↫ عرض سلااام و ارادت همسفران آسمانی ✔️
صبح شنبه و اول هفته پاییزیتون مملو از عشق و انرژی مثبت و هفتهتون سرشار از لطافت
خداوند✨
⚫️ ایام شهادت محبوبه زمین و آسمان فاطمه زهرا سلاماللهعلیها رو به همه شما بزرگواران تسلیت عرض میکنیم.
▪️ امسال چه فاطمیه ای داریم....
از یه طرف ایام شهادت مظلومانه مادر خوبی هاست....🌷
🌷از یه طرف ایام دهه بصیرت و ایام الله نهم دی
و سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی و ابو مهدی مهندس...🌹🌷
خدا میدونه امسال چقدر میشه رزق معنوی گرفت...
#التماس_دعا 🤲
#فاطمیه
#تنهامسیراستانگیلان
🏴 @Gilan_tanhamasir
16.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴شعر جانسوز #فاطمیه در محضر
#رهبریعزیز
💔زهرا درآتش بود و حیدر داشت
میسوخت...😭
#صلیاللهعلیکیافاطمهالزهرا
#آجرکاللهیاصاحبالزمان
#ارسالی_کاربر(صلوات)
🚩 @Gilan_tanhamasir
🔰بیست هفتم: شهادت آیتالله دکتر مفتح
📌محمد مفتح روحانی شیعی و از حامیان امام خمینی در جریان انقلاب اسلامی ایران بود. مسجد الجواد و مسجد قبا از جمله مراکز فعالیتهای سیاسی-مذهبی وی بود. نماز چندین هزار نفری عید فطر در سال ۱۳۵۷ در تهران به امامت وی برگزار شد. بعد از انقلاب عضو شورای انقلاب بود و سرپرستی دانشکده الهیات دانشگاه تهران را برعهده داشت. وی عضو جامعه مدرسین حوزه علمیه قم و مدتی دبیر جامعه روحانیت مبارز تهران بود. او در سال ۱۳۵۸ به دست گروهک فرقان به شهادت رسید.
#اقتضایی
#شهادت_دکتر_مفتح
#بیست_هفتم
🥀@Gilan_tanhamasir
💥 "حمیدرضا امام پناهی" سرپرست فرمانداری رشت شد
🔹 با صدور حکمی از سوی استاندار گیلان، "حمیدرضا امام پناهی" به عنوان سرپرست فرمانداری شهرستان #رشت منصوب شد.
🔸امام پناهی پیش از این مشاور امور ایثارگران استانداری بوده و عضویت در هسته مرکزی گزینش استانداری، فرمانداری شهرستان رضوانشهر، معاونت فرمانداری آستانه اشرفیه، بخشدار سردار جنگل فومن و مسئول دفتر سیاسی فرمانداری صومعه سرا از را در کارنامه دارد.“علی فتح اللهی” پیش از این فرماندار شهرستان رشت بود.
☔️@Gilan_tanhamasir
💠 غزلی از میرزا یونس استاد سرایی معرف به میرزا کوچکخان جنگلی
💥هوالحق
گوهر کجی در عالم بودی چو ابروانش
دیگر تو راستی را یکسر نما نهانش
با آه آتشینم، از آب دیده نبود
یا سوختی دو گیتی، یا غرق آبدانش
بین در کمان کمین کرد دل را به تیر مژگان
ارجان بود هزارم، بادابدان نشانش
در زیر تیغ تیزش، شادم بَرَد سرم را
آزرم دارم آن دم، خونین شود بنانش
از دوری جمالش، تن را نگر چسان شد
چون کاه میکشاند، موری در آشیانش
میخواستم مثالش اندر دو دیده بندم
لیکن نجست نقشی، وهم من از میانش
«گمنام» را نخستین، بُد نامی و نشانی
همچون تو نامور کرد، گمنامش و نشانش
📚 سرود سبز سپيداران، اداره كل ارشاد اسلامي گيلان،1363
#میرزاکوچک_خان_جنگلی
#ارسالی_کاربر (رضا رضا)
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت199 🌺 یا همین خرجی دادن، که الان دیگه منسوخ داره میشه، مردها دلشون می
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت200
🌺 صبح سعیده بعد از این که من را رساند و گفت:
–میخوای ظهر بیام دنبالت؟
–نه بابا، تازه داری میری سرکار، اینجوری که فوری اخراج میشی.
سعیده گفت:
–کار من تازه یک ساعت دیگه شروع میشه، میخوای منتظرت بمونم تا بیای؟
–نه، تو برو. من خودم میام.
الانم چیزی به ظهر نمونده. دیگه کی میخوای بری سرکار.
نقشهی خانهی زهرا خانم شبیه طبقهی پایین بود. ولی برای چیدمانش سلیقهی بیشتری به کار برده بود.
پسرهای زهرا خانم مدرسه بودند و او با ریحانه تنها بود. تا ظهر پیش ریحانه بودم. خیلی سرحال و شاد شده بود.
کلی با هم بازی کردیم و حسابی خسته شد. خنده هایش انرژیم را چندین برابر میکرد. زهرا خانم با رضایت به بازی ما نگاه میکرد و مدام لبخند میزد و گاهی حرفی میزد و درد و دلی میکرد.
بالاخره ریحانه خسته شد و سر ناسازگاری گذاشت. غذایش را با بازی به خوردش دادم و خواباندمش و آمادهی برگشتن شدم.
زهرا خانم بعد از این که کلی دعا در حقم کرد با اصرار از من خواست که دوباره به ریحانه سر بزنم. میگفت که به او هم خوش گذشته و با حرف زدن سبک شده است.
من هم قول دادم که در اولین فرصت دوباره به دیدنشان بروم.
هوا خیلی گرم بود. آفتاب تابستان زورهای آخرش را میزد. انتظار داشتم آرش زنگ بزند و دنبالم بیاید ولی خبری نشد.
از بیتوجهیاش دلم گرفته بود. برای مبارزه با ناراحتیام شروع به پیاده روی کردم. آنقدر هوا گرم بود که گاهی احساس می کردم بخار از کف آسفالت بلند میشود. با این حال باز هم به پیاده رویام ادامه دادم.
🌺 نزدیک سه ایستگاه پیاده رفتم و بعد سوار مترو شدم.
به خانه که رسیدم احساس سر گیجه داشتم. به زور کمی غذا خوردم و به مادر گفتم:
– حالم خوب نیست و باید بخوابم.
نمی دانم چقدر خوابیدم، با حالت تهوع بیدار شدم و خودم را به دستشویی رساندم.
مادر خودش را به من رساند و کمرم را مالید و با نگرانی پرسید:
–امروز زیر آفتاب یا توی گرما بودی؟
آنقدر بالا آورده بودم که اصلا نای حرف زدن نداشتم. با صدایی که از ته چاه میآمد جواب دادم:
–زیادپیاده روی کردم.
به زور خودم را به تخت رساندم و دراز کشیدم.
مادر فوری برایم شربت درست کرد و اسرا هم کمکم کردتا بخورم.
انگار داخل شربت قرص خواب آور ریخته شده بود، چون دوباره خوابم گرفت.
به محض اینکه چشم هایم را باز کردم با دیدن آرش ابروهایم بالا رفت.
با لبخند و غمی که در چشم هایش بود سلام کرد.
–سلام...تو کی امدی؟
–چند دقیقهاس عزیزم. بهتر شدی؟
با باز و بسته کردن چشم هایم جواب دادم. خواستم بلند شوم که نگذاشت و گفت:
–دراز بکش، بعد دستم را در دستش گرفت و گفت:
–ببین یه روز ازت غافل شدم چه بلایی سر خودت آوردی. آخه تو این گرما کدوم آدم عاقلی پیاده روی می کنه؟
دلخور نگاهش کردم.
🌺 آهی کشید و گفت:
–میدونم باید بهت زنگ می زدم و میومدم دنبالت، کوتاهی از من بود.
ببخشید. درگیر مژگان و کیارش بودم.
–نه بابا، اشتباه خودم بود. الانم خیلی بهترم چیزی نشده که، نگران نباش.
–رنگت پریده، اونوقت میگی چیزی نشده.
–این به خاطر تهوعی بود که داشتم،
الان دیگه ندارم، غذا بخورم خوب میشم.
بلند شد و در اتاق را باز کرد و مادر را صدا زد. مادر فوری خودش را به اتاق رساند.
آرش گفت:
–مامان جان رنگش پریده الان باید چی بخوره، خوب بشه؟
–مادر کنار تختم ایستاد و پرسید:
–بهتری؟
–آره، خیلی بهترم.
دستش را روی پیشونیام گذاشت و گفت:
–خدارو شکر، الان برات یه چیزی میارم بخوری.
آرش با نگرانی گفت:
–مامان جان، ببریم دکتر یه سرمی، آمپول تقویتی چیزی بزنه بهتر نیست؟
مادر همانطور که نگاهم می کرد گفت:
–نگران نباش چیزهایی که براش درست می کنم رو بخوره تا فردا انشاالله خوب میشه. بعد از رفتن مادر، آرش موبایلش را از روی میز برداشت و گفت:
–من برم بیرون زود میام.
🌺 دستم را به طرفش دراز کردم. دستم را گرفت و پرسید:
–چیزی میخوای؟
روی تخت نشستم و تکیه دادم به تاج تخت.
–کجا میخوای بری؟
روی لبه تخت نشست و به چشم هایم زل زد.
–هیچ جا قربونت برم. میخوام یه کم برات خرید کنم، بخوری جون بگیری.
–میشه نری؟
با تعجب نگاهم کرد.
–الان بودنت اینجا خودش باعث میشه جون بگیرم.
دستم را بوسید و با خنده گفت:
–عزیزم آفتاب خورده تو سرت مهربون تر شدیا، از فردا روزی دو سه ساعت برو پیاده روی.
هردو خندیدیم. پرسیدم:
–چطوری فهمیدی حالم بده؟
–هر چی زنگ زدم گوشیت جواب ندادی، زنگ زدم خونتون، مامان گفت حالت بدشده. منم خودم رو زود رسوندم.
لبخندی زدم و گفتم:
–ممنون، گوشیم توی کیفمه، کیفمم گذاشتم توی کمدواسه همین صداش رو نشنیدم.
احساس کردم آرش راحت نیست.
–آرش جان می خوای بریم توی سالن بشینیم؟
–اگه می تونی بیای بشینی بریم.
با معجونهایی که مادر برایم درست کرد. حالم خیلی بهتر شد.
آرش سر شام گفت که فردا میآید دنبالم تا بیرون برویم. ولی مادر اجازه نداد و گفت باید چند روز استراحت کنم.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 یادمون باشه
میشه خودت آدم خوبی باشی ، امّـــا ؛
با اشتباهی که دیگران مرتکب میشن ، تـــو تا تهِ جهنًم بری❗️
💥 اینکه یکی دیگه اشتباه میکنه ،
و تو ساعتها ،
یا روزها ،
یا ماهها ،
و یا ســـالها ، در خاطرهی اشتباهِ اون باقی میمونی ؛ یعنی در آتیشِ اشتباهی داری گُر میگیری و میسوزی ، که خودت مرتکب نشدی !
یادمون باشه ؛ قانون آرامش ، قانون رهاییِ قلب ماست !
هرچی قلب رهاتر ؛ لحظههامون آرومتر
🌛شب بخیر ⭐️
🌷@Gilan_tanhamasir
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام صبحتون بخیر
⚫️ ایام فاطمیه تسلیت باد
🦋•°@Gilan_tanhamasir
🖼 #اینفوگرافی | وقتی بچهها از مادرشان میگویند‼️
▪️◾️▪️
✔️ حضرت صدیقهطاهره، فاطمه زهرا سلاماللهعلیها در بیان أئمه اطهار علیهم السلام
#فاطمیه
🌹@Gilan_tanhamasir