مهربانم؛
ببخش بنده ای را که بیکرانیِ مهربانیِ تو را فهمید و دانست عذابش نمیکنی، آنگاه بی حیا شد..☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟
✨ همینقدر قشنگـ :)
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
قسمت بعدی بحث افزایش ظرفیت روحی رو تقدیم میکنیم
ان شالله که با تفکر فراوان ازش بهرمند بشید 🌹
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#افزایش_ظرفیت_روحی 140 🔶 بله قانون برای اداره یک جامعه لازم هست ولی "ادب"، جامعه رو خیلی بیشتر رشد
#افزایش_ظرفیت_روحی 141
...این موضوع رو میشه از افزایش مبلغ جریمه های تخلفات رانندگی هم متوجه شد.
🔸 در سال هایی که جریمه تخلفات رو افزایش دادند پلیس هیچ وقت شاهد کاهش میزان جرائم نبوده.
بله طبیعتا مردم خیلی دوست ندارند از پول خودشون بگذرن ولی جریمه هرچقدر هم افزایش پیدا کنه منجر به "مودب شدن آدم ها" نخواهد شد.
❇️ بنابراین از لحاظ فرهنگ اجتماعی اگه ما بیایم و روی ادب کار فرهنگی و تبلیغاتی کنیم خیلی بیشتر جواب میده تا اینکه بخوایم روی قانون تاکید و تبلیغ کنیم.
💢 ضمن اینکه قانون اضافی هم خیلی وقت ها دست و پاگیر هست و اتفاقا موجب #فساد در سیستم های مختلف اداری خواهد شد.
🌸 @IslamLifeStyles
#افزایش_ظرفیت_روحی 142
🔸بعد از بررسی تفاوت قانون با ادب، تفاوت "مبارزه با هوای نفس با ادب" هم قابل بررسی هست.
🔹 گاهی میشه که انسان بدون هیچ برنامه ای تشخیص میده که فلان موضوع هوای نفسه و شروع میکنه باهاش مبارزه کنه.
⭕️ طی این مبارزه بارها اتفاق میفته که از شدت سختی مبارزه با هوای نفس، دلش میخواد داد بزنه و اه و ناله کنه ولی به خودش میگه صبر کن! آروم باش!
🙄
✅ اما یه موقع هست که یه نفر میخواد "با یک آیین نامه"، اهل مبارزه با هوای نفس بشه.
👈🏼 ادب درواقع برنامه آماده مبارزه با هوای نفس محسوب میشه.
ادب مثل یک خط کش میاد و میزان دقیق مبارزه با هوای نفس در هر کاری رو تعیین میکنه...
🌸 @IslamLifeStyles
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوپنج #فصل_هفدهم برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ه
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوشش
#فصل_هفدهم
می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم می خواهد سری به حاج آقایم بزنم، دلم برای شینا یک ذره شده، مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده. می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد، می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.»
بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم، ساکم را بستم، یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام.»
توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم ، نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم ، دلم برای بچه هایش می سوخت ، از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم.
به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست ، انگار همه خبردار بودند، جز ما ، به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: «چی شده؟! بچه ها طوری شده اند؟!»
جلوی خانه مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند. بنده خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده ، دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده ، شاید کسی از فامیل فوت کرده."
همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود ، به طرفمان دوید ، خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟»
سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت.
کمی بعد انگار همه روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند.
فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.»
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود ، با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور.
دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم، چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
صدیقه دوید طرف صمد ، گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 کار رو با خدا ببند💓
از مـردم رهـا شــو
تا همه رو دوست داشته باشی