eitaa logo
سبزنوشته‍┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
779 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
161 ویدیو
4 فایل
﷽ «و گاهی بهتر است حرف ها به زبان قلم درآیند...»🪴 ࣬ صندوق پستی‌مون: @Green_Text_Chatroom کانال تقدیمی ها: @Green_Text2 ‌‌─ ⋅⋅ ─ ⋅⋅ ─ ⋅ ⊹ ⋅ ─ ⋅⋅ ─ ⋅⋅ ─ •هرگونه کپی مطالب ممنوع و حرام می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
سبزنوشته‍┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
- 𝓣𝓲𝓽𝓵𝓮: Green hope / امید سبز - 𝓝𝓾𝓶𝓫𝓮𝓻 𝓸𝓯 𝓹𝓪𝓻𝓽: 72 #Green_hope ☕️ #Sakura | @Green_Text
"امید سبز" (قسمت هفتاد و دوم) بلافاصله توی یکی از کمد ها پنهان شدم و صبر کردم. با اینکه تاریک بود، ولی تحمل کردم و حتی گریه هم نکردم. مدت زیادی گذشته بود، که سروصداهای مبهمی از اطراف شنیدم. انگار که کسی نزدیکم راه می رفت و وسایل رو جابجا می کرد. از فکر اینکه همون مرد عجیب و غریب سیاه پوش باشه، ترسیدم. دستمو جلوی دهنم گرفتم تا مبادا از صدای نفس کشیدنم پیدام کنه. و در لحظه ای، در کمد باز شد و در مقابل چشمان از ترس گشاد شده ام، مرد سیاهپوش رو دیدم. توی دستش، شمشیری بود که خون از تیغه اش قطره قطره می چکید. خشکم زده بود. سیاه پوش، موهامو توی مشتش گرفت و کشید، و منو از کمد بیرون کشید. از درد جیغ کشیدم و انگشتامو روی زمین کشیدم تا خودمو نگه دارم، اما بی فایده بود. منو از خونه بیرون کشید و روی خاک انداخت. وحشتناک ترین لحظه عمرم بود. انگشتام می سوختند و سرم درد می کرد. انقدر ترسیده بودم که توی ذهنم دنبال یک راه نجات، و یک نجات دهنده می گشتم. مادر؟ پدر؟ یوتا؟ اما فهمیدم که معنی اون شمشیر خونی، و اینکه با وجود جیغ هایی که زدم هیچکسی به سراغم نیومده، یعنی که دیگه کسی باقی نمونده که به کمکم بیاد. دیگه کسی رو نداشتم.. این همه برای یه دختربچه خیلی زیاد بود. شمشیر مرد سیاه پوش که به سمتم میومد رو می دیدم و می فهمیدم که قراره کار منو هم تموم کنه؛ اما انگار بدنم قفل کرده بود. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از شدت ترس چشمامو ببندم تا شاید درد بیشتری رو حس نکنم. اما بجای درد، آغوش آشنایی رو حس کردم. یعنی مرده بودم؟ یعنی این حس برای اون دنیا بود؟ چشمامو باز کردم و یوتا رو دیدم که منو بغل کرده بود و می دوید. پس، یوتا هنوز زنده بود! اونو از دست نداده بودم، و بازهم به کمکم اومده بود. برادرم هنوز زنده بود و این حقیقت چنان امیدبخش بود که محکم دستامو دور گردنش حلقه کردم و بهش چسبیدم؛ می خواستم با همه وجودم حس کنم که واقعا از دست ندادمش. یوتا همونطور که منو بغل کرده بود، وارد اتاق کار پدر شد و در رو قفل کرد. اما این کمک زیادی نمی کرد؛ هرلحظه امکان داشت سیاه پوش در رو بشکنه و وارد اتاق بشه. یوتا منو روی زمین گذاشت و با نگرانی توی چشمام زل زد. - خوبی؟ چیزیت نشد؟ خیلی ترسیدی؟... انقدر ترسیده بودم که نزدیک بود گریه کنم، اما نگرانی یوتا باعث شد خودمو کنترل کنم و سعی کنم جلوی لرزش بدنمو بگیرم. سری تکون دادم و بهش گفتم که خوبم. یوتا به راهی برای نجات فکر می کرد، اما همزمان نگران من هم بود. می فهمیدم که از اینکه زودتر نرسیده و من به خطر افتاده بودم و ترسیده بودم، خودشو سرزنش می کرد. دلم می خواست بلند شم و با همه چیزهایی که از پیرمرد یاد گرفته بودم از خودم و برادرم دفاع کنم، اما بدنم یاری نمی کرد. از طرفی مزاحم و عامل نگرانی یوتا هم بودم. برای اولین بار فکر کردم کاش یوتا دیرتر می رسید. کاش می مردم و اینجوری یوتا رو درگیر خودم نمی کردم و براش خطر نمی خریدم... راهی به ذهنم رسید. برادرمو می شناختم. اگه چیزی مانعش نبود، حتما می تونست راهی پیدا کنه و هردومونو نجات بده. اون اونقدر قوی و باهوش بود که نیازی به کمک من نداشت؛ من فقط مزاحمش بودم. پس بیخیال همه چیزایی که مدتها براشون تمرین کرده بودم شدم و سعی کردم این مانع رو از سرراهش بردارم. چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. یوتا با تعجب بهم نگاه کرد و چندباری صدام زد، اما وقتی متوجه شد که حالم خوبه و خوابیدم، آروم شد. گویی که خیالش از جانب من راحت شده باشه، بلند شد و به دنبال شمشیر پدر گشت. صدای سیاهپوش که به در می کوبید و سعی داشت در رو بشکنه رو به وضوح می شنیدم و ترس همه وجودمو فرا می گرفت، اما تکون نمی خوردم. در شکست و سیاهپوش وارد شد، و یوتا هم با شمشیر پدر روبروش ایستاد. صدای چکاچک شمشیرها رو می شنیدم. لای یکی از چشمامو باز کردم. یوتا شمشیرزن خوبی بود؛ اما انگار در مقابل سیاه پوش و مهارتش، مبتدی بیش نبود. حس می کردم که ترس هم روی عملکرد برادرم تاثیر گذاشته. مبارزه سیاه پوش برام خیلی آشنا بود، انگار که قبلا دیده بودمش... سیاه پوش با ضربه ای شمشیر پدر رو به طرفی پرتاب کرد و ضربه ای به بازوش زد. نزدیک بود جیغ بزنم. خون از بازوی یوتا جاری شده بود. یوتا عقب عقب رفت. هیچ چیزی نداشت که بتونه از خودش دفاع کنه. دیگه بی حرکت موندن جایز نبود، باید از برادرم دفاع می کردم! ☕️ | @Green_Text
اینم از پارت جدید. حال کنید. فقط بعد از خوندن حتما توی ناشناس درباره داستان بهم پیام بدید. نظرتون چیه؟ پیشنهادی حرفی سخنی حس و حالی چیزی... کویر نکنید دیگه خلاصه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز دختر رو به تمام دخترای کانال مخصوصا سنپای و دخترای ایران زمین تبریک میگم✨ 🍈 | @Green_Text
- 𝓣𝓲𝓽𝓵𝓮: Green hope / امید سبز - 𝓝𝓾𝓶𝓫𝓮𝓻 𝓸𝓯 𝓹𝓪𝓻𝓽: 73 ☕️ | @Green_Text
سبزنوشته‍┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
- 𝓣𝓲𝓽𝓵𝓮: Green hope / امید سبز - 𝓝𝓾𝓶𝓫𝓮𝓻 𝓸𝓯 𝓹𝓪𝓻𝓽: 73 #Green_hope ☕️ #Sakura | @Green_Text
"امید سبز" (قسمت هفتاد و سوم) قبل از اینکه از جا بلند بشم، یوتا دستشو توی کشوی داروهای پدر کرد و شیشه های دارو رو به سمت صورت سیاه پوش پرتاب کرد. شیشه ها به صورتش برخورد کردند و مایعات داخل شیشه ها روی صورتش ریختند. فریاد سیاه پوش که صورتش از داروهای شیمیایی می سوخت، به آسمان رفت. در همون فاصله یوتا منو بغل کرد و از خونه بیرون زد. یوتا همونطور که منو حمل می کرد، به سمت جنگل دوید. درمیان درخت ها با همه سرعت می دوید. نفس نفس زدن هاش رو می شنیدم و ضربان قلبشو که تندتر از همیشه می زد حس می کردم. به میانه جنگل رسیده بودیم که یوتا ایستاد. بعد این همه دویدن، نیرو و توانش سر اومده بود. منو روی زمین خوابوند و خودش هم کنار درختی نشست. دستی روی سرم کشید. امیدوار بودم که سیاه پوش دیگه دنبالمون نیاد. چشمامو باز کردم و به یوتا نگاه کردم. به آسمون خیره شده بود. خواستم صداش کنم که دیدم چشماش بسته شدن و از حال رفت. از جا پریدم و به سمتش رفتم. با جیغ و داد صداش کردم، اما جز سکوت جواب دیگه ای دریافت نکردم. زخم بازو اش همچنان خونریزی داشت. جونش درخطر بود و من نمی دونستم باید چیکار کنم! پایین دامنمو به هر زحمتی که بود، پاره کردم و باهاش زخم یوتا رو بستم. تا حداقل جلوی خونریزی رو گرفته باشم. خدای من، من تنها و میون جنگل، باید چیکار می کردم؟ فکری به سرم زد. ما وسط جنگل بودیم و احتمالا خونه پیرمرد همین نزدیکی بود. اون می تونست کمکمون کنه. زیربغل یوتا رو گرفتم. زورم نمی رسید که بلندش کنم. پس مجبور شدم که کشون کشون اونو به خونه پیرمرد برسونم. مسافت زیادی رو طی نکرده بودم که خسته شدم. یوتا از درد عرق کرده بود و باید هرچه سریعتر اونو به خونه پیرمرد می رسوندم؛ اما وزن یوتا برای من خیلی سنگین بود و نمی تونستم اونو اینجوری تا خونه پیرمرد ببرم. به فکرم رسید که پیرمرد رو به اینجا بیارم؛ زور اون خیلی بیشتر از من بود. اما... یعنی اگه یوتا رو تنها می ذاشتم چیزیش نمی شد؟ اگه اونو هم از دست می دادم دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم... یوتا رو کنار درختی کشیدم. خم شدم و پیشونی شو بوسیدم. - شرمنده برادر... نمی خوام تنهات بذارم ولی راهی جز این ندارم. زود با کمک برمی گردم. بهت قول می دم که نجاتت میدم! نمی دونم چقدر طول کشید که به خونه پیرمرد رسیدم؛ اما انقدر سریع دویده بودم که دیگه نفسم بالا نمیومد. با شتاب در خونه رو باز کردم و به سمت تخت پیرمرد دویدم. با دیدن تخت خالی و نبودن پیرمرد، از شدت ناامیدی روی زانوهام افتادم و اشک هایی که بشدت جلوشونو گرفته بودم سرازیر شدن. چرا... چرا دقیقا همین الان که بشدت بهش نیاز دارم... کجایی پدربزرگ؟ وقتی برای گریه کردن و تسلیم شدن نداشتم. یوتا وسط جنگل افتاده بود. حداقل می تونستم اونو هرجوری که هست به اینجا برسونم تا وقتی پیرمرد برگشت کمکش کنه. همون راهی که با سرعت اومده بودم رو با سرعت بیشتری برگشتم. نگرانی شدیدی که برای یوتا داشتم مانع ازین می شد که درد پاهامو حس کنم. وقتی پیش یوتا برگشتم، اولین کاری که کردم این بود که سرمو روی سینه اش گذاشتم تا مطمئن بشم که هنوز از دستش ندادم. بعد دوباره اونو کشون کشون به سمت خونه پیرمرد کشیدم. اگه فکر می کنید بدشانس ترین آدم دنیا شما هستید، باید بهتون بگم که اشتباه می کنید. توی اون اوضاع که با آخرین ذره توانم یوتا رو می کشیدم، سروکله سیاه پوش درست مقابلم پیدا شد. - خیلی دنبالتون گشتم. فکر نمی کردم اینقدر دور شده باشید. چقدر جون سختید شما دوتا! تنها کاری که تونستم بکنم این بود که نزدیک ترین چوبی که روی زمیین افتاده بود رو بردارم و باهاش به سمت سیاه پوش حمله کنم. سیاه پوش غافلگیر شد، اما با شمشیرش چوب رو نصف کرد و با لگدی منو به عقب پرت کرد. - خواهر برادر تسلیم شدن بلد نیستید نه؟ بلافاصله بلند شدم. هیچ وسیله ای برای دفاع نداشتم. جلوی برادرم ایستادم و دستامو باز کردم تا حداقل به عنوان آخرین بار ازش دفاع کنم. - چه عجله ای داری برای مردن؟ بعد از اون نوبت به توهم می رسید. ولی حالا که انقدر اصرار داری، باشه.. چشمامو بستم. یوتا، برادر عزیزم، ببخشید که بخاطر من به خطر افتادی. امیدوارم که بعد از من، حداقل تو زنده بمونی... ☕️ | @Green_Text
لطفا بعد از خوندن حتما توی ناشناس ببینمتون. نظرتون؟ پیشنهادی حرفی سخنی حس و حالی چیزی... کویر نکنید دیگه خلاصه.
با دوستان و رفقا بریم همچین جایی فیلم ببینیم: ☕️ | @Green_Text