماز یه مقدار توجهمون رو نسبت به خوبی هایی که داریم جلب کنیم. همه ما خداوند متعال رو دوست داریم دیگه خب این دوست داشتن رو توی نماز هی کن. 🌺 میفرماید کسی که توی نماز توجهش به من باشه بعد از نماز تمام گناهانش آمرزیده میشه...
✴️ متاسفانه معمولا ما نماز میخونیم ولی توجه به خدا نداریم. چون اصلا نمیتونیم توجه داشته باشیم! چون اصلا زورمون نمیرسه به پرنده خیالمون! حالا این پرنده کجاها میره؟ خودتون میگید یا من بگم؟😊