🌹 #گنج_سخن
امام علی(ع):
اِنَّ رَأیَکَ لا یَتَّسِعُ لِکُلِّ شَئٍ فَفَرِّغْهُ لِلْمُهِمَّ؛
✅ فکر تو گنجایش هر چیز را ندارد، پس آن را برای آنچه مهم است، فارغ گردان.
🔷 غررالحکم، جلد2، صفحه606
🔻کارگروه تخصصی #کنترل_ذهن
🆔@Gilan_tanhamasir
508.6K
#سوال
❓سلام وقت بخیر خدمت مشاور محترم
ببخشید برای #کنترل_ذهن که ذهنمون طرف گناه نره ،چه کار کنیم؟؟
مدتهاس به گناهی مبتلا میشم اما هرچه دعا ونذرمیکنم ازشر این گناه خلاص نمیشم، میشه لطفا راهنمایی کنید.
با تشکر
🎙 #پاسخ به صورت صوتی
🔰 مشاوره از استاد اکبری
🌹@Gilan_tanhamasir
💥اشاره به نکات بسیار مهم
#آداب_حضور_در_شبکههاے_اجتماعی
🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید»
1⃣ توجه كنيد كه امروزه يكے از راههاے شناخت شخصيت شما همين شبكه هاے اجتماعے است.
ادب شما نشانه شخصیت شماست.
2⃣ هر مطلبی را بدون توجه و آگاهے کپے نکنید.
3⃣ لطفا از شدت آزادے بیانے که در گروههاے مجازے وجود دارد، ذوق زده نشوید! شاید مسیر را گم کرده باشید و به بیراهه بروید. و خودتان را در پیشگاه خداوند بدهکار دیگران نکنید
4⃣ اول از همه، اهداف گروهے را که در آن عضو هستید بشناسید.
5⃣ کسے را بدون شناخت و معرفے قبلے اهداف گروه، به هیچ گروهے اضافه نکنید.
6⃣ حجم خبرهایے را که به اشتراڪ میگذارید خود آگاهانه و با وسواس کنترل کنید!
7⃣ پیامهاے تبریڪ و تسلیت مربوط به یڪ شخص را به جاے گروه به پے وے شخص مورد نظر ارسال کنید.
#ادامه_دارد...
💠@Gilan_tanhamasir
💥 گیلان سفیدپوش شد
▪️ارتفاع برف در برخی جادههای کوهستانی گیلان به ۸۰ سانتیمتر رسید؛ بیشترین ارتفاع برف در ماسوله و رودبار
▪️ استاندار: عدم حضور هیچ مدیری در حوزه کاری اش در زمان بارش برف، پذیرفتنی نیست
▪️مدیرکل مدیریت بحران گیلان: قطعی آب، برق و گاز نداریم
▪️پلیس: پارک خودرو در حاشیه خیابانها ممنوع
➕ فیلم
👇👇
https://www.8deynews.com/643265
#برف #گیلان
☔️@Gilan_tanhamasir
🔺بهترین عملکرد گیلانی ها در ادوار جشنواره عمار رقم خورد
✅ «کودتای لیتیومی» عنوان یک مستند آرشیوی خوب به کارگردانی سجاد رضازاده از خطه #آستارا است که در جشنواره امسال عمار لوح افتخار گرفت.
این مستند از پشت صحنه کودتای آمریکایی سال ۲۰۱۹ در بولیوی رمزگشایی میکند. متأسفانه آن حوادث تکاندهنده بولیوی که آدمهای ادکلنزده کتوشلواری مؤدب ایجاد کردند برای اغلب ما صرفاً یک خبر جزئی و معمولی بودهاست.
هم چنین مستند «زنان جبهه شمالی» به کارگردانی محمد مجیدپور هم لوح افتخار گرفت تا در کنار کاندیدایی مستند کوتاه «کوچکجان» حامد هوشمند، امسال بهترین حضور گیلانیها در ادوار #جشنواره_عمار رقم بخورد. خدا را شکر.
✍سید رسول منفرد
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت244 🍁🍁 اخم مصنوعی کرد. –تاسه می شمارم باید سربکشی و لیوانت خالی بشه و
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت245
🌼🌼 با کمی مکث گفتم:
–مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش میکنن؟
آرش عمیق نگاهم کرد. سیب گلویش بالا و پایین شد و گفت:
–اگه دیگه سردت نیست بریم درمانگاه.
–ارش جوابم رو بده.
–فعلا استراحت کن بعدا با هم حرف میزنیم. بعد از اتاق بیرون رفت.
این حاشیه رفتنها یعنی پس مژگانم...
مادر آرش وارد اتاق شد وگفت:
–الهی من بمیرم که باعث شدم اینجوری بشی. بلندشدم ونشستم وتکیه دادم به تاج تخت وگفتم:
–من خوبم مامان، نگران نباشید.
–راحیل می بینی توچه بدبختی گیر افتادیم. لبهای مادرشوهرم کبود بود و حالش هنوز جانیامده بود. بایادآوری حرفهایش پردهی اشک جلوی دیدم را گرفت.
–مامان نمیشه بچه رو بعداز دنیاامدن بده به شما خودش بره هرجا که دوست داره؟
–میگه من ازبچم جدانمیشم، خب مادره دیگه...
آرش با لیوان آبی که چند قند داخلش ریخته بود وارد اتاق شد و با دیدن مادرش دستش را گرفت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد و گفت:
–مامان جان شما حالتون بده، برید استراحت کنید بزارید راحیل هم یه کم بخوابه، تاروح داداش بدبختم کمتر با این حرفها تو قبر بلرزه.
🌼🌼 بعداز رفتن مادرشوهرم، که انگار از کار آرش ناراحت هم شده بود. آرش کنارم نشست و لیوان را به طرفم گرفت. رویم را برگرداندم. لیوان را روی میز کنار تخت گذاشت و به گلهای پتو چشم دوخت.
–اگه واست قسم نخورده بودم هیچ وقت به خاطر تو، مامان رو ناراحت نکنم، الان یه چیزی بهش می گفتم.
لبم را به دندان گرفتم.
–الانم همچین باهاش خوب حرف نزدی.
–اگه بدونی وقتی تواون حال دیدمت چی بهم گذشت. مامان فقط می خواد به خواسته ی خودش برسه، یه کم به ما فکرنمیکنه.
سرم را پایین انداختم وآرام گفتم:
–پس اون بداخلاقیها وبی محلیها واسه خاطر این بود؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.
نگاهش کردم سرش پایین بود، جز، جز، صورتش را از نظر گذراندم، چهرهاش عوض شده بود. به نظرم این به هم ریختگیاش جذابتر ومردانهترش کرده بود. حالا دیگر برای به دست آوردنش باید می جنگیدم، ولی باکی؟ بامادرشوهرم که یک زن دل شکسته بود وتمام زندگی و امیدش در نوه اش خلاصه میشد؟ یا با مژگان که اصلا خودش هم نمیداند از دنیا چه می خواهد.
شاید هم باید با خودم بجنگم...برای از دست دادن آرش باید با خودم میجنگیدم.
🌼🌼 آرش دستم را گرفت وپرسید:
–چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم:
"تورو میخوام آرش، اونقدر حل شدم باتو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنهایک راه داره اونم تبخیره...تبخیرشدن خیلی دردناکه..."
نمی دانم اشکهایم خیلی گرم بودند یا گونه هایم خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت.
آرش اشکهایم را پاک کرد و گفت:
–تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته...اینقدرخودت رواذیت نکن.
حالا که پردهی اشکم پاره شده بود اشکهایم به هم دیگر فرصت نمی دادند.
آرش رفت و جعبه ی دستمال کاغذی را آورد و برگی از داخلش بیرون کشید. نزدیکم نشست و اشکهایم را پاک کرد.
–طاقت دیدن گریههات روندارم راحیل،
اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه...
با بُهت گفتم:
–پس مادرت چی؟ بااون قلبش.
اون که به جز توکسی رو نداره.
–توگریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، توبگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا می کنی.
مایوسانه نگاهش کردم.
–وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد... اون فقط میخواد بچهی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت245 🌼🌼 با کمی مکث گفتم: –مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش میکنن؟ آر
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت246
🌼🌼 آن شب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایدهایی نداشت.
آخرش میرسیدیم به مادر ارش که با وجودش نمیشد کاری کرد.
چند روز گذشت.
من به خانوادهام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش را نداشتم. ولی از حالِ بدم و اشکهای پنهانی که در خانه می ریختم ومکالمات تلفنی که با آرش داشتم کمکم همه متوجهی قضیه شدند.
البته می خواستم بعدازمراسم هفتم کیارش موضوع را بگویم اما خودشان زودتر فهمیدند.
به اصرار مادر آرش برای مراسم هفت برادرشوهرم قرارشد مثل روز سوم مراسم بگیرند.
آرش وقتی از برنامه ی مادرش باخبرشد.اخم هایش در هم رفت و گفت:
–مامان جان هزینه اش زیادمیشه، همه ی پس اندازمن تا روز سوم کیارش خرج شدو تموم شد، دیگه ندارم.
مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد و گفت:
–هرچقدرهزینه کردی ازش بردار، واسه روز هفتم هم از همین کارت خرج کن.
آرش باچشمهای گردشده به کارت نگاه کرد.
–ازکجا اوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زورتاسربرج می رسونی...
🌼🌼 مادرش بغض کرد.
–بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه به اندازه همون حقوقی که می گیرم می ریخت توی کارت به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا، بعد گریه کرد وادامه داد:
–الهی بمیرم نمی دونست این پولها خرج مراسم خودش میشه.
تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زدکه مژگان را به خانه بکشاند، ولی برادرش زرنگتر از این حرفها بود.
آخرش هم مادرشوهرم طاقت نیاورد و به دیدن مژگان رفت.
نمی دانم آنجا چه گفته بودند یا چطور تحت فشار قرارش داده بودند که مادر آرش گفته بود؛ آرش با عقد کردن مژگان موافق است. فقط بایدصبرکنیم که عده ی مژگان تمام شود.
وقتی مادر شوهرم این حرفها را از طریق تلفن برای عموی آرش تعریف می کرد شنیدم...
چون می خواست برای مراسم دعوتشان کند و او هم چیزهایی شنیده بود و می خواست معتبربودن شایعاتی را که دهن به دهن می چرخید را از خودمادرشوهرم بشنود.
من داخل اتاق آرش در حال کتاب خواندن بودم و مادرآرش هم بلندبلند درحالی که راه می رفت برای برادرشوهرش بدون جا انداختن یک واو تعریف می کرد.
از حرفهای نصفه ونیمه ایی که می شنیدم فهمیدم عموی آرش هم این کار را تایید کرده و میگوید جمع کردن خانواده برادرش بهترین کاری است که می تواند بکند.
🌼🌼 چشم دوختم به کتاب، حروف و کلمات از روی صفحهی کتاب بالا و پایین می پریدند، بعدکم کم راه افتادند.
کتاب را بستم وسرم را در دستهایم گرفتم.
اینبار مادر آرش شمارهی دیگری را گرفت وهمان حرفهای قبلی را تحویلش داد.
آرش سرکار بود. بایداز آنجا بیرون میزدم. به خاطر این که مادر آرش در خانه تنها نباشد،
گاهی من پیشش میماندم، ولی حالا دیگر تحمل کردن آن فضا برایم سخت بود.
لباس پوشیدم وقبل از رفتن گفتم:
–مامان من می خوام برم بیرون،
اگه یه وقت حالتون بدشد...
حرفم را برید و گفت:
–برو مادر، من خوبم، قرصمم اینجا دم دسته، نگران نباش.
در مترو به آرش پیام دادم که مادرش در خانه تنهاست.
دختری حدودا سه ساله زل زده بود به من وهر بار نگاهش می کردم لبخند میزد،
یاد ریحانه افتادم مدتی بود ندیده بودمش، گوشی را از کیفم برداشتم تا به زهراخانم زنگ بزنم وحالش را بپرسم.
🌼🌼 –الو، سلام زهراخانم، خوبید؟
–سلام عزیزم، ممنون، توچطوری؟
نامزدت چطوره؟
اون روز به کمیل میگفتم میخوام یه روز با نامزدت دعوتتون کنم خونمون.
–با حرفش بغضم گرفت وگفتم:
–ممنون، خواستم حال ریحانه روبپرسم.
–خوبه، خداروشکر،
چند روز پیش فکرکردم میای.
دلیل نرفتنم را برایش توضیح دادم. کلی آه و افسوس خورد و تسلیت گفت.
بعد روز و ساعت مراسم هفت را پرسید و گفت همراه کمیل برای مراسم بهشت زهرا میآیند.
بعداز تمام شدن حرفهایمان به سوگند زنگ زدم تا به خانهشان بروم و سرم را با خیاطی گرم کنم.
سوگند گفت که بانامزدش بیرون است.
تماس را زودتر قطع کردم تا مزاحمشان نباشم.
باید فکر می کردم چکار کنم،
به فکرم رسید که برای مراسم فردا یک روسری مجلسی شیک بخرم،
برای همین به پاساژی که نزدیک خانمان بود، رفتم. روسری ساتن که حاشیه ی حریر داشت و روی قسمت حریرش پروانه های مشکی گیپور کارشده بود را خریدم.
🔰 لوح | آتشی در دل من
🔻رهبر انقلاب: جرقههای انگیزش انقلاب اسلامی به وسیلهی نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد.
🗓 بازنشر به مناسبت ۲۷ دیماه، سال روز شهادت سیدمجتبی #نواب_صفوی و یارانش
#سلامتی_فرمانده_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#شبتون_شهدایی
🌹@Gilan_tanhamasir