استغفار_7.mp3
11.66M
#استغفار_پاکسازی_روح ۷ 📿
#استاد_شجاعی
گناه، بویِ تعفّن داره!
روح رو بدبو میکنه ...
نباید بذاریم بوی گناه، ملائکه رو ازمون دور کنه!
و حمایتِ ملائکه رو از دست بدیم!
با استغفار،
بوی متعفن گناه رو از روحمون پاک کنیم و معطّر بشیم 🌺 !
#ناامیدی_از_رحمت_خدا
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔶 وقتی که فرد فعالیتی که نیازمند تلاش ذهنی باشه انجام نمیده، "حالت پیش فرض مغز" فعال میشه. 👈 حالت پ
#کنترل_ذهن برای #تقرب 42
🔘 بخش دوم
🔷 وقتایی که آدم کاری نداره که مغزش لازم باشه کار کنه.
مثلا چه زمانی؟
آفرین!
وقت نماز....
نماز رو که از حفظی دیگه!
الله اکبر... بسم الله.....
دیگه نمیخواد بهش فکر کنی! با همین فرمون که بری میرسه به ولاالضالین...!😊
🔶 سوره رو هم که معمولا قل هو الله میخونی دیگه! همش تکراری. اصلا بهش توجه نمیکنی.
🔶خدا نماز رو گذاشته تا ببینه قسمت ناخودآگاه مغز تو کجاها میره!
ببینه که آیا میتونی کنترلش کنی یا نه؟!
✅ نماز رکن دین هست و خیلی مهمه. یکی از فلسفه های نماز اینه که قدرت کنترل ذهنت رو بفهمی.
این همه وقته که داریم در مورد کنترل ذهن صحبت میکنیم.
👈 حالا یه نفر میخواد بدونه که چقدر قدرت کنترل ذهن پیدا کرده
باید چیکار کنه؟
راهش اینه که ببینه توی نماز چقدر میتونه توجه پیدا کنه و ذهنش این طرف و اون طرف نره.
درست شد؟
هیچی دیگه! توی نماز جماعت که دیگه آدم حسابی تعطیل میشه! همون حمد رو هم که گازش رو میگرفتیم و میخوندیم دیگه نباید بخونیم!🙂
- خدایا بذار حداقل حمد رو خودمون بخونیم! لا اقل این ولا الضالین رو یه ذره بکشیم تا بتونیم گاهی یه فکری چیزی بکنیم دیگه! 😅خوب فکر رو مشغول میکنه ها!🙃
⭕️ نه دیگه. اونم امام جماعت میخونه!
بیکاااااار...!
دیگه راحت برو سراغ سیب زمینی و پیاز و ... اینا دیگه!
😌👉🍎🍐🍒🍍🍳🍰
- چقدر دیگه باید رکوع وایسیم؟
- خودش صدا میزنه! یه مکبر گذاشتن اونجا که اعلام کنه!
🔵 میکروفون هم که اخیرا میذارن برای امام جماعت که کار خوبی هم هست. چون مستحبه که صدای امام جماعت برسه به افراد.
یه مکبر هم میذارن انگار همه اینایی که پشت سر هستن خوابن!☺️😌😴☺️😌😴
✔️ خلاصه یه داستانیه برای خودش!😊
👈 همه اینا برای اینه که تو دیگه حسابی ذهنت رها بشه و فرصت کافی برای تمرین تمرکز ذهن داشته باشی.
تمرکز کنی روی اینکه آیا میتونی هیچ فکری غیر از نماز نداشته باشی یا نه.
📿 خیلی جالبه دین ما... خیلی دقیق و حساب شده هست...
از حالا دیگه میدونی چرا باید حتما بری مسجد و نمازت رو به جماعت بخونی...👌💥
تو در سطح بالاتری داری دینداری آگاهانه و لذت بخش میکنی، موفق باشی 😊🌹
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
1⃣ خب موضوع جدید ما چیه ❓ 👇 #کنترل_ذهن_برای_تقرب #جلسه_اول همون طور که از عنوانش پیداست موضوع اص
👆🏻ابتدای مباحث فوق العاده ی کنترل ذهن💥
✅ با این بحث، یه دوره جدید در زندگی خودتون آغاز کنید....😊
برای ایجاد یک کار خیر و مادام العمر می تونید مبالغ موردنظرتون رو در صندوق قرض الحسنه واریز کنید.😊🌹
🏵 کانال قرض الحسنه تنهامسیر آرامش
https://eitaa.com/joinchat/54984751Cead9d42024
✅ برای باز کردن حساب و افزایش موجودی به ای دی زیر پیام بدید:
@Sarmaiee
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت288 ❣–اولا این که باید ازش شکایت کنیم. دوما میدونستی فكرهای منفی اون
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت289
💞 –نه خانم، قبلا پرداخت شده.
سعیده به داخل ساختمان رفت و گفت:
–چیه ماتت برده، بیا دیگه دستم افتاد.
از در آپارتمان که داخل شدیم فوری سبد را روی کانتر گذاشت.
–وای سنگین بودا، از دست افتادم.
اسرا ذوق زده خودش را به سبد رساند.
–وای، اینجا روببین، چقدرقشنگه، این همه گل نرگس!...کی داده؟
–سعیده گفت:
–معلوم نیست، بی نام ونشونه، یکی واسه راحیل فرستاده.
مادر با تعجب به من و بعد به گلها نگاهی انداخت وگفت:
–بین گلها رو قشنگ نگاه کنید ببینید کارتی، یادداشتی چیزی نداره.
من و اسرا مشغول نگاه کردن شدیم.
اسرا باصدای بلند گفت:
–عه، پیدا کردم، پشت این برگ بزرگه چسبونده. بعد کارت را از از برگ جداکرد.
سعیده باتعجب گفت:
–حالا چه سِر مخفی، خب مثل بچهی آدم همین جلو میچسبونددیگه...
با یه حرکت کارت را از اسرا گرفتم.
–چرا اینجوری می کنی خواهر من، می خواستم بهت بدم دیگه، بعد رو کرد به مادر.
–مامان فکر کنم زیادی ذوق کرده ها، چون این همه گل نرگس رو یه جا ندیده.
کارتی که اسرا کشفش کرده بود از کارتهای تبریک کوچکتر بود.
💞 دورتادورش را گلهای رنگی چاپ شده بود و داخلش یک برگهی تا شده چسبیده بود. فوری بازش کردم و با خواندنش نفسم گرفت.
هرچه می خواندم ضربان قلبم تندتر میشد، انگار قلبم ما بین همهی رگهای بدنم تقسیم شد. همهی تنم باهم متحد شده بودند و میکوبیدند.
صداها قطع شد، احساس کردم همه چشم شدند.
سعیده کنارم امد و آرام پرسید:
–چی شده وَسرکی به کاغذ داخل دستم کشید.
کاغذ را به دستش دادم و به اتاق برگشتم.
سعیده دنبالم امد و گفت:
–ببخشیدنمی خواستم سرک بکشم، رنگت پرید حول شدم.
روی تخت نشستم.
–اصلامهم نیست سعیده، برام بخونش.
سعیده نگاهی به کاغذ دستش انداخت.
–از طرف کیه؟ مگه خودت نخوندیش؟
–بخونی متوجه میشی... می خوام صدباربخونمش...برای تموم شدن لازمه...نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده بود، بی صدا شکسته بودم. دیگر دلم نمی خواست ضعیف باشم.
سعیده شروع کرد به خواندن.
راحیل، کنار دریا یادت هست؟...شمردن صدفها؟...تو "دارم" را شمردی ومن "دوستت" را...تعدادشان را که جمع زدیم شدسیصدوشصت وچهارتا...یعنی تمام گلهایی که در سبد جمع شدند.
نمی دانم چرا ما با هم جمع نشدیم، دلم می خواست این سبد را روز عقدمان تقدیمت کنم، همان سورپرایزی که قبلا گفته بودم. امروز به جای تو کس دیگری کنارم نشست و عقد کردیم.
"راحیل، دیگر هیچ چیز اینجا خوب نیست. راست می گویند عمق عشق درهجران مشخص میشود.
جای خالی خوبیهایت هر روز در گوشمان فریاد میزند.
💞 سعیده عصبانی کاغذ را برگرداند و با صدای لرزانی ادامه داد:
موسیقی تنهاییهایم صدای اذان شده، چون بلافاصله تصویر تو، خودش را به چشم هایم می رساند و آن نگاهت که با استرس از من می خواست جایی را برای به آرامش رسیدنت پیدا کنم. نماز تنها چیزیست که مرا به تو میرساند. هیچ گاه ترکش نمیکنم.
راحیل، اندوه نداشتنت همیشه بامن است ...خوشبختیت آرزویم است وهمیشه برایت دعا می کنم... بعد از عقد مادر همه چیز را برایم تعریف کرد.
گفت که چطور التماست کرده تا کنار بکشی. همهی ما در حق تو بد کردیم. هیچ وقت خودم را نمیبخشم. من همیشه به خاطر رفتار خانوادهام شرمندهی تو بودم. حالا حداقل دیگر شرمندهی آن چشمهای معصوم نیستم. راحیل من لیاقتت را نداشتم. خوشبخت زندگی کن. "آرش"
سعیده بغض کرد و برگه را روی زمین پرت کرد و گفت:
–که چی بشه...مثلا می خوادبگه خیلی عاشقه، میخواد بگه خیلی فداکاره؟ خیلی خانواده دوسته؟ بعدکمکم صدایش بالارفت.
اون اگه دوستت داشت یه کم تلاش می کرد، یه کم به خودش زحمت میداد...بغضش ترکید و دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
گریهام نگرفت، به برگهایی که روی زمین افتاده بود چشم دوخته بودم.
سعیده مرا در آغوشش کشید و گفت:
–چرا بهش بد و بیراه نمیگی؟ چرا هیچی نمیگی؟ اون خیلی نامرده. خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم:
–سعیده، بیا واسه این گلها یه فکری کنیم، حیفه...
–جاش توی سطل آشغاله.
اشکهایش را با پشت دستم پاک کردم.
– وقتی میشه یکی روخوشحال کنیم چرابندازیم سطل آشغال...
عصبانی تر شد.
–نکنه می خوای سبد به این گندگی وسنگینی روببری ملاقات مریض.
–چیزی نگفتم و به نامهی آرش نگاه کردم.
نامه را برداشت وتکه تکهاش کرد و زیرلب آرش را به باد فحش گرفت.