_لبخندت از ماهِ روی دریاچه؛ زیباتر بود!🌒
دستانِ لرزانم را گرفتی و سوار قایقت شدم. پرنده که هیچ، پشه هم اینجا پر نمیزد.
امشب مهتابی بود. از اینجا میترسیدم و تو داشتی به ترس من؛ لبخند میزدی.
_از چی میترسی؟ اگه هیولا اومد خودم میخورمش؛ نمیذارم تو رو بخوره!
_میشه نمک نریزی؟ منو میخوای اینجا غافلگیر کنی آخه؟! اینم شد جا؟ داری رو مخم راه میری ها!
_وقتی غافلگیریم رو دیدی از حرفات پشیمون میشی.
چشمان قهوهایِ تو، قهوهام شده بود. اصلا خوابم نمیآمد. آنهم منی که راس ساعت ده شب باید توی تخت باشم.
پارو میزدی و من را نگاه میکردی. حتی توی این تاریکی هم، برق چشمانت را میدیدم.
از دستت عصبانی بودم ولی، عاشقت هم بودم.
به سمت صخرهای بزرگ رفتی. از بزرگیاش در آن تاریکی، وحشت کردم.
_داری میبریم توی صخره که بکشیم؟
_شاید!
همهی عصبانیتم را در نگاهم جمع کردم و نگاهت کردم. امیدوارم عصبانیتم را در تاریکی دیده باشی!
پشت صخره رفتی.
از چیزی که دیدم؛ جا خوردم.
ماه میتابید. جیرجیرک ها آواز میخواندند. شبتاب ها میدرخشیدند. چه صخرهی عجیبی! کتاب هایت را روی میزی کوچک که روی صخره گزاشته بودی، چیده بودی. دوتا صندلی کنار میز بود و فانوسی هم روی میز.
_اولین نفری هستی که اینجا میارمت.
_نمیترسی تنها میای اینجا؟
_نه. انگار خدا این صخره رو اینجوری آفریده که ما دوتا، بیایم اینجا حال کنیم!
_آره... میای هرشب بیایم اینجا؟
_من هرشب میام. البته دیگه میایم!
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
متنِسبز!
•|دریای فیروزهای|• شمارهی مادرت روی تلفن خانهمان افتاد...😌 با ذوقی که بعد دو سال هنوز برایم تکر
•|دریایفیروزهای|•
چرا دریای من؛ طوفانی بود...؟🌊
در اتاقم تق تق، صدا داد.
" بفرمایید. "
مادرم با لبخند وارد شد و رفت روی صندلی میز توالت، نشست. مثل هروقتی که خواستگار زنگ زده بود. ولی من؛ مثل همیشه سرم را در کتاب نکردم. با لبخند منتظر حرفش بودم.
" خب خب... . میبینم که سرت به سنگ خورده، آدم شدی! میدونی که میخوام چی بگم. این خانومی که زنگ زده بود؛ گفت شماره رو جمکران ازت گرفته. خانم نورانی بود. قرار شد نظرت رو بپرسم؛ دو ساعت دیگه زنگ بزنن قرار خواستگاری رو بزاریم. یه چیزایی دربارهی پسرش گفت. گفت که، پسرش بیست و پنج سالشه. دانشجوی هوافصاست. اصالتا لرن ولی خونهشون قمه. باباعه سه سال پیش سکته کرد و به رحمت خدا رفته. بابا و مامانش دوتاشون معلم بودن؛ الان مامانه بازنشستهست. یه داداش مجرد داره با دوتا خواهر متاهل. بچهی دوم خانوادهست. و اینکه مثل خودت مذهبی و ولاییه. دیگه چیز خاصی نگفت. به نظر میاد خانوادهی خوبی باشن. حالا بیان ببینیم چی میشه. "
کمی نگاهم کرد. مخالفتی که در صورتم ندید؛ بیخیال نصیحت کردنهایش شد و رفت. داشتم از خوشحالی میمردم! قلبم جایش را از سینهام، به دهانم تغیر داده بود.
قرار شد دو روز بعد، ساعت هشت شب به خانهی ما بیایند...
•••
امروز پنجشنبه بود و دو روز از زنگ مادرش به خانهی ما، گذشته بود.
از کارگاه خیاطی بیرون آمدم. کی میشد برای تو، لباس بدوزم؟
یک ساعت به آمدنتان مانده بود. تا جایی که میتوانستم، قدم هایم را تند کردم. در فکر و خیالاتم بودم که صدایی گفت " ببخشید...! "
برگشتم؛ تو بودی! هم از دیدنت خوشحال شده بودم ، هم تعجب کرده بودم.
وقتی سرت را بالا گرفتی، خوشحالیام آب شد و لای زمین رفت.
چرا دریای من؛ طوفانی بود؟ از چه چیزی ناراحت بودی؟
" سلام. میدونم توقع نداشتین اینجا و الان ببینیدم؛ ولی میشه چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ همه چیز رو تعریف میکنم. "
•••
با گریه به راهم ادامه دادم. یعنی چه که سن علی به ازدواج نرسیده؟ یعنی چه که علی شماره را بگیرد برای خودش؛ مادرش زنگ بزند برای برادرش! من که برادرش را نمیخواستم! من اسم بچههایمان را هم انتخاب کرده بودم.
عاشق اسمش بودم... علی! فکرش را بکن؛ صدایش بکنم: علی آقا...!
البته او علی جان من بود، نه علی آقا!
همین ده دقیقه پیش اسمش را گفت و اسم من را خواست؛ حتما برای شعر عاشقانه!
من هم خودم را معرفی کردم " ریحانه شکری " قطره اشکی از چشم چپش ریخت و بعد سریع پاکش کرد. تا الان هم خیلی خودش را کنترل کرده بود.
درهمین دیدار ربع ساعتی، همه چیز را لو دادم.
فهمید من هم دوستش دارم؛ اما من نفهمیدم که کی فهمید!
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#دریایفیروزهای
•|دریایفیروزهای|•
به ساعت مچیام نگاه کردم؛ ساعت هشت و ده دقیقه بود. دیر شده بود. ولی چه اهمیتی داشت؟ علی که منتظرم نبود. برادر علی، مادرش و عمویش منتظرم بودند.
مجبور بودم بروم... از کلمهی مجبور متنفرم!
در آپارتمان با چرا دیر کردی گفتن مامان، باز شد.
زنگ در خانه را فشار دادم. صدای خندههایشان، حرف زدنشان، تق و توق ظرف ها و تلویزیون میامد. مامان در را باز کرد. پایم را که روی فرش خانه گزاشتم؛ نگاه همه روی من زوم شد. مادرِ علیرضا گفت " به به! عروس گلم! نبودی مامانت چایی رو آورد. حالا بیا بشین یه دقیقه ببینیمت! "
لبخندی آبکی زدم. به علیرضا نگاه کردم. موی مشکی، ریش های تقریبا بلند، چشم های قهوهای و کت و شلواری مشکی با پیراهنی سفید. دسته گل رز سفیدی هم جلویش، روی میز بود.
خوش قیافه بود؛ به چشم برادری! خب من علی را داشتم و تمام حس های خوبم مال او بود، نه کس دیگری.
رفتم کنار مامان نشستم. علیرضا نگاهی سرسری به من انداخت. در نگاهش هیچ حسی نبود. انگار او را هم با کتک سر جلسهی خواستگاری آوردند.
عمویش گفت " حاج آقا دیگه ما خیلی حرف زدیم؛ اگه اجازه بدین جوونا برن حرف هاشون رو بزنن. "
تحمل همه چیز را غیر از این، داشتم. دلم نمیخواست صدای علیرضا را هم بشنوم.
بابا گفت " چرا که نه؟! ریحانه جان، آقا علیرضا رو راهنمایی کن. "
مامان درگوشم گفت " چرا گریه کردی؟ مگه سیلی خوردی؟ "
آره... من سیلی خوردم! سیلی اتفاقاتی که علی گفت اینجا آمدم.
سیلی بودن علیرضا؛ جای علی.
در اتاقم را باز کردم. علیرضا داخل اتاقم رفت. نگاهی به دکوراسیون زرد و پر از گل اتاقم کرد. اخم کرد. انگار از آن همه شلوغی اذیت شد؛ ولی من جاهای شلوغ را دوست داشتم. این هم اولین اختلاف و اولین دلیل، برای جواب رد دادن.
صندلی میز توالت را کج کردم و خودم، روی تخت نشستم. روی صندلی نشست.
سکوت کردم. من که حرفی با او نداشتم. بعد از چند ثانیه؛ کلافه شد و گفت " معمولا اول خانم ها حرف میزنن! "
جواب دادم " من حرفی ندارم! "
جا خورد. گفت " این چه طرز حرف زدنه؟ شما شمارهتون رو به مامانم دادین! اصلا دادین، توی زنگی که مامانم زد میگفتین جوابتون منفیه! "
" من شمارهم رو با مادرتون ندادم؛ به برادرتون دادم. برای شما هم ندادم. قرار بود خودشون بیان."
" یعنی میخوای داداشم بدون اینکه دلش بخواد بیاد خواستگاریت؟ "
" من اصلا نخواستم بیان! ولی وقتی قرار بود علی آقا بیاد، نباید شما بیاین.
و اینکه کی گفته نمیخوان؟! علی آقا حتی حسم رو به خودشون هم پرسیدن!
مادر محترمتون؛ پیش خودش فکر کرده بده که پسر بزرگتر خونه باشه، پسر کوچیکتر ازدواج کنه. علی آقا مشخصاتم رو که گفتن، مامانتون دیده برای شما مناسبم! "
لحنم دست خودم نبود، محکم بود. علیرضا قرمز شده بود. بلند شد و با حرکاتی تند، بیرون رفت. خودم را در آینه نگاه کردم؛ من از علیرضا هم قرمز تر بودم.
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#دریایفیروزهای
متنِسبز!
میای حرم حضرت معصومه، سر قبر این سه تا شهید بزرگوار نمیاااای؟!😐 بابا تو دیگه کی هستی! *شهید مختارزا
منو مامانم به این یه تا شهید خیلی حس خوبی داریم:)
هردفعه که میریم حرم اینجا هم میایم...
اون تسبیح قرمزه هست،
که اینجا هم هست: https://eitaa.com/53713872/57
مال منه فعلا...
روی قبر شهید مختارزاده بود، مامانم گفت برش دار حاجتت رو گرفتی با چندتا تسبیح دیگه بیار بزار سر جاش.
منم هنوز حاجت روا نشدم🥲
ولی حس خوبی که به این تسبیح دارم>>>
یه مهری رو خیلی خیلی دوست داشتم، توی یه جانماز قشنگگگ با تسبیح قرمزی قشنگگگم داشتم نماز میخوندم باهاش، یه خانومه برش داشت رفت😐
سر نماز داشت گریم میگرفت🥲
•|دریایفیروزهای|•
دختری که رضا جان رو هیچی نشده عصبی میکنه، بدرد نمیخوره!😶🌫
رفتم بیرون. علیرضا کنار مادرش نشسته بود. لبخند مادرش با دیدن ما، خشک شده بود.
مادرش گفت " چی شده؟ رضا چرا انقدر عصبی شدی؟ "
صدایش میلرزید.
من هم کنار مامانم نشستم. همهی نگاه ها، برگشت روی من. مادر علیرضا که از جواب دادنش ناامید پرسیدیم شده بود، دوباره سوال هایش را تکرار کرد؛ ولی ایندفعه من باید جواب میدادم.
گفتم " اتفاق بدی نیفتاده؛ به تفاهم نرسیدیم. "
مادرش با شک نگاهم کرد. من هیچوقت دروغگوی خوبی نبودم.
پرسید " پس چرا دوتاتون انقدر سرخین؟ "
جوابی نداشتم که بدهم! چند ثانیه که مکث کردم، مامان به دادم رسید.
گفت " حتما خجالت کشیدن! "
او هم دروغگوی خوبی، نبود.
عموی علیرضا بد نگاهم میکرد. انگار از دستم عصبانی بود. نگاهش را از روی صورتم برنمیداشت. کم کم، معذب شدم.
عموی علیرضا گفت " دیگه کم کم رفع زحمت کنیم! "
و بلند شد. هنوز نگاه عصبانیش روی من بود. علیرضا و مادرش هم بلند شدند و سمت در رفتند. علیرضا هنوز سرخ بود. مامان و بابا برای بدرقه کردن، بلند شدند. من هم باید میرفتم.
مادر علیرضا جلوی در، ایستاد و خطاب به مامان گفت " هفتهی دیگه بهتون زنگ میزنم. فعلا باید ببینیم این دوتا چیکار کردن! "
عموی علیرضا گفت " نه زنداداش. دیگه نیازی نیست. دختری که چند دقیقه نمیتونه آروم حرف بزنه و رضای صبور مارو عصبانی کرده؛ بدرد نمیخوره! خدانگهدار آقای شکری. "
رگ گردن بابا، با هر کلمهی عمو بزرگتر میشد. خیلی خیلی عصبی بود.
بابا گفت " خیلی ممنون حاج خانم؛ نمیخواد تماس بگیرین. ما دخترمون رو به خانوادهای که بزرگشون ایشونه نمیدیم! "
عمویش پوزخند زد. بابا خداحافظی تندی کرد و رفت توی اتاق. عموی علیرضا دستش را گرفت و از پله ها پایین رفتند. مادرش لبخند شرمگینی زد و گفت " حلال کنید خواهشا! برادر شوهرم همیشه اینجوری نیست. الان تحت فشاره، خانومش هشت ماه پیش فوت کرده و پسرش هم سه روز پیش تصادف کرده. تو کماست. "
مامان گفت " نه بابا، این چه حرفیه! شما مارو حلال کنین. انشاالله که هرچه زودتر پسرشون سلامتی شونو بدست بیارن. "
خداحافظی کردیم و سوال های مامان و سردرد های بابا شروع شد. جوری جواب مامان را دادم که نه دروغ باشد، نه راست. گفتم " مامان این خانومه یه پسر مجرد دیگه هم داره. توی جمکران اون رو به من نشون داد، من شماره دادم. حالا این رو با خودش آورده. من از قیافهی این پسره حالم بهم میخوره. نگاش میکنم حالت تهوع میگیرم. یه حرفای عهد قجری میزد که اصلا... میگفت نباید کار کنم، نباید زیاد برم بیرون، باید کمش هفت هشتا تا بچه داشته باشیم و من به دخل و خرج خونه، کار نداشته باشم. ولی اون پسرش اینطوری نبود. میشد بهش فکر کرد. "
" اولا، رو قیافهاش عیب نزار، خیلی خوشگله. دوما، حرفای عهد قجری هم معلومه که دروغ میگی. سوما، اون یکی پسرش رو از کجا میشناسی؟ "
جملهی آخر را عصبانی گفت. نمیدانستم چه بگویم. اگر میفهمید، کشته شدنم حتمی بود. راهی نداشتم، گفتم " مامان خود پسره تو جمکران، خیلی خیلی خیلی زیاد محترمانه خواستگاری کرد. منم حس بدی بهش نداشتم، دیدم از بقیهی خواستگارام بهتره، شماره دادم. به خدواندی خدا، همهی قواعد رو رعایت کردیم. "
نگاهِ 'دیگه از این گوه ها نخوری ها' بهم کرد. چند دقیقه داشت سرتا پایم را نگاه ' دیگه از این گوه ها نخوری ها' میکرد. آخر گفت " اینا که رفتن، ولی دیگه تکرار نشه! " و رفت.
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#دریایفیروزهای
انقلاب ما، دل به اشخاص نبسته است. انقلاب ما خدا را دارد...✨
ما بچه های بسیجی و انقلابی، توی این یک هفته خیلی زحمت کشیدیم. ولی به جای تشکر، فحش شنیدیم. شب و روز نداشتیم. یا تماس میگرفتیم، یا پیامک میدادیم و یا حضوری با مردم حرف میزدیم و اعلامیه پخش میکردیم.
ما زحمت کشیدیم!
ما تلاش کردیم که به دولت سوم روحانی نزدیک هم نشیم. ولی خب... الان بهش سلام دادیم!
این اتفاق، از کم کاری ما نبوده. این اتفاق از بی عرضگی ما نبوده. این اتفاق نتیجهی نادونی مردم نبوده. این تقدیرمون بوده...
دل ها دست خداست! تقدیرمون این بوده که مردم فکر کنن آقای پزشکیان فرشتهی نجاتشونه. ولی خدا بد بنده هاش رو نمیخواد. نه؟ اگه همه چیز دست ما بود که ۴۵ سال پیش اصلا نمیتونستیم انقلاب کنیم؛ چه برسه به اینکه نگهش داریم!
مگه الان آخرالزمان نیست؟ مگه ما نسل ظهور نیستیم؟ مگه ما شیعه های امیرالمومنین(ع) نیستیم که شکست ناپذیرن؟ مگه قرار نیست سختی بکشیم و آخ نگیم؟ مگه قرار نیست بمیریم و زنده بشیم تا ولی عصر(عج) ظهور کنن؟ مگه ما آدمایی نیستیم که از در بندازنمون بیرون، از پنجره بیایم تو؟ پس نباید خودمون رو ببازیم. باید درس بگیریم و جهاد تبیین کنیم.
به چشم های همت نگاه کن... به صدای امام انقلاب گوش بده و راه رییسی رو ادامه بده.
براساس روایت، شیعه های آخرالزمان شیعه های پرومکسن! قراره به اقلیت برسیم تا ظهور اتفاق بیفته. به دنیای قشنگ بعد از ظهور فکر کن و براش تلاش کن. نگران هیچ چیز هم نباش، ما هنوز آقا رو داریم:)
یاعلی بچه های روح الله🌱
*توی این اوضاع، سعی کنیم آروم باشیم و بقیه رو آروم کنیم. نه اینکه بیشتر فضا رو متشنج کنیم👩🏻🦯
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
هدایت شده از سلاطین دهه هشتادونود🇮🇷
حاج محمود کریمیenc_17067596943554363954572.mp3
زمان:
حجم:
5.2M
هندزفری و ایرپاد جواب نمیده این مداحیو باید تزریق کرد تو رگ+