🌷 امیرالمومنین امام على (عليه السلام) فرمودند :
🌸 اعْلَموا اَنَّ عَبْدا وَ اِنْ ضَعُفَتْ حيلَتُهُ وَ وَهِنَتْ مَكيدَتُهُ اَ نَّهُ لَنْ يُنْقَصَ مِمّا قَدَّرَ اللّهُ لَهُ وَ اِنْ قَوىَ فى شِدَّةِ الْحيلَةِ وَ قُوَّةِ الْمَكيدَةِ اَ نَّهُ لَنْ يُزادَ عَلى ما قَدَّرَ اللّهُ لَهُ؛
✍️ بدانيد كه آنچه خداوند براى انسان مقدّر كرده است ، بى كم و كاست به او مى رسد ،
☘️ هر چند در چاره انديشى و پيدا كردن راه هاى كسب روزى ناتوان باشد
👌 و نيز بيش از آنچه خداوند برايش مقدّر كرده به او نرسد ، هر چند بسيار زرنگ و چاره انديش باشد.
📚 أمالى مفيد ص 207
#حدیث_روز
🌹@Gilan_tanhamasir
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻تیزر مستند الا یا اهل العالم | پیاده روی اربعین در نگاه علیرضا پناهیان
👈🏻 مشاهده مستند و دریافت کیفیت های مختلف:
📎 Panahian.ir/post/32
#اربعین
🌺@Panahian_ir
🌺@Gilan_tanhamasir
🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂
💫#نکته_سلامتی_پاییزی☺️
🔴 خوردنیها و نوشیدنیهای #رطوبتبخش مناسب فصل #پاییز، و غلبه خشکی :
- خورش کدو
- خورش بامیه
- خورش به آلو
- سوپ جو
- شوربای جوجهمرغ محلی
- حریره بادام
- شیره بادام
- آب سیب شیرین
- فرنی رقیق
- شیربرنج رقیق
- برگه هلو
- برگه زردآلو
🍏@Gilan_tanhamasir
🔴 هفته #دفاع_مقدس یاد کنیم از گزارش شبکه «الاتجاه» از اسناد سرویس اطلاعات رژیم بعث که نشون میداد؛
تجهیزات نظامی ایران که زمان پهلوی خریداری شده بود، با موافقت «فرح»، برای بمباران ایران به صدام تحویل داده شد!
خاندان پهلوی تا توانستند ایرانی کشتند؛ چه با دست خودشان چه با دست صدام...
✍️ علیرضا گرائی
🌹@Gilan_tanhamasir
🔴با حکم وزیر اقتصاد، «سعید محمد» به دبیری شورای عالی مناطق آزاد تجاری ـ صنعتی و ویژه اقتصادی منصوب شد.
❇️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔴با حکم وزیر اقتصاد، «سعید محمد» به دبیری شورای عالی مناطق آزاد تجاری ـ صنعتی و ویژه اقتصادی منصوب ش
براشون آرزوی موفقیت داریم
خدا پشت و پناهتون دکتر "سعیدمحمد "
#تنها_مسیریهای_استان_گیلان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برنامه کاری شهید:روزی یک صفحه قران با تفسیر🍃
🌷🌷🌷🌷
🥀مامدعیان صف اول بودیم
از اخرمجلس #شهدا💔راچیدن
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت82 ــ شما هیچ وقت به ضرر کسی راضی نمیشید. باتعریف هایی که آقا کمیل از
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت83
آرش
فردای تعطیلات بست، نشسته بودم داخل محوطه ی دانشگاه وچشمم به در بود تا راحیل را ببینم، نیامد.باهم کلاس نداشتیم، ولی مدام چشم
می چرخاندم شاید...شاید...
دوستش سوگند امده بود، دلم می خواست سراغش را از او بگیرم ولی غرورم اجازه نمی داد.
با فکر این که شاید با خودش گفته امروز دانشگاه خبری نیست نیامده، خودم را آرام کردم. به هر سختی بود آن روز را گذراندم.
فردایش می خواستم پیام بدهم که اگر دوباره نمی آید من هم نروم، ولی با خودم گفتم، شاید بهتره که صبر داشته باشم، همون چیزی که خودش خواست.
امروز با هم کلاس داشتیم، روی صندلی نشستم و چشم به در دوختم. انتظارهم از دست من خسته شده بود این روز ها حرف به حرفش را با تمام سلولهای بدنم هزاران بار هجی می کردم و وقتی تمام میشد با صبوری دوباره از نو شروع
می کردم.
گاهی سعید چیزی می پرسید یا حرفی میزد و من سعی می کردم کوتاهترین جواب را برایش انتخاب کنم. شاید حتی یک لحظه هم
نمی خواستم حواسم ار انتظار پرت شود.
با وارد شدن استاد، همه از جابلند شدیم.
باخودم گفتم پس یعنی امروز هم نمی آید...
آنقدر دلم برایش تنگ شده بود و فکرم پر از راحیل بود، که اصلا نمی فهمیدم استاد چه
می گوید...هوای کلاس بدون راحیل انگار
اکسیژن نداشت.
سعید پرسید:
–چته آرش؟ تو این دنیا نیستیا.
جوابش را ندادم. او هم شروع کرد به سربه سر گذاشتنم. درآن لحظه انتظار و شوخی چه خصومتی باهم داشتند نمی دانم فقط می دانم دیگر تحمل هیچ کدام را نداشتم.
رو به سعید گفتم:
–دوباره تو بچه بازیت گل کرد؟
معترضانه گفت:
–خیلی خوب بابابزرگ کلاس...
به خاطر فقط سه سال اختلاف سنی که من بابا بزرگ بودم. البته خودش هم سه سال پشت کنکور مانده بود. عرفان که ردیف پشت ما نشسته بود کله اش را از بین ما رد کرد و رو به سعیدگفت:
–مگه چند سالشه بهش میگی بابا بزرگ؟
لبخندی زدم وآرام گفتم:
–بیست و هفت سال ناقابل.
عرفان چشم هایش گردشد و گفت:
–واقعا؟ پس تا حالا کجا بودی؟
لبخندزدم.
–تو لباسام...وقتی نگاه منتظرش را دیدم ادامه دادم:
–جونم برات بگه پسرم، من کلا نمی خواستم وارد دانشگاه بشم، به نظرم بدون دانشگاه رفتنم میشه کارکرد و پیشرفت کرد. ولی بعد از چند سال متوجه شدم، جامعه ما مدرک گراست، باید یه مدرکی داشته باشی هر چند که کارت هیچ ربطی به مدرکی که گرفتی نداشته باشه.
عرفان خنده ی بی صدایی کرد و گفت:
– پس عقل کل هم هستی بابا بزرگ.
با اشاره به سعید گفتم:
–خودشم همچین کم بابا بزرگ نیستا...سه سال پشت کنکور بوده...دوباره چشم های عرفان گرد شدو گفت:
–پس چرا اصلا بهتون نمیاد، چیکار می کنید پوستتونو می کشید؟
هرسه خندیدیم.
استاد که مطلبی را برای یکی از دانشجوها توضیح می داد نگاهی به ما انداخت و گفت:
–آقای سمیعی اونجا خبریه؟
ــ سرم را پایین انداختم و گفتم:
–نه استاد.
خدارو شکر از این استادگیرا نیست.
بیست دقیقه ایی از کلاس گذشته بود و من امیدوارانه منتظر راحیل بودم.
دیگر نمی توانستم در کلاس بمانم، جای خالی اش اذیتم می کرد.از استاداجازه گرفتم وبیرون آمدم.
روی پله های خروجی سالن نشستم و به در چشم دوختم.
چند دقیقه ایی نبود که نشسته بودم که راحیل از در وارد شد...
باورم نمیشد، خیره به او از جایم بلند شدم. لبهایم به لبخند کش آمد.با عجله می آمد وقتی از دور من را دید که بی حرکت نگاهش می کنم، سرعتش را کم کرد و آرام به طرفم آمد، من هم به پیشوازش رفتم و سلام کردم. از ذوق دیدنش انگار رفتارم دست خودم نبود.
سرش را پایین انداخت و جواب سلامم را داد.
همانطور که سعی می کرد چادرش راکه باد به بازی گرفته بود مهار کند پرسید:
– استاد نیومده؟
ــ چرا آمده، منم تا چند دقیقه پیش کلاس بودم. آمدم بیرون ببینم شما میایید یا نه؟ بعد نگاهی به پایش انداختم و پرسیدم:
–راستی پاتون بهتره؟ من اون روز اونقدر ذوق زده شدم یادم رفت بپرسم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–ممنونم، خوبه.
بعد انگار از حرفم خجالت کشیده باشه موضوع را عوض کرد و گفت:
–فکر می کنید استاد اجازه بده برم کلاس؟
ــ شما اولین بارتونه دیر می کنید، دلشم بخواد دانشجوی به این منظمی.
از حرفم خجالت کشید و زیر لبی گفت:
–با اجازه.
بعداز کنارم رد شد.
آن لحظه فقط دلم می خواست تماشایش کنم. همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. احساس می کردم زندگی بهم برگشته، انرژی گرفته بودم.
همیشه با دخترا خیلی راحت بودم، با هم بیرون می رفتیم در حد رستوران وگردش رفتن، ولی هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بودم.
از وقتی راحیل امده بود، موقع برخورد با آنها استرس و عذاب وجدان می گرفتم، مدام چهره ی راحیل جلوی چشم هایم می آمد. دیگر حتی دلم نمی خواست با دخترها دست بدهم ولی خب دست ندادن را هم اُفت کلاس می دانستم، شاید یک جورهایی عادت کرده بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
💐@Gilan_tanhamasir