🍃
🔸رسول خدا صلی الله علیه وآله میفرمایند:
☘️خدا لذت زندگی را در گروی نیکی به والدین قرار داده است.
...وَ لَذَّةُ الْعَيْشِ فِي بَرِّ الْوالِدَيْن
📚المواعظ العددیة، ص۲۰۸.
#ماه_رجب
#میلاد_امام_علی(ع)
#روز_پدر
سلامی از سرزمین باران به شما خوبان
✅ روزتون روشن به حضور خداوند
☀️ الهی حالِ دلتون خوب...
عیدتون خیلی خیلی مبارک 🎉🎊
امروز یک #عیدی🎁 داریم برای همه شما دوستان عزیز😍👏👏👏
جا نمونید👏
دوستان تون را هم خبر کنید
.اینجا قراره کلی اتفاق خوب بیفته👇👇😍👏👏
✨تحول ماندگار؛ راهی برای رسیدن به آرامش و آغاز فصل جدیدی در زندگی✨
❣در دل هر انسان ، نغمه ای نهفته است که
به او می گوید: ←« میتوانی »→
🤝بیاید با هم این نغمه را به سمفونی ای دلنشین بدل کنیم و گام به گام در مسیر تغییر حرکت کنیم. ✔️
☜آماده ی یک ←« تحول »→ بزرگ هستید ؟
♻️فرقی نمیکند که در کدام مرحله از زندگی هستید ، ما برای شما برنامه ویژه ای داریم که به شما کمک میکند به بهترین نسخه ی خود تبدیل شوید😇
✔️ ↫به خودتان اعتماد کنید
✔️ ↫مهارت های جدید بیاموزید
✔️ ↫ و با تغییر نگرش و رفتار ، به سوی موفقیت گام بردارید
✙↫◄همین امروز شروع کنید
☜با ما همراه شوید و اولین قدم را به سوی ←« تحول ماندگار »→ بردارید ، زندگی جدیدی منتظر شماست
https://eitaa.com/joinchat/1375339516C023cb5cd6e
🔅☜تحول ماندگار : جایی برای امید ، آرامش ، موفقیت و زندگی بهتر
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_نودوهفت #فصل_شانزدهم برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_نودوهشت
#فصل_شانزدهم
گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.»
گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.»
گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت ، برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.»
گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.»
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم ، سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود.
خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.»
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «اول مژدگانی بده.»
خندیدم و گفتم: «باشد ، برایت سوغات می آورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.»
و همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.»
خوشحال شدم ، گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.»
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم..🌿
بندهی من !
نترس، چون خدات منمـــــــ....✨
دوستان عزیز 💕
اگه کسی رو میشناسید بهمون معرفی کنید.
@adrekni1403👈
🌷@Gilan_tanhamasir