بـی بَهـونِه شُدی آرومِجـونَم ..!💛
•••❥ “ Golma | گلمــا „
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 🌸 سالاد شیرازی هر مدلی که باشه خوشمزه ست حتی اگه فقط یه گوجه،خیار،پیاز ساده باشه.
#سالادبراینهار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایت الله کاشانی: خیلی خری
😂😄😅🤣😅😂😂
✨https://eitaa.com/Golma8
12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸 تو بعضی از کشورها شرایط سختی برای امرار معاش بعضی از مشاغل وجود داره، مثل این کندوی عسل 👆
✨https://eitaa.com/Golma8
تو پاساژها دقت کردین🧐
بعضی مردا دست خانومشونو میگیرن...
چون اگه دستشو ول کنن میرن خرید میکنن.
رمانتیک بنظر میرسه ولی
درحقیقت اقتصاد مقاومتیه..😂
✨https://eitaa.com/Golma8
˼❤️ گُلمــا ✨˹
صد و یکمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
صد و دومین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاه_و_دوم ؛ از شام بلا، شهید آوردند!"
پای درختِ پر شاخ و برگ کنار مزار محسن، به هر دو گمشدهم رسیدم. بعد سعید، ایمان هم سر رسید؛ مثلِ سعید: لاغر، تکیده، رنگ پریده و... زخمی! کتف چپش شکسته بود، گج نمیتونستن بگیرن، به جاش دستش رو از بازو با نگهدارندهای که از گردنش آویزون بود، دور کمرش ثابت کرده بودن. کمرش... درست نمیتونست راه بره. میگفت کمرش هم آسیب دیده... . روی دست و صورتش هم مثل سعید جای زخمهای کوچیک و بزرگ بود... .
ایمانی که میرفت، برنگشته بود؛ اما برای من، همین که برگشته بود، یک دنیا میارزید...!
دو نفری که بعد چهارماه کنار خودم میدیدم، فقط رفیقام نبودن؛ پایِ اون درخت، کنار مزار محسن، بزرگترین قسمت های گمشدهی زندگی جدیدم، روی پاهام، آروم و عمیق، خوابیده بودن... .
صدایِ دلنشین مداحی، گلزار شهدا رو پر کرده بود. مداحش رو نمیشناختم؛ اما صداش به گوشم آشنا بود.
با جمله جملهای که میخوند، دلم میلرزید و اشک از چشمام سرازیر میشد. متن مداحی قشنگ بود، اما آرامش صدای مداح و بغض لحنش بود که مداحیش رو از هر چی قبل از این شنیده بودم، جدا میکرد!
تضاد قشنگی رو میچشیدم؛ لبخندی که از لبم پاک نمیشد، و دلی که میسوخت و اشکی که بند نمیومد! شکستن قوانین دنیا، از دنیایی برنمیومد؛ این مداح، یا از دنیا نبود، یا... حالت دیگهای وجود نداشت! این مداح هر کی که بود، دل از دنیا بریده بود. توی دنیا بود اما به دنیا تعلق نداشت...!
- «پاشین آب آور...»
سریع دستم رو بلند کردم: «هیسسس!»
چشاش گرد شد: «خوابیدن...؟»
لبخندی به چهرهی خستهی هر دوشون زدم و سرتکون دادم: «اینقدر خسته بودن که دیگه نای گریه کردن هم نداشتن. بعید میدونم تو این چهارماه، یه شب هم درست و حسابی خوابیده باشن! چشماشونو ببین... گود افتاده!»
سربلند کردم و به چشمای حسین خیره شدم: «خیلی دلم میخواد بدونم تو این چهار ماه چه اتفاقاتی افتاده. تو چیزی میدونی؟»
تو چشمام دقیق شد. انگار که نشنیده باشه چی پرسیدم، گفت: «باز گریه کردی؟ برا سعید و ایمان؟»
اشکامو پاک کردم و دست پاچه خندیدم: «نه... نه!»
به دور و برش نگاهی کرد. یهو چهرهش برگشت. لبخندی زد و گفت: «آها... فهمیدم. راحت باش.»
سوالی نگاش کردم: «چیو فهمیدی؟»
دستش رو تو هوا چرخوند و گفت: «بخاطر این صداست... این مداحی! غیر اینه؟»
از اینکه یک نفر مثل من از معجزهی این صدا چیزی فهمیده بود، شور و شوق خاصی توی قلبم پیچید. ذوق زده گفتم: «تو هم احساسش میکنی؟ یه... یه حال قشنگی تو صداش هست. انگار موقع خوندن مداحی تو این دنیا نبوده! یه جوریه که... انگار میخواد با جملاتش و... با ریتم خوندنش، دستتو بگیره، ببره همون گوشهای از آسمون که خودش ایستاده! بغضش یه جوریه که دلت شرمنده میشه اگه نشکنه! چشات روشون نمیشه نبارن...»
با این حرفا شوقم بیشتر شد و ضربان قلبم بالا رفت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «خیلی قشنگ میخونه حسین! خیلی... یعنی...»
زبونم به هیچ کلمهای نمیچرخید. هیچ کلمهای تاب به دوش کشیدن حال خاص این مداحی رو نداشت!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: «اصلا نمیدونم چطور بگم...! آسمونیه... همین!»
حسین با آرامش لبخند زد. به نقطهای خیره شد و گفت: «حسینه دیگه...! خودش نعمت بود، بودنش رحمت، رفتنش...»
آهی کشید و گفت: «صداش هنوز هم زندهست و بیشتر از قبل، زنده میکنه! هنوز هم همون پارادوکسیه که دلا رو انگشت به دهن میذاره؛ صداش، آرامشِ لالایی رو داره اما یه لالایی، که بیدارت میکنه...!»
اشک تو چشمام جوشید. کلمات تو گلوم گیر گرده بودن. لب هام رو تکون میدادم اما حرفی نمیتونستم بزنم. حسین که سکوتم رو دید، نگام کرد. لبخندش پررنگ تر شد. گفت: «باورت نمیشه؟»
گیج شده بودم. تو ذهنم با خودم کلنجار میرفتم که یعنی باید باور کنم؟ باید باور کنم صاحب این صدا، صدایی که حال تازهای به دلم میچشوند، از زمین و زمینیها جدام میکرد و برای چند لحظه، منو با خودش تا بین ابرا میبرد؛ همین شهیدی بود که امروز روی دست مردم، برای همیشه میرفت...؟ همین شهیدی که نذاشت طعم تلخ زمین خوردن رو بچشم و دستم رو گرفت و بلندم کرد...؟ همین شهیدی که نخواسته، اجابتم کرد و نشناخته، برام رفاقت کرد...؟ همین شهید؟ یعنی شهید حسین معزغلامی؟ با این حساب، اگر این حرف حسین رو باور میکردم، باید این رو هم باور میکردم که امروز، ماه ترین ماه زمین رو تشییع کردن! امروز، یک قمر از زمین گرفتن...!
آه و لبخند حسین قاطی شد.
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8