فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فساد دنیا از بیدینی است!
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🔻 الان داریم میبینیم فساد از لا دینی است! فساد دنیا از لا دینی است!!
⚠️ چه بکنیم؟ به چه کسی بفهمانیم این مطلب را؟ بیدنیایی میخواهی، بیدین را بخواه. پایدار نخواهد بود!!
🔹 [میرزا کوچک خان] به یک انگلیسی که آمده بود فریب بدهد او را و حکومت را به دست آنها بدهد و بچاپد ایران را، گفت: حکومتی که شالودهاش را شما بریزید پایدار نخواهد بود!
#میرزا_کوچک_خان
#دیار_میرزا
#شبتون_منور_به_نور_خدا
🌹@Gilan_tanhamasir
🌸✨🌸✨🌸
چه کسی حال مرا
غیر خدا❣ خوب کند؟!
دل آشفته
تهی ازغم وآشوب کند؟!
عزّتم داده پس از
ذلّت و در چشم همه
بنده اش را به نظر
خاصه و محبوب کند؟!
🌷بِسم الله الرَّحمنِ الرَّحیم🌷
مهربان خدایم ❤️
شروع هفته را بانام تو و یاد تو و توکل بر تو آغاز میکنم✨
مرا و همراهانم را در آغوش امن خود حفظ بفرما🙏
الهی❣ به امید خودت🌺
🌸✨🌸✨🌸
@Gilan_tanhamasir
✨🌹•امام صادق علیه السلام•🌹✨
📜•اگر از وقوع چيزى بيم دارى و يا حاجتى
می خواهى، آغاز سخن كن به نام خدا و او را تمجيد كن و ستايش نما چنانچه شايسته آن است، و بر محمد (صلی الله علیه و آله) صلوات فرست و حاجت خود را بخواه و خود را به گريه بدار گرچه به اندازه سر مگسى باشد، زيرا پدرم (علیه السلام) هميشه مىفرمود: نزديكترين حال بنده به خداوند پرورنده عز و جل وقتى است كه او در سجده باشد و گريان باشد•
📚أصول الكافی، >جلد6، >صفحه61
#حدیث_روز
#تنها_مسیری_ام
┏⊰✾✿✾⊱━─━━┓
@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبارزه با هوای نفس توی آغوش خدا...💖
🌷 موقع توبه توی بغل خدا اشک بریز تا
سرحال بیای...😊
🌺@IslamLifeStyles
🌺@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
مبارزه با هوای نفس توی آغوش خدا...💖 🌷 موقع توبه توی بغل خدا اشک بریز تا سرحال بیای...😊 🌺@IslamLif
این کلیپ چقدر قشنگ هست 🎁
این کلیپ عالی تقدیم به نگاه شما تنها
مسیری های عزیز🌷
چقدر آرامش بهت هدیه میکنه🎊
🔴 جلساتی که روحانی تشکیل نداد اما رئیسی نیامده راه انداخت!
🔹 سنگ بنای به چالش کشیده شدن دولت پس از ۱۰۰ روز برای اولین بار از سوی روحانی رئیس جمهور سابق در قالب شعاری انتخاباتی مطرح شد و حالا که دولت سیزدهم روی کار آمده است علیرغم اینکه چنین شعاری از سوی آن مطرح نشده بود، مطالبه عمومی برای گزارش عملکرد ۱۰۰ روزه از ناحیه او نیز مورد انتظار است.
۱- شورای عالی فضای مجازی:
روحانی: ۱ جلسه - رئیسی: ۳ جلسه
۲- شورای عالی آموزش و پرورش:
روحانی: ۰ جلسه - رئیسی: ۱ جلسه
۳- شورای عالی مسکن:
روحانی: ۰ جلسه - رئیسی: ۲ جلسه
۴- شورای عالی آب:
روحانی: ۱ جلسه - رئیسی: ۱ جلسه
۵- شورای عالی اشتغال:
روحانی: ۰ جلسه - رئیسی: ۱ جلسه
۶- شورای عالی مناطق آزاد:
روحانی: ۰ جلسه - رئیسی: ۱ جلسه
✅ تشکیل جلسات شوراهای عالی دولت به ریاست رئیسی، حاکی از این است که شخص رئیس جمهور نسبت به حل معضلات کشور اهتمام جدی دارد.
🔷@Gilan_tanhamasir
🔴 شرط تزریق واکسن برای ورود به مدرسه ممنوع است
سخنگوی وزارت آموزش و پرورش در امر بازگشایی مدارس با بیان اینکه اشکالی ندارد که مدرسهای بخواهد اطلاعاتی از وضعیت سلامت و واکسیناسیون دانشآموزان دریافت کند و یا تصویری از کارت واکسن آنها را داشته باشد گفت: اما مدرسه به هیچوجه نمیتواند شرط و شروط بگذارد و یا محدودیتی در این زمینه اعلام کند.
🌐khabaronline.ir/news/1577069
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت160 💞 گوشیام را برداشتم وهمانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: –خان
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت161
❣ــ سلام. چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه من سفارش...
با حرفی که شنیدم خشکم زد. چی؟
اونجا چه غلطی می کنه؟
راحیل دیگه حرفی نزد. احساس کردم از طرز حرف زدنم شوکه شده است.
ــ راحیل جان، تعریف کن ببینم چی شده. سودابه رو چرا راه دادید خونه؟ چی میگه؟
راحیل سرفه ایی کرد و گفت:
– مامان میخواد باهات حرف بزنه، بعد از این که کارت تموم شد می تونی بیای اینجا؟
ــ نه راحیل، با چه رویی بیام، نمی تونم. یه کاریش بکن.
راحیل منو منی کرد و گفت:
–پس صبر کن سودابه بره، با مامان حرف بزنم، ببینم می تونم قانعش کنم. دوباره باهات تماس می گیرم.
می دانستم سودابه الان هر چیزی که دلش خواسته از خودش در آورده و گفته است. هر چیزی که بینمان بوده شش تا هم رویش گذاشته. راحیل هم با صبر و حوصله نشسته گوش کرده. الان هم سعی میکند آرام باشد و عصبانی نشود و سرم داد نزند.
آنقدر با این کارهایش شرمندهام میکند که من غلط کنم حتی دیگر در صورت دختر دیگری نگاه کنم.
صدای قشنگش مرا از فکر بیرون آورد.
ــ آرش کجا رفتی؟
ــ اینجام عزیز دلم، اینجام قربونت برم. پس من منتظر خبرت هستم.
خنده ای کرد و گفت:
ــ باشه. اگه جواب ندادم نگران نشو، گوشیم رو میزارم سایلنت که وسط حرفمون زنگ نخوره.
ــ راحیلم، حرفهای این سودابه ی...مکثی کردم و ادامه دادم: حرفهاش از ده تاش یکیش راست نیست.
ــ الان که در مورد تو حرف نمیزنن، سودابه از مامانم خوشش امده کلا داره باهاش درد و دل می کنه.
تعجب زده گفتم:
ــ پس خانوادگی مهره مار دارید.
قبل از این که جوابم را بدهد صدای اسرا آمد که می گفت:
– بیا با سودابه خداحافظی کن داره میره.
راحیل با عجله گفت:
ــ آرش جان فعلا من میرم.
ــ باشه برو مهربونم.
❣بعد از قطع کردن تماس، احساس می کردم مغزم داغ شده، روز پر استرسی بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا یک لیوان آب سرد بخورم. هنوز پایم به در آبدارخانه نرسیده بود که صدای خانم صفری را شنیدم که به یکی از همکارهای خانم
می گفت:
–نه بابا، به ما که میرسه میشه برج زهرمار، بیا برو ببین پشت تلفن چطوری قربون صدقهی اون دختره که میگه نامزدمه میره، اصلا شاخ درمیاری.
خانم فدایی گفت:
ــ ولی قبلا اینجوری نبودا، من بهش سلام
می دادم کلی تحویلم می گرفت. ولی الان به زور جواب سلامم رو میده.
ــ باز خوبه جواب تو رو میده، جواب من رو که با تکون دادن سرش میده، زورش میاد اون زبون نیم مثقالیش رو تکون بده. اصلا این آرش خیلی فرق کرده.
به بقیه ی حرفهایشان گوش نکردم. اصلا حرفهایشان را نمیفهمیدم. از خوردن آب منصرف شدم و پشت میز کارم برگشتم.
ساعت کاری تمام شده بود و همه رفته بودند. ولی من هنوز تکلیفم را نمیدانستم. منتظر تماس راحیل بودم. با صدای گوشیام از کشو برش داشتم و وصلش کردم. همین که خواستم جواب بدهم، چشمم افتاد به خانم صفری که نگاهم میکرد." چرا نرفته"
خواستم بروم بیرون از اتاق حرف بزنم. ولی با خودم فکر کردم، من که هر جا بروم او استراق سمع می کند و می شنود. کارهایش مرا یاد آن جاسوس آمریکایی میاندازد. اسمش چه بود؟ آهان، "ویرجینیا هال"
اصلا قیافهاش هم به او شباهت دارد.
❣صدای الو الو گفتن های راحیل مرا از افکارم بیرون کشید.
ــسلام عزیزم، چیکار کردی برام.
ــ سلام. آرش کجایی؟
ــ سرکار دیگه.
ــ آرش جان، مامان گفت اگه سختته بیای. اشکالی نداره نیا. فقط چند کلمه اگه الان وقت داری تلفنی می خواد باهات حرف بزنه.
استرس گرفتم. قبل از این که حرفی بزنم، گوشی را به مادرش داد.
از خجالت بی اختیار بلند شدم و سلام کردم و قدم زنان همانطور که حرف می زدم از اتاق بیرون رفتم.
مامان راحیل بعد از کلی احوالپرسی گفت:
–پسرم من نه می خوام نصیحتت کنم نه سرزنشت. فقط میخوام یه هشدار بدم. با سودابه خانم حرف زدم. اون به خاطر برداشت اشتباهی که از رفتارت کرده بود و علاقه ایی که بهت پیدا کرده بود،این کارهارو کرده.
ولی پسرم همین ارتباطات باعث میشه دیگه بیرون رفتن و حرف زدن با خانمت برات جذابیتی نداشته باشه.
من فقط خواستم بهت بگم حرفهای سودابه خانم رو زیاد جدی نگرفتم چون مربوط به گذشتهات و دوران مجردیت بوده.
دلم نمیخواد دیگه همچین مسئلهایی پیش بیاد. راحیل دختر حساسیه به صبوریش نگاه نکن. اصلا تحمل این چیزها رو نداره و نمیتونه باهاش کنار بیاد. من مادرشم خیلی خوب میشناسمش. شاید خودش بهت نگه ولی این مسائل خیلی ناراحتش میکنه. این رو برای این روزها نمیگم که دوران خوشتون هست. برای تمام عمرت میگم. اگر میخوای راحیل برات بمونه بهتره از این به بعد بیشتر مواظب رابطت با نامحرم باشی.
تمام مدت گوش می کردم و حرفی نمی زدم. جملهی آخرش مرا به هم ریخت. وقتی حرفهایش تمام شد. گفت:
–لطفا از حرفهام ناراحت نشو، توام مثل بچه ی منی، فرقی نداره.
ــ نه، مامان جان، شما کاملا درست میگید.
ــ آخه هیچی نمیگی، گفتم نکنه...
ــ خب حرف حساب جواب نداره، چی بگم.
.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت161 ❣ــ سلام. چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه من سفارش... با حرفی که شن
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت 165
❣–دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می شیم.
ــ چشم، منم همین طور. حتما توی اولین فرصت خدمت می رسم.
ــ قدمت روی چشم.
ــکاری نداری پسرم؟
ــ نه مامان جان. ممنون بابت همه چی.
با طنین صدای آرام بخش راحیل، نفسم را که حس می کردم تمام مدت در سینهام گیر کرده، عمیقا بیرون دادم.
ــ مامان جان قطع نکنیا. گوشی را که گرفت، پرسید:
–آرش میری خونه؟
ــ آره دیگه کمکم میرم. تازه کارم تموم شده. بیام دنبالت؟
ــ امشب نه. فردا هم باید برم خونهی سوگند کار خیاطیام رو تموم کنم.
ــ پس از صبح برو من ظهر میام دنبالت.
ــ باشه، پس فعلا.
بعد از قطع کردن تلفن به اتاقم برگشتم و وسایلم را جمع کردم.
ماشین را که روشن کردم و راه افتادم، خانم صفری را دیدم که کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسی است.
تا من را دید با یک لبخند منتظر نگاهم کرد. روزهای قبل اگر می دیدمش سوارش می کردم. ولی با این داستان هایی که پیش آمده دیگر هیچ وقت از این معرفتها به خرج نمیدهم.
بدون این که به روی خودم بیاورم از کنارش رد شدم. از آینه دیدم که صورتش جمع شد. انگار غرغری هم زیر لب کرد. ولی برایم اهمیتی نداشت.
به در خانه که رسیدم از این که راحیل همراهم نبود حس خوبی نداشتم. دل تنگ بودم، کاش مخترع ها اکسیری هم اختراع می کردند برای دلتنگی، قرصی، شربتی، آمپولی چیزی...که وقتی استفاده می کردی دلتنگیات رفع میشد.
❣همین که خواستم وارد آپارتمان شوم. مژگان را دیدم که با یک تیپ نه چندان جالب از خانه بیرون میرود. مرا که دید. سویچ ماشین کیارش را نشانم داد و گفت:
ــ دارم میرم مهمونی،
–کجا؟
–یکی از دوست هام دعوت کرده. (کیارش قبل از سفرش ماشینش را در پارکینگ ما گذاشته بود.) نگاهی به تیپ و قیافه اش انداختم و گفتم:
–این وقت شب؟ اونم با این وضع؟
ــ چیه؟ نکنه میخوای مثل راحیل چادر چاقچور کنم؟
از حرفش خوشم نیامد و برای این که لجش را دربیارم گفتم:
– تو بخواهی هم نمی تونی مثل اون باشی.
خیلی محکم و کشدار گفت:
–آرش.
با صدایش مادر آمد کنار در ایستاد و گفت:
–تو هنوز نرفتی؟
مژگان کفش هایش را پوشید و گفت:
– دارم میرم.
به مادر سلام دادم و گفتم:
–شما هیچی نمیگید؟ الان با این وضع (اشاره به شکمش کردم) بره مهمونی؟ بعد از اون ورم ساعت یک شب تنها پاشه بیاد؟ اونم با این
سر و وضع؟
مادر حرفی نزد. من رو به مژگان ادامه دادم:
ــ سویچ و بزار خونه، خودم می رسونمت.
ــ آخه مهمونی شاید تا نصفه شب طول بکشه، چطوری برگردم؟
صدایم را کمی بلند کردم و گفتم:
ــ تا نصفه شب؟ به کیارش گفتی داری میری؟
ــ آره بابا، عصری باهاش حرف زدم. مهمونی قرار بود دو روز دیگه باشه، ولی چون من فردا مرخصیم تموم میشه، پس فرداهم کیارش
بر می گرده، به صدف گفتم یه کم زودتر بندازه.
–من نمیدونم چرا شوهرت رفته مسافرت، تو مرخصی گرفتی؟
–خب منم امدم خونهی شما مسافرت دیگه.
ــ خب صبر میکردی با کیارش مهمونی میرفتی.
ــ آخه طبقه ی همکف خونه ی صدف اینا شو لباس هم هست، اول میریم اونجا. کیارش رو که می شناسی حوصله ی این چیزهارو نداره.
❣آسانسور را زدم و گفتم:
ــ خودم میبرمت. آخر شبم زنگ بزن میام دنبالت.
با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و
گفت:
–ایول، بعد با دوتا انگشتش لپم را کشید و گفت:
ــ یدونه ایی.
دستش را پس زدم و گفتم:
ــ این چه کاریه؟
مادر خندید و گفت:
– زودتر برید دیگه. از مادر خداحافظی کردیم و وارد آسانسور شدیم.
هنوز اخم هایم در هم بود.
پوفی کرد و نگاهم کرد.
–بسه دیگه، از وقتی زن گرفتی خیلی بداخلاق شدیا. وقتی دید جوابش را ندادم و اخم هایم غلیظ ترشد، زیر لب ادامه داد:
– همون کیارش اینارو می دونست که مخالفت می کرد.
نگاه عاقل اندر سفیهم را خرجش کردم و ترجیح دادم جوابش را ندهم.
ــ آرش جان هنوز هم دیر نیست ها یه صیغس دیگه چیزی نیست که..بی خیالش شو... اصلا تو همین مهمونی یه دخترایی میان فقط تیپشون به هزار تا مثل راحیل می ارزه.
دیگه داشت آن روی من را بالا می آورد. باید جوابش را میدادم. ماشین را روشن کردم و گفتم:
ــ الان داری جاری بازی در میاری؟ یا می خوای رفیقای ترشیده ات رو قالب من کنی؟
ــ رفیقای من ترشیده اند؟ رویش را برگرداند
و گفت:
ــ من رو باش که به فکر توام.
ــ جلوی روی راحیل باهاش خوبی، بعد پشتش اینجوری زیرآبش رو می زنی؟
مثلا تحصیلکرده ی این مملکم هستی.
ــ بسه آرش، مثل بابا بزرگها حرف نزن که اصلا بهت نمیاد. اصلا هر کاری دلت می خواد بکن. خوبی به تو نیومده.
ــ لازم نکرده، از این خوبیها بهم بکنی. من راحیل رو همین جوری که هست دوسش دارم. یه تار موی راحیل رو هم نمی دم به صدتا مثل اون رفیقای تو.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت161 ❣ــ سلام. چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه من سفارش... با حرفی که شن
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت162
❣–دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می شیم.
ــ چشم، منم همین طور. حتما توی اولین فرصت خدمت می رسم.
ــ قدمت روی چشم.
ــکاری نداری پسرم؟
ــ نه مامان جان. ممنون بابت همه چی.
با طنین صدای آرام بخش راحیل، نفسم را که حس می کردم تمام مدت در سینهام گیر کرده، عمیقا بیرون دادم.
ــ مامان جان قطع نکنیا. گوشی را که گرفت، پرسید:
–آرش میری خونه؟
ــ آره دیگه کمکم میرم. تازه کارم تموم شده. بیام دنبالت؟
ــ امشب نه. فردا هم باید برم خونهی سوگند کار خیاطیام رو تموم کنم.
ــ پس از صبح برو من ظهر میام دنبالت.
ــ باشه، پس فعلا.
بعد از قطع کردن تلفن به اتاقم برگشتم و وسایلم را جمع کردم.
ماشین را که روشن کردم و راه افتادم، خانم صفری را دیدم که کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسی است.
تا من را دید با یک لبخند منتظر نگاهم کرد. روزهای قبل اگر می دیدمش سوارش می کردم. ولی با این داستان هایی که پیش آمده دیگر هیچ وقت از این معرفتها به خرج نمیدهم.
بدون این که به روی خودم بیاورم از کنارش رد شدم. از آینه دیدم که صورتش جمع شد. انگار غرغری هم زیر لب کرد. ولی برایم اهمیتی نداشت.
به در خانه که رسیدم از این که راحیل همراهم نبود حس خوبی نداشتم. دل تنگ بودم، کاش مخترع ها اکسیری هم اختراع می کردند برای دلتنگی، قرصی، شربتی، آمپولی چیزی...که وقتی استفاده می کردی دلتنگیات رفع میشد.
❣همین که خواستم وارد آپارتمان شوم. مژگان را دیدم که با یک تیپ نه چندان جالب از خانه بیرون میرود. مرا که دید. سویچ ماشین کیارش را نشانم داد و گفت:
ــ دارم میرم مهمونی،
–کجا؟
–یکی از دوست هام دعوت کرده. (کیارش قبل از سفرش ماشینش را در پارکینگ ما گذاشته بود.) نگاهی به تیپ و قیافه اش انداختم و گفتم:
–این وقت شب؟ اونم با این وضع؟
ــ چیه؟ نکنه میخوای مثل راحیل چادر چاقچور کنم؟
از حرفش خوشم نیامد و برای این که لجش را دربیارم گفتم:
– تو بخواهی هم نمی تونی مثل اون باشی.
خیلی محکم و کشدار گفت:
–آرش.
با صدایش مادر آمد کنار در ایستاد و گفت:
–تو هنوز نرفتی؟
مژگان کفش هایش را پوشید و گفت:
– دارم میرم.
به مادر سلام دادم و گفتم:
–شما هیچی نمیگید؟ الان با این وضع (اشاره به شکمش کردم) بره مهمونی؟ بعد از اون ورم ساعت یک شب تنها پاشه بیاد؟ اونم با این
سر و وضع؟
مادر حرفی نزد. من رو به مژگان ادامه دادم:
ــ سویچ و بزار خونه، خودم می رسونمت.
ــ آخه مهمونی شاید تا نصفه شب طول بکشه، چطوری برگردم؟
صدایم را کمی بلند کردم و گفتم:
ــ تا نصفه شب؟ به کیارش گفتی داری میری؟
ــ آره بابا، عصری باهاش حرف زدم. مهمونی قرار بود دو روز دیگه باشه، ولی چون من فردا مرخصیم تموم میشه، پس فرداهم کیارش
بر می گرده، به صدف گفتم یه کم زودتر بندازه.
–من نمیدونم چرا شوهرت رفته مسافرت، تو مرخصی گرفتی؟
–خب منم امدم خونهی شما مسافرت دیگه.
ــ خب صبر میکردی با کیارش مهمونی میرفتی.
ــ آخه طبقه ی همکف خونه ی صدف اینا شو لباس هم هست، اول میریم اونجا. کیارش رو که می شناسی حوصله ی این چیزهارو نداره.
❣آسانسور را زدم و گفتم:
ــ خودم میبرمت. آخر شبم زنگ بزن میام دنبالت.
با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و
گفت:
–ایول، بعد با دوتا انگشتش لپم را کشید و گفت:
ــ یدونه ایی.
دستش را پس زدم و گفتم:
ــ این چه کاریه؟
مادر خندید و گفت:
– زودتر برید دیگه. از مادر خداحافظی کردیم و وارد آسانسور شدیم.
هنوز اخم هایم در هم بود.
پوفی کرد و نگاهم کرد.
–بسه دیگه، از وقتی زن گرفتی خیلی بداخلاق شدیا. وقتی دید جوابش را ندادم و اخم هایم غلیظ ترشد، زیر لب ادامه داد:
– همون کیارش اینارو می دونست که مخالفت می کرد.
نگاه عاقل اندر سفیهم را خرجش کردم و ترجیح دادم جوابش را ندهم.
ــ آرش جان هنوز هم دیر نیست ها یه صیغس دیگه چیزی نیست که..بی خیالش شو... اصلا تو همین مهمونی یه دخترایی میان فقط تیپشون به هزار تا مثل راحیل می ارزه.
دیگه داشت آن روی من را بالا می آورد. باید جوابش را میدادم. ماشین را روشن کردم و گفتم:
ــ الان داری جاری بازی در میاری؟ یا می خوای رفیقای ترشیده ات رو قالب من کنی؟
ــ رفیقای من ترشیده اند؟ رویش را برگرداند
و گفت:
ــ من رو باش که به فکر توام.
ــ جلوی روی راحیل باهاش خوبی، بعد پشتش اینجوری زیرآبش رو می زنی؟
مثلا تحصیلکرده ی این مملکم هستی.
ــ بسه آرش، مثل بابا بزرگها حرف نزن که اصلا بهت نمیاد. اصلا هر کاری دلت می خواد بکن. خوبی به تو نیومده.
ــ لازم نکرده، از این خوبیها بهم بکنی. من راحیل رو همین جوری که هست دوسش دارم. یه تار موی راحیل رو هم نمی دم به صدتا مثل اون رفیقای تو.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.