این جماعت مسخره کننده هم داره هر روز بیشتر میشن و هر روز بیشتر احساس شاخ بودن میکنه.
روح و جسم
_کاش میشد یه بار راشل رو ببینم.
_بریم ببینیمش؟
_نصف شب؟! مگه بیداره؟
_اون همیشه شبا بیداره. گفت اگه کارش داشتم شبا برم پیشش.
_به تو؟! یه مرد تنها؟! مگه دیوونهست؟
_بهم اعتماد داره.
با اکراه قبول کرد و وسایلش را جمع کرد. من هم کتم را پوشیدم و از خانه خارج شدیم.
_تا حالا این موقع از شب بیرون نبودم.
_ولی من خیلی زیاد بیرون بودم.
_راهش طولانیه؟
_نه زیاد. از پل که رد بشیم میرسیم.
به پل که رسیدیم، خانم کلر جلوتر از من وارد شد. میانهی پل بودیم که صدایش زدم.
_مامان؟
_بله؟
_وایسا.
ایستاد و به سمت من برگشت.
_چی شده؟
_امشب اولین باری بود که من با تو بیشتر از سلام و احوالپرسی حرف زدم. باید بگم که همین امشب برام بهترین مامان دنیا شدی. میخوام مامان واقعیم باشی. توی قلبم، کنار راشل. میخوام با راشل همراهت کنم. شاید وقتی راشل رو دیدی نظرت دربارهش عوض بشه. هنوز میخواید راشل رو ملاقات کنید؟
_آره، خوشحال میشم ببینمش.
_مامان؛ دیگه راه برگشتی وجود ندارهها... اگه راشل رو ببینی دیگه برنمیگردی.
_منظورت چیه؟
_میخوای ببینیش یا نه؟
_اره. با این چیزای عجیبی که گفتی کنجکاوتر شدم.
_خب، باشه. به سمت رودخانه برگشتم. نسیم خنکی صورتم را نوازش میکرد. جنازهی برهنهی راشل به سنگ بزرگی گیر کرده بود و همانجا مانده بود. تار موهای راشل را از جیب کتم درآوردم و دستم را جلوی خانم کلر گرفتم.
_این موهای راشله.
به سمت دستم خم شد تا دقیقتر ببیند.
_چرا موهاش رو کندی؟ این... این خونه؟
صاف ایستاد و در چشمانم زل زد.
_لباسشم که خونی بود! داوید، من یکم گیج شدم.
_وقتی با راشل ملاقات داشته باشید همه چیز درست میشه. بهتون بگم کجاست؟
منتظر جوابش نماندم و با انگشتم به جنازهی درون رودخانه اشاره کردم.
_اونجاست.
_اونجا؟!
_اره، اونجا.
با وحشت نگاهم کرد. یک قدم به عقب برداشت و بعد فرار کرد. به سمتش دویدم و چاقویی که گردن راشل را محکم بوسیده بود از جیبم درآوردم. هنوز خونی بود. از پشت یک ضربه به کمرش زدم.
_سلام من رو به راشل برسون مامان.
ردی زمین افتاد. هنوز نفس میکشید.
_داوید... مَ... من برات...مادری... مادری... کرده بودم...
مثل همیشه زیادی حرف میزد. چاقو را در دهان بازش فرو کردم و جان دادنش را تماشا کردم. وقتی مطمئن شدم که مرده، چاقو را درآوردم. گیره موهایش را باز کردم و به موهای راشل زدم.
لباسش را با چاقو پاره کردم. بدنش جوانتر از صورتش بود.
_مامان، فکر کنم جسم تو از روحت قشنگتره ها...
لباسش را روی دوشم انداختم و موهایش را گرفتم و به سمت رودخانه کشیدم. جنازهاش را از پل پرت کردم. برخورد تن برهنهاش با آب صدای وحشتناکی تولید کرد. آب وحشیانه جنازهی او را با خود برد.
_اوه، متاسفم. دلم میخواست تو هم پیش راشل همینجا بمونی.
برای راشل دست تکان دادم و راه خانه را در پیش گرفتم. اشعههای ضعیف خورشید به صورتم برخورد میکرد. دستانم را در جیبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
من یک قاتل بودم و یک قاتل، همیشه قاتل میماند.
اِلآی وصالی
#متن_سبز
#روحوجسم
فکر کنم اگه توی گروه نویسندگی باشین یا به ناشناسا دقت کرده باشین میفهمید که من آدم نقدپذیریم.
هیچ ادعایی هم توی نویسندگی ندارم؛ صرفا یه بخشی از روحیاتم و چیزایی که باهاشون حال میکنم رو مکتوب میکنم و اونو براتون میذارم.
حتی اینکه بیاید بگید این متنت بد بود هم ناراحتم نمیکنه.
ولی اینکه بیای بگی متنات افتضاحن کاملا بیشعوریه.
خوشت نمیاد لف بده.
من این کانالو فقط و فقط و فقط برای پیشرفت نویسندگیم زدم. چون قبلا فقط نوشتن رو دوست داشتم؛ اما با قلم دوست نبودم و خوب نمینوشتم.
یه سر به متنای اول کانال بزنید و با متنای الان مقایسه کنید متوجه فرقشون میشید. به یکی از دوستام گفتم که متنام بعد تقریبا یه سال که کانالو زدم خیلی بهتره اونم تائید کرد و گفت به نظرم متنای اولو پاک کن.
ولی من پاک نمیکنم. میذارم بمونه بفهمید توی یه سال چققققدددر پیشرفت کردم. الانم عالی نیستم؛ ولی عالی میشم. حتی بدون کلاس رفتن.
اگه یادتون باشه دو سه ماه پیش آمار کانال ۸۶۰ بود. و من ولش کردم. دیگه آمار متن سبز مهم نیست. مهم وجودشه.
اینکه چند نفر هستن که متنام رو بخونن حتی اگه خوششون نیاد باعث میشه هفتهی دو سه بار بنویسم. و متن سبز فقط برای همینه. فقط و فقط برای همینه.
سلیقهها مختلفه. شما حق داری از قلم من خوشت نیاد. ولی حق نداری بهش توهین کنی.
اوکییییییی؟
متنِسبز!
بچههای زیبا و مهربون متن سبز؛ اول از همه ازتون ممنونم که تا الان توی این کانال بهم ریختهی من موند
من هنوز همینقد دوستون دارم.