تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت333 🍁🍁کارها زیاد بود. آنقدر مشغول بودم که حتی آمدن شقایق به اتاق را ه
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت334
🌹درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون را هم نگاه می کردم.
دوباره باران نمنم شروع به باریدن کرده بود. این آسمان چه دل پری دارد.
باخودم فکرکردم بهتراست به بهانه خداحافظی بروم ببینم چرا خانه نرفته.
ولی بعد پشیمان شدم. به خاطر برخورد صبحش بهتردیدم کمی خودم را بگیرم.
همین که دکمهی آسانسور را زدم، خانم خرّمی تی به دست خودش را به من رساند و چتر کمیل را مقابلم گرفت.
–رئیس گفتن چترتون تو اتاقشون جا مونده.
باتردید چتر را گرفتم و تشکر کردم. دلم می خواست بپرسم چه کار می کرد؟ یا چرا هنوز نرفته؟
ولی جرات نکردم، از خانم خرّمی ترسیدم، شقایق میگفت ازکاه کوه که نه رشته کوه می سازد. اگر چیزی بپرسم میفهمد که بینمان شکر آب است.
سِنم که کمتر بود وقتی اسم جنگ نرم رامی شنیدم در لحظه فکرم سراغ بالشت و متکا می رفت، در تصوراتم دو جبهه فرضی را در نظر می گرفتم که انبوهی ازبالشت و کوسن رابه طرف همدیگر پرتاب می کنند.
حالا هم کمیل با من وارد جنگ نرم شده.
کاش حداقل هدفش را از این جنگ می دانستم. برای فتح کدام سرزمین خودش را آزار می دهد. من که درجبههی او می جنگم.
با چادر و کفشهای گلی به خانه رسیدم. باد شدید بود و باعث شده بود چترم کاراییاش را از دست بدهد.
اسرا هم زمان با من رسید.
همین که من را با آن وضع دید نگاه متعجبی به سر تا پایم انداخت وگفت:
–توام پیاده آمدی؟
🌹انتهای چادرم رانشانش دادم.
–به این چادر خیس و این کفشهای ازقیافه افتاده نگاه کن، به نظرت باچی آمدم؟
–اونوقت آقاتون کجا تشریف دارن؟
بی حوصله گفتم:
–شرکت بود. برای این که پیله نکند پرسیدم:
–دانشگاه چه خبر؟
مشکوک نگاهم کرد و دکمه آسانسور را زد و به خیال یه دستی زدن گفت:
–خبرها پیش شماست...سعی کن حداقل روزهای بارونی باهاش قهرنکنی. چون باید پیاده گز کنی و موش آب کشیده بشی از قدم زدن تو این هوای دونفره و کافی شاپ رفتن هم محروم میشی. خواهر من یه ذره سیاست داشته باشه، قهر واسه روزهای آفتابیه که آدم دوست داره بشینه خونه.
حرفهایش لبخند به لبم آورد.
–شایعه درست نکن، اون امروز کار داشت. بعدشم تو این باد چه قدم زدنی.
فقط خودم می دانستم که این واقعی ترین شایعهی دنیاست.
اسرا چشمکی زد.
–قهر رو بزار واسه بعد. خریدهای سال نو نزدیکهها، سرت بیکلاه میمونه.
سرم را تکان دادم.
سرسفرهی شام که نشسته بودیم مادر گفت:
–امروز مادر شوهرت زنگ زده بود حالت رو بپرسه، میخواستن دوباره بیان دیدنت که من گفتم سرکاری.
🌹 تعجب کرد. فکر کنم کمیل حرفی بهشون نزده که تو شروع به کارکردی. میگفت ریحانه مدام سراغت رو میگیره. میگم آخر هفته دعوتشون کنیم؟ چون پدر شوهرت میخواد بره شهرستان.
–فکرخوبیه.
اسرا صورتش را جمع کرد و گفت:
–وا مامان! اونا باید راحیل رو پا گشا کنن، نه این که...
مادر ادامهی حرف اسرا را گرفت:
– اتفافا خودش گفت که به کمیل گفته آخرهفته باهم دیگه باراحیل برگردن شهرستان و راحیل و کمیل چند روزی اونجا بمونن. که هم پاگشا و هم یه جشن کوچیکی بگیرن.
ولی کمیل مخالفت کرده و گفته فعلا دست نگه دارن.
باحرف مادر غذا درگلویم سنگ شد و من هرچه تقلا کردم برای بلعیدنش بی فایده بود.
اسرا پرسید:
–چرا گفته دست نگه دارن؟
–درست نفهمیدم انگار گفته، فعلا کارمون زیاده، مرخصی نمیشه گرفت یا یه همچین چیزی...
احساس کردم یک هشت پا محکم خودش را به نایم چسبانده. کنارظرفشویی ایستادم و غذا را بالا آوردم تا راه تنفسم باز شود.
مادر کمرم را نوازش کرد و نگران پرسید:
–تو یهو چت شد؟ خوبی؟
–خوبم مامان، چیزی نبود، غذا توی گلوم گیرکرد.
مادر موشکافانه نگاهم کرد. نگرانی یک شیپور بزرگ برداشته بود و درچشمهایش جارمیزد.. ولی رسم مادرم پرسیدن واعتراف گرفتن نبود. چند دقیقه بعد مادر گوشی بدست مهمانها را دعوت کرد.
🌹قبل ازخواب اسرا کنارم روی کاناپه نشسته بود و از دانشگاهش برایم تعریف میکرد ولی من حواسم جایی درحوالی کمیل، شرکت، حرفهای مادرش و مهمانی فردا شب سرگردان بود. حالِ چوپانی راداشتم که گوسفندهایش هرکدام درمراتع پخش هستند واصلا به هااای وسوت وهوارش اهمیتی نمی دهند.
با خوردن ضربهایی به بازویم بالاخره حواسم راجمع کردم و به اسرا نگاه کردم.
–واسه کی دارم حرف میزنم؟
بعد بلند شد و با حالت قهر به اتاق رفت.
خواهرم حق داشت.
مادر برایم دم نوش بهارنارنج دم کرده بود. فنجان را روی میز گذاشت و کنارم نشت.
–آرامش بخشه، بخورش.
به نظرم ارسطو در یونان از روی حسهای مادرش توانسته بود حس ششم را کشف کند.
روی کاناپه دراز کشیدم وسرم را روی پایش گذاشتم. بغضم را با آب دهانم پایین دادم.
مادر شروع به نوازش کردن موهایم کرد.
–مامان.
–جانم.
–یه سوال بپرسم بهم نمیخندید؟
–سوال میخوای بپرسی یا جوک بگی؟
–آخه سوالم یه کم یهوییه. میشه آدم خودش رو عاشق یکی کنه؟
مادر با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
لبخند زدم.جای شکرش باقیه که فقط تعجب کردید.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت334 🌹درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون را هم نگاه می کردم.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت335
🌹–کمیل اونقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کمکم عاشقش میشی. فقط باید چشمت رو باز کنی و بتونی محبتش رو ببینی. به خوبیهاش زیاد فکر کن. توی ذهنت محبتهاش رو بزرگ جلوه بده. اگر کاری کرد که ناراحت شدی سعی کن زود فراموش کنی و تو ذهنت پرورشش ندی. به این فکر کن که اون واقعا دوستت داره و اگرم کاری میکنه از روی علاقس، هر چند شاید کارش باب میل تو نباشه.
بعد لبخند زد.
–زیاد نگاهش کن. از روی محبت، عمیق و مهربان. نگاه اونقدر مهمه که برای نامحرم حرامش کردن. عکسش رو یه جایی بزار که مدام ببینی. مثلا روی صفحهی گوشیت.
✨پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
👀 نگاه زن به همسرش عبادت است. عشق به همسرت رو یه عبادت بدون.
میخواستم با مادر درد و دل کنم ولی دلم نیامد دوباره نگرانش کنم. تازه آرامش پیدا کرده بود. وقتی فهمید فریدون دیگر مزاحمم نمیشود و پرونده قبلیاش هم باعث شده جرمش سنگینتر شود و حالا حالا ها باید آب خنک بخورد. نفس راحتی کشید. دور از انصاف بود که دوباره فکرش را مشغول کنم. دم نوشم را خوردم.
–بابت همه چی ممنون مامان. اگه اجازه بدید من برم بخوابم.
–برو عزیزم.
وارد اتاق که شدم اسرا نگاه قهر آلودی خرجم کرد. کنارش روی تختش نشستم.
🌹–اسرا ببخش که حواسم به حرفات نبود، ذهنم خیلی درگیره. انگار منتظر فرصت بود.
–به یه شرط میبخشمت، اینکه بگی چی شده، از دیروز خیلی تو فکری. اصلا چرا با هم قهرید؟
–تو دعا کن حل بشه اونو...
حرفم را برید:
–پس نمیبخشمت.
–خیلی خوب بابا، به شرطی که قول بدی...
فوری گفت:
–قول میدم به کسی نگم.
همهی ماجرا را برایش تعریف کردم.
سر در گم نگاهم کرد.
–ای بابا این ازدواج توام شده مصیبتها. البته آدم خودش رو میزاره جای کمیل شایدم حق داشته باشه.
–اولا آقا کمیل. دوما چی شده طرفدارش شدی؟ تو که...
–خب اون موقع نمیدونستم اینقدر دوستت داره، دلش شکسته راحیل. شاید فکر میکنه نکنه تو مجبور شدی از ترس فریدون باهاش ازدواج کنی.
با بغض گفتم:
–موندم چطوری بهش بفهمونم اشتباه میکنه؟
– خب، حواست بیشتر بهش باشه.
پوفی کردم.
–آخه نمیدونی چه میرغضبی شده، اصلا نمیشه بهش نزدیک شد.
خندید.
–کمیل و...آقا کمیل و میرغضب؟ اصلا بهش نمیاد.
🌹 به این فکر کردم که کمیل آنقدر محکم است که تا نخواهد محبتی در قلبش رسوخ نمیکند. شاید هم نیروی عشق بتواند معجزه کند.
صبح موقع آماده شدن روسری را که کمیل از رنگش خوشش می آمد سر کردم.
اسرا پرسید:
–همیشه با روسری میری سرکار؟
باسرم جواب مثبت دادم.
–آره دیگه وقتی آدم ریئسش شوهرش باشه هرچی دلش بخواد میپوشه.
–نخیر، چون از مقنعه بدم میاد. چشمکی زدم و ادامه دادم:
–البته همیشه روسری رنگ تیره میپوشم. حالا امروز این رنگ رو پوشیدم. واسه جلب توجه آقای عبوس و میر غضب.
–چقدرم این برچسبا بهش میچسبه! اونم آقا کمیل.
تا خواستم وارد اتاق کارم شوم با کمیل رو در رو شدیم. "این تو اتاق من چیکار میکنه؟"سلام کردم.
دوباره ابروهایش گره خورد. از جلوی در کنار رفت تا داخل شوم. به ساعتش نگاهی انداخت و زیر لب جواب سلامم را داد و گفت:
–یک ربع دیر کردی.
نگاهم را به دکمهی پیراهنش دادم.
–از ایستگاه مترو تا اینجا پیاده آمدم، دیر شد.
دستهایش را در جیبش فرو کرد و طلبکار نگاهم کرد:
–خب با تاکسی میومدی.
🌹کمی مِن و مِن کردم و گفتم:
–تاکسی نبود. هنوزم تنهایی میترسم سوار ماشین شخصی بشم. یه کم زمان لازمه.
کامل به طرفم برگشت، طوری که پشتش به در بود. سنگینی نگاهش باعث شد سرم را بالا بگیرم. زل زده بود به روسریام.
–به نظرت این رنگ روسری برای محیط کار مناسبه؟ مگه مهمونی امدی؟ "منو باش میخواستم توجهش رو جلب کنم، بدتر شد."
آنقدر بد اخلاق بود که جرات نکردم بگویم به خاطر تو سر کردم. بیتفاوت به حرفش گفتم:
–اگه اجازه بدی من به کارم برسم.
–بِرس. میخواستم بگم همین الان برگردی خونه و روسریت رو عوض کنی، ولی بهت ارفاق میکنم. از فردا مقنعه بپوش. به طرف در برگشت که برود.
–ولی آخه مقنعه...
دستش را به علامت سکوت بالا برد.
–همین که گفتم. بعد از رفتنش پشت سیستم نشستم و سرم را روی میز گذاشتم. صدایش را از سالن میشنیدم که با همکارها صحبت میکرد.
هر کس سوالی میپرسید، با آرامش جواب میداد. فقط با من بد حرف میزد.
واقعا گناه من چه بود؟ دلیل این بد اخلاقیها چیست؟ یعنی میخواهد برای کار نکرده از او عذرخواهی کنم؟ اصلا چه بگویم؟ او باید به خاطر قضاوتش از من معذرت خواهی کند. شاید میخواهد آنقدر اذیتم کند که بروم.
خدایا حداقل برای یک بارهم که شده یک جایی، یک گوشه ایی، وقتی دوتایی تنها هستیم خفتم کن و به من بفهمان که باید با کمیل چه کار کنم، چطوردلش را نرم کنم؟
"خدایا! اینو میرغضبش کردی، خب خودتم راهش رو نشونم بده. "بین من و خدا سکوت سنگینی حکم فرما شد. مثل همیشه من این سکوت را شکستم. "باشه فهمیدم، بازم بحث غرور و تکبره، خودم یه کاریش میکنم
#_اطلاعیه
♦️معاونت پژوهش مدرسه علمیه فاطمه زهرا (س) برگزار میکند:
💠عوامل دور شدن بانوان از نقش های مادری و همسری در خانواده و اجتماع💠
🌱 با حضور استاد گرانقدر حاج آقا حسینی
💠 زمان: دوشنبه :۱۴۰۰/۱۲/۱۶
💠ساعت: ۱۶ و ۳۰ دقیقه
💠 مکان: ایتا ،
https://eitaa.com/joinchat/864157869Cfedd6ba8d6
#مدرسه_علمیه_فاطمهزهرا_سلام_الله_علیها_رضوانشهر
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@kowsarnewsguilan| کانال خبرگزاری حوزه علمیه خواهران گیلان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌🕊💌🕊💌🕊💌
💚 ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد.....
🌺 میلاد حضرت عباس علیه السلام و روز جانباز مبارک ✨
#شبتون_بخیر🌙
💐🍀💐🍀💐🍀💐
@gilan_tanhamasir
عرض سلام و ادب خدمت شما تنهامسیریهای عزیز🌺
صبحتون شاد و پر از اتفاقات قشنگ🌹
🌺میلاد فرخنده حضرت اباالفضل العباس باب الحوائج بر شما عزیزان مبارک
حالتون چطوره؟ خوبید ؟😊
ان شالله که حالتون خوب و پر از نشاط باشه.✅
🌸هر یک از لحظات زندگیه ما
همچون گوهری بی نهایت ارزشمنده
که به هیچ وجه نمیشه روی اون
قیمت گذاشت!
لحظه لحظه زندگیتون پر از شادی🌹
ان شاءالله روزی مملو از الطاف و انوار الهی پیش رو داشته باشید✨
#تنهامسیراستانگیلان💞
🌹@gilan_tanhamasir
🌺 ولادت با سعادت باب الحوائج، حضرت ابوالفضلالعباس علیهالسلام مبارکباد 🌺
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🌹حضرت ابوالفضل علیهالسلام نیز با آن فداکاریهایش میخواست به آنان بفهماند که محبت خدا و محبت دوستان خدا چیز دیگری است که تحمل هرگونه دشواری و ناگواری و سختی در راه رسیدن به آن، سهل و آسان و شیرین است.
📚 رحمت واسعه، ص ١٢٢ (مجموعه فرمایشات حضرت آیتاللّٰه بهجت پیرامون حضرت سیدالشهداء علیهالسلام و اصحاب و یاران آن حضرت)
🌹@gilan_tanhamasir
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤حجت الاسلام والمسلمین فرحزاد
🎬◻ میلاد حضرت ابالفضل علیه السلام ◻
#فرحزاد
#علمدار_کربلا
🌹@gilan_tanhamasir
🔰 رهبر انقلاب: ارزش جانبازی میتواند از شهدا هم بالاتر باشد
🔺 حضرت آیتالله خامنهای: جانبازان ما هم عمدتاً از همین مجموعه فداکار تشکیل شدهاند؛ یعنی کسانی که با همین احساس و با همین روحیه از محیطهای شغلی و درسی و کاری و خانوادگی خودشان بیرون آمدند؛ در همان میدان خطر وارد شدند و تا مرز شهادت هم پیش رفتند؛ منتها شهادت نصیبشان نشد و به زندگی برگشتند؛ لیکن با نقص جسمانی. اینها سلامت خودشان را فدای این راه کردند؛ بعد هم صبر پیشه نمودند. وقتی جانباز صبر میکند، وقتی پای خدا حساب میکند، وقتی یک جوان نیرومندِ زیبای برخوردار از محسّنات طبیعی، با کوری یا از دست دادن پا، دست، کبد، سلامتی و محروم از بسیاری از خیراتی که انسان بر اثر سلامت جسمانی از آنها برخوردار میشود، درمیان سایر مردم راه میرود، اما شاکر است، اما احساس سرافرازی و سربلندی میکند که در راه خدا کاری کرده؛ این قیمت و ارزشش از شهدای ما کمتر نیست و گاهی هم بیشتر است.۱۳۷۹/۸/۱۱
⭐️ انتشار به مناسبت #روز_جانباز
📸 عکس: حضور در جمع جانبازان سرافراز در آسایشگاه ثارالله در منطقه ولنجک تهران
🌹@gilan_tanhamasir
✨💐✨💐✨
🍀 برگ سبز
🌺 دوستی حضرت عبّاس شرط ورود به خاندان پیغمبر (سلام الله علیهم)
🍃 چنانچه قلعه نبوت را بابی است، قلعه ولایت را نیز بابی است. هر کس بخواهد وارد قلعه ی ولایت و موّدت آل عصمت شود باید از این در وارد شود و آن در، بابُ الحوائج و بابُ قاضیُ الحاجاتِ للنّاس اَبِی الفَضلِ العَبّاسِ بنِ اَمیرالمومِنینَ علیِّ بنِ اَبیطالب (علیهم السلام) است.
🍃 چنانچه قبول ولایت امیرالمومنین (سلام الله علیه) باب نبوت است و بدون قبول ولایت آن حضرت نتوان به شهر نبوت و حکمت محمّدی وارد شد، همچنین هر کس بخواهد وارد شهر ولایت و شهر محکم آن شود باید از دَرِ دوستی ابوالفضل (سلام الله علیه) وارد شود.
🍃 چنانچه علی بن ابیطالب (علیهما السلام) باب نبوت است، عباس بن علی (علیهما السلام) هم باب ولایت است. وَ اْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ اَبْوابِها.
🍃 اگر چه شهر ولایت را درهای دیگر نیز هست همچون بابُ العَدلِ، بابُ الصّدقِ، بابُ الحَیاءِ، بابُ الحِکمةِ، بابُ التَواضُعِ و غیره و لکن این دَر اَوسَع(وسیعترین) و اَیسَر(سریعترین) و اَسهَل(آسانترین) ابواب است.
📚 منبع: خصائص العباسیة، به قلم آیت الله کلباسی نجفی (رحمه الله)، مقدمه کتاب.
✨💐✨💐✨
@gilan_tanhamasir