˼❤️ گُلمــا ✨˹
صد و چهارمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
صد و پنجمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاه_و_سوم ؛ مادر ."
چیزی به اذان نمانده بود که صدای در زدنمان، سکوت کوچه را شکست. زنگ نزدیم. گفتیم شاید خواب باشند و با صدای زنگ، بترسند. امیدوار بودیم، شاید کسی در حیاط باشد و صدای در را بشنود. همین هم شد. هنوز صدای در زدنمان قطع نشده بود که صدای مامان در گوشمان پیچید و بغضِ دلتنگی را در گلویمان نشاند: «به خدا پسرام اومدن!»
انگار خیلی نزدیک در بودند. صدای معصومه، خواهرم را شنیدم که با بغض گفت: «مامان داد نزن. همسایهها میشنونها! آخه سعید و صدرا یهو از کجا پیداشون بشه؟»
صدای مامان نزدیک تر میشد: «حالا میبینی! بذار همسایه ها هم بیدار شن؛ ببینن دسته گلام اومدن.»
رسید پشت در: «بذار ببینن قوت قلبم برگشته. بذار بفهمن پشتِ صدیقهسادات دوباره محکم شده.»
از لحن "مامان" گفتن معصومه، معلوم بود به حرف های مامان، فقط به چشم خیالی خوش نگاه میکرده، خیالی که بغضش را شکسته و اشکش را درآورده... .
مامان هنوز داشت میگفت: «بذار ببینن میوه های دلم...»
در را باز کرد و با دیدن من، سرجا خشکش زد و زبانش بند آمد. خیره به من مانده بود که اشکش ریخت.
من هم دلتنگی، راه گلویم را بسته بود و حرف که هیچ، نفسم هم به سختی میآمد. تا چشمم به چشمانِ مهربانش افتاد، برای یک لحظه، تمام آن چهار ماه از جلوی نگاهم گذشت. چقدر شب ها به پسرهای ناز پرودهی صدیقهسادات سخت میگذشت. باورم نمیشد هر چه بوده، تمام شده. نه آن روز که میرفتم، میتوانستم فکر کنم برای چهارماه نبودن، وداع میکنم؛ نه حالا که برگشتم،
میتوانستم باور کنم که بعد چهارماه بالاخره باید سلام کنم!
پای مامان خم شد. بیاختیار سمتش رفتم اما دستش را به در گرفت و خودش را عقب کشید. جاخوردم. بغض به گلویم چنگ انداخت. آن لحظه، به هیچ چیز فکر نکردم جز اینکه چقدر بدم میآید، از دنیایی که حتی برای چند ثانیه بین من و مادرم فاصله انداخت... .
سرجا ایستادم و مظلومانه سر خم کردم. مامان با اشاره دست، بهم گفت بروم زیر نور. انگار در آن تاریکی کوچه، نمیتوانست درست تشخیصم بدهد. زیر نور که ایستادم، دوباره اشکش ریخت. با هر قطره اشکش، احساس میکردم یک تکه از جانم روی زمین میافتد! خدا خدا میکردم این لحظات زودتر بگذرد. یک قدم جلوتر آمد و آرام پرسید: «تو سعیدِ منی...؟»
از شنیدن صدایش، دلِ تنگم ریخت. برای یک لحظه تمام جانم پر شد از ذکر "الحمدلله". همان که همین مادر، بهمان یاد داده بود در سختی و آسانی تکرارش کنیم. ذوق زده بودم از اینکه در این چهارماه، خدا کمکم کرده و کمی از منِ ناقابل را خریده، که مادرم هم مرا نمیشناسد! با همان یک جمله، خستگی آن چهارماه از تنم بیرون رفت. سرحال و سرزنده گفتم: «خاک پاتم ساداتخانم!»
اشک هایش هق هق شد. به قد و بالایم نگاه کرد. از چشم هایش غم میبارید اما پشت هم، بلند بلند تکرار کرد: «الحمدلله! الحمدالله! الحمدالله...!»
من، همان جا، میان شکر گفتن های مادر، حضرت مادر (س) را دیدم. همان موقع بود که عطر یاس در کوچه پیچید و... معجزهی زیارت حضرت زهرا (س) به دست نوازش خودشون، اتفاق افتاد!
دلم آروم شده بود. آخرین نگرانیام هم از دلم رفت. من هم با مامان دم به ذکر الحمدالله گرفتم. مامان برای در آغوش گرفتنم، آمدن که نه، خودش را به طرفم پرت کرد. دلم میخواست در آغوشش بروم، میان مهر مادرانهاش، دل سبک کنم و جان تازه بگیرم، دلم میخواست مثل کودکی هایم، خودم را در چادر گل گلی دارش بپیچانم و از عطر نرگسِ روسریاش، خود را میان باغ گلی فرض کنم و در خیالاتم میان سبزه ها غلت بخورم، دلم میخواست تمام ضعفم را با همان چند ثانیه بوسیدن و بوییدنش جبران کنم؛ اما نمیتوانستم. هنوز پایم به دکتر نرسیده بود و نمیدانستم این سرفه، یادگاری از آن هوای مسموم در خودشان دارند یا نه. نمیدانستم منتقل میشود یا نه. فقط میدانستم باید تا معلوم شدن هر چیز، از هر آغوشی دوری کنم و ماسک روی صورتم باشد. همان یکبار در گلزار شهدا که از دستم در رفت و ناخواسته پریدم سمت علیاکبر، برای عذاب وجدانم بس بود! حالا نوبت من بود که خودم را عقب بکشم. بهانهام هم آن طرفِ در، محجوبانه ایستاده بود. بازوی صدرا را گرفتم و جلوی مامان کشیدمش. خندیدم و گفتم: «اول امانتیتون رو تحویل بگیرین که زیر بارش کمرم شکست!»
مامان که تا آن لحظه صدرا را ندیده بود، تا چشمش بهش افتاد، اینبار تمام تنش شل شد و قبل ازینکه زمین بخورد، در آغوش ته تغاریاش افتاد. صدرا، شده بود سجادهی مامان، سینهاش هم مهر پیشانیِ او. آخر، تا در آغوش صدرایش بود، جز ذکر "الحمدالله"، هیچ چیز نگفت.
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
کوه یعنی پدر
پیشاپیش روز پدر مبارک باد💖
۲۵ دی، سالروز ولادت امام علی علیه السلام
🍃🌸 سلام اهالی خوب گلما روزتون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 لحظاتی در حرم امام رضا جان🕊
#وقت_سلام
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا
الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ وَ حُجَّتِكَ
عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ..💛✋🏻
❤️ سلام آقا ❤️
🌱🍃محل خاکسپاری آیتالله رییسی (خدایش بیامرزد) در حرم مطهر رضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸مقدم دوستان تازه به ما پیوسته را گرامی می داریم
🌸🍃همچنین سپاسگزارم از یاوران باوفا ...
✨https://eitaa.com/Golma8
🌼 یا صاحب الزمان
دوستت دارم
اندازه اش را مپرس...!
فقط بدان قلبم با هر ضربان خواستنت را فریاد می زند
واین یعنی تمام جانم شده ای ...
🍃🌸 قرار هر روزمون:
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج